Quantcast
Channel: جهان با تو زیباتر است
Viewing all 102 articles
Browse latest View live

چهارصد و چهل و چهار روزگی

$
0
0

این روزها که به همراه مادر شکیبا و مهربان‌ت بالندگی تو را می‌نگریم، با خود می‌اندیشم چگونه زیبایی و فرزانگی چونان دو یار جداناپذیر در کالبد و جان تو می‌رویند و راه می‌پویند. نگاه، لبخند، سخن گفتن و گام برداشتن‌ت گویی نوشی است آسمانی که روان مرا سرمست و یاد مرا سرشار می‌سازد ... از تو. نوشی که از بودن خجسته‌ات کامیاب‌م می‌کند آن سان که در بلندای رهایی خویش از جهان پیرامون، هنوز هراس از هشیاری رهایم نمی‌کند.

تو در هوش و پیکر خود می‌بالی و من نیز هم گام تو بر خود می‌بالم که به پاداش کدامین نیکی چنین دختر نیکویی بهره‌ی من از این جهان پر از بدی شده است؟! و پیشانی سپاس می سایم بر درگاه جهان‌آفرینی که چشمه‌گاه همه خوبی‌هاست. اگر روزهایی را به ناچاری از کنار تو دور می‌مانم می‌دانم که پیش خود هرگز سرزنش‌م نمی‌کنی و بر من خرده نمی‌گیری؛ چرا که دل چنان در تو بسته‌ام که به گفته‌ی بزرگ‌مرد سخن سعدی:

ما را سری‌ست با تو که گر خلق روزگار                    دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم

از این‌که پس از یک‌صد و یازده روز، جستار چهارصد و چهل و چهار روزگی‌ت را هم در زادگاه خود و در کنار پدربزرگ خوب و مادربزرگ دوست‌داشتنی‌ات می‌نویسم خوشحالم و آن را به نیکی می‌گیرم. بدان که روزشماری مادرت و من در این اندک زمان سپری‌شده از در کنار تو بودن، تنها بخشی کوچک است از دوست‌داشتن لبریز ما در برابر ارزش والای تو را داشتن.

پی‌نوشت: همه‌ی توان خود را به‌کار بستم تا پارسی سره بنویسم (نمی‌دانم چرا؟) هرچند در سروده‌ی زیبای سعدی واژه‌ای تازی هست.


شیرازی دیگر ...

$
0
0

ما برگشتیم و مثل همیشه سرشار از انرژی و خاطره​های خوب.

چهارشنبه شب علی، من و بهنوش و آروشا رو برد فرودگاه رسوند و تا آخرین لحظه پیش​مون موند. پروازمون بدون تأخیر انجام شد ولی انقدر هواپیما قدیمی و داغون بود که از گرما تا شیراز خفه شدیم. آروشا هم حسابی کلافه شده بود و من و بهنوش تمام مدت داشتیم بادش می زدیم. دیگه صدای اعتراض همه بلند شده بود و من که هیچ وقت این جور موقع​ها صدام در نمی​آد، موقع پیاده​شدن با یه جمله اساسی خودم رو خالی کردم و پیاده شدم. بهنوش که مرده بود ازخنده و می​گفت: نازنین شجاع شدی! خلاصه بعدش کلی خندیدیم. از فرودگاه اومدیم بیرون ساعت یازده شب می​بینیم ماشین نیست و باید منتظر تاکسی بشیم. فقط تو این لحظات به بی​نظمی حاکم فکر می​کردم و حرص می​خوردم. خلاصه ماشین اومد و سوار شدیم و رسیدیم خونه از در رفتیم تو دیدیم مامان پاش رو تا نزدیک پاشنه بسته؛ حسابی شوکه شدیم. فهمیدیم مامان هفته​ی قبل​ش داشته آشپزی می​کرده که یه ظرف تزیینی از بالای هود آشپزخانه سر می​خوره و می​افته رو انگشت​های پاش. یکی از انگشت​ها ضرب دیده و یکی دیگه شکسته بود. با این حال مامان همه کاری می​کرد. کلاً آشپزی با مامان بود. من و بهنوش هم از آروشا نگهداری می​کردیم و بعضی وقت​ها هم به مامان کمک می​کردیم.

در کل به غیر از شروع ناراحت​کننده​ی این سفر، بقیه​ی روزها خیلی خوب بود و هر روز برای خودمون برنامه​ریزی داشتیم و سعی می​کردیم وقتی آروشا خوابه بخوابیم و استراحت کنیم و وقتی بیداره باهاش بازی کنیم و بریم بیرون. هر روز بعدازظهرها که آروشا بیدار می​شد می​رفتیم گردش و خرید و بعدش هم بلال و شام بیرون و بعضی وقت​ها هم می​گرفتیم می​اومدیم خونه. شام آروشا رو می​دادیم و می خوابوندیم​ش و ساعت یک شب شام می​خوردیم و تا سه و چهار صبح فیلم می​دیدم و از خودمون پذیرایی می​کردیم.

یه روز هم دوست​های عمه اومدن و کلی خندیدیم و خوش گذشت. سه​شنبه شب بابا علی اومد و کلی خوشحال​مون کرد. آروشا وقتی باباش رو دید برگشت با حالت تعجب به من گفت بابا. خیلی برام جالب بود که این مدت اصلاً برای باباش گریه نکرد و انگار کاملاً فهمیده بود که با باباش تو فرودگاه خداحافظی کرده و ما با عمه اومدیم. ولی وقتی علی رو دید اون شب تا صبح چند بار از خواب بیدار شد و گفت بابا بابا. بقیه​ی مواقع هم اگه علی جلوی چشم​ش نبود گریه می​کرد و باباش رو می​خواست و تمام مدت چسبیده بود به باباش. چهارشنبه هم عمو رضا اومد و دیگه من و بهنوش با خیال راحت یه گشت دو نفره رفتیم و یه دل سیر تو بازار وکیل و سرای مشیر گشتیم و فالوده خوردیم و لذت بردیم. من عاشق بازار وکیل و سرای مشیرم و به خصوص مغازه​هایی که وسایل قدیمی دارن و حال و هواشون متفاوته. راسته​ی فرش و تابلو فرش​هاش رو هم خیلی دوست دارم و وقتی از بازار بر می​گردم کلی انرژی مثبت می​گیرم. یه تابلوی فرش خیلی خوشگل هم برای مامان دیدیم که خیلی با پرده و مبل​های مامان ست بود و دیروز بهنوش گفت که خریدن​ش. خیلی دوست دارم زودتر برم و ببینم تابلو تو خونه چه شکلی شده. برای خودم هم سه تا تابلو دیدم که با هم مرتبط بودن و هر سه تاش رو با هم می​خوام و قرار شد برای خونه​ی بعدی بخرم. البته اگه دیوارهام دیگه جا داشته باشه. پنج​شنبه هم از پسر مستأجر مامان اینا خواستیم که کینکت​ش رو بیاره بالا و از ظهر تا عصر مشغول بازی شدیم و انقدر دو میدانی و پرتاب دیسک و بولینگ و ... بازی کردیم که صبح جمعه ازبدن درد نمی​تونستم از جام بلند بشم و هنوز بدنم درد می​کنه. به علی می​گم انگار می​خواستن به من کاپ افتخار بدن که با تمام قوا می​دویم و پرتاب دیسک می​کردم؛ البته رکورد جهانی هم زدم. پنج​شنبه شب هم با همگی رفتیم هتل چمران رستوران سارا که همراه با موزیک زنده بود و آروشا کلی لذت برد و نانای کرد. وقتی آهنگ تولد رو خوندن آروشا میزد به سینه​ش و می​گفت: منه. فکر کرده بود دارن برای خودش می​خونن. جمعه ظهر هم خداحافظی کردیم و رفتیم فرودگاه. موقع برگشتن آروشا خیلی سرحال بود و تمام مدت می​خندید و از سر و کول من و علی بالا می​رفت و بازی می​کرد. بعدازظهر رسیدیم خونه و آروشا رو خوابوندیم و مشغول جابه​جا کردن وسایل چمدون شدیم. شب هم رفتیم خونه​ی مامان اینا. باورم نمی شد مسافرت​مون انقدر زود گذشت؛ کلی حالم گرفته بود. عمه بهنوش باید برای آزمون کانون وکلا درس بخونه. فعلاً دیگه برنامه​ی شیراز ندارم تا بهنوش با خیال راحت درس​ش رو بخونه. تو این چند روز پابه​پای من دنبال آروشا بود و خیلی زحمت کشید. امیدوارم نتیجه​ی آزمون​ش مثل همیشه عالی بشه. راستی عمه از سفر گرجستان هم کلی سوغاتی​های خوشگل آورد و حسابی شرمنده​مون کرد. مرسی عمه ن.  

از آروشا بگم که این روزها خیلی بامزه شده و دل همه رو برده. اول از همه این​که دخترم مثل خودم عاشق بلال​ه و هر شب تو شیراز براش یه بلال شیر کوچولو می​خریدیم و از فروشنده می​خواستم که تو آب​نمک نذاره و خودم با آب معدنی می​شستم و می​دادم به​ش. یه شب من و بهنوش یادمون رفته بود آب ببریم و مجبور شدیم تا خونه صبر کنیم که آروشا روزگارمون رو سیاه کرد؛ تا خونه گریه می​کرد و می​گفت بل. از صبح تا شب می​گه آب بده و انقدر این جمله رو تکرار می​کنه که وقتی چیزی رو نمی​خواد می​گه نه بده به جای نده. صبح که ازخواب بیدار می​شد می​خواست ازپله​ها بیاد بالا و می​گفت دو سه چون من و بهنوش دست​ش رو می​گرفتیم و پله​ها رو می​شمردیم. جالبه که حتماً باید یه دست​ش رو عمه می​گرفت و یه دست​ش رو من و اگه عمه نبود و مثلاً خواب بود صبر می​کرد تا عمه بیاد و دست​ش رو بگیره. می​گیم آروشا نماز بخون در حالی که وایستاده تا کمر خم می​شه و دست​هاش رو می​ذاره زمین و می​گه: ات. عاشق اینه که قلقلک​ش بدن و به​خصوص این​که دایی​ش قلقلک​ش بده که حسابی کیف می​کنه. می​گیم آروشا الکی گریه کن انقدر خنده​دار الکی گریه می​کنه که روزی صد بار ازش می​خوام الکی گریه کنه. این روزها عاشق قصه​ی حسنی ما یه بره داشت شده و شخصیت جذاب داستان براش مامان حسنی و عکس​شه که داره برای حسن لباس می​بافه. کتاب رو می​ده به من و می​گه مامانه یعنی این رو بخون و انقدر می​خونیم که به من و مامان​م و مامان علی هم می​گه :مامانه. اونجایی هم که بابای حسن پشم​های بره رو می​چینه چشم​هاش رو می​گیره و می​گه: او او. درست مثل عکس حسنی تو کتاب. یه سری کتاب براش گرفته بودم که تو هر صفحه​ش یک سری عکس​های مرتبط مثل لباس​ها و غذاها و ... بود و یه جلد دیگه​ش رنگ​ها و عکس​هاش و ... بود. یک هفته فقط براش ورق می زدم و اسم هر کدوم رو می​گفتم. الان هر کدوم رو که می پرسم بلافاصله نشون می​ده. مثلاً به​ش می​گم آروشا blue berry کو؟ بلافاصله نشون​م می​ده. جالب این​که اگر هر کدوم رو تو کتاب​های دیگه هم دیده باشه می​ره می​آره و نشون می​ده. مثلاً موز هم تو این کتاب​هاست هم تو کتاب میوه​ها. تا می​گم موز کو هر دو تا کتاب رو می​آره و موزها رو نشون می​ده. با مکعب​های هوش هم بازی می​کنه و تا سه​تا مکعب رو روی هم می​ذاره و دوباره خراب می​کنه. این روزها دائم از آروشا می​پرسیم این کتاب کیه؟ میگه: من و می​زنه رو سینه​ش. من مامان کیه​م؟ - من! چند شب پیش از خونه​ی مامان اینا می​خواستیم برگردیم چند تا ماشین پارک بودن علی گفت: آروشا ماشین ما کدومه؟ با انگشت نشون داد. گفتیم این ماشین کیه؟ گفت: من. گفتم شرمنده آروشا خانوم البته قابلی نداره ولی ماشین منه. با تعجب به من نگاه کرد و گفت منه. گفتم باشه برای شما! ماه و moon رو هم یاد گرفته و تا ماه رو تو آسمون می​بینه یکی در میون می​گه: ماه! مون! البته خیلی سریع و کوتاه.

کلاس​ش هم شنبه برگزار شد که شرکت کردیم. به​خاطر این​که آروشا نبود هفته​ی پیش کلاس رو کنسل کرده بودن و از این بابت خیلی از مامان​های دوست​های گل​ش و مربی​شون ممنون​م.

دالیییییییییییییییییییییی

$
0
0

این روزها بازی مورد علاقه​ی آروشا که واقعاً از بازی​کردن​ش غرق شادی می​شه بازی قایم باشک خودمون​ه. من چشم می​ذارم و آروشا و مامان قایم می​شن؛ بعد اون​ها چشم می​ذارن و من قایم می​شم. بیشتر دوست داره من برم پیداش کنم و به خاطر همین معمولاً با بقیه می​ره قایم می​شه. وقتی چشم می​ذارم و می​شمرم آخرش می​گم بیام؟ و آروشا بلند می​گه: با. دیگه راحت می​رم پیداش می​کنم. وقتی پیدا می​شه می​خنده و علاقه​ای به سُک سُک کردن نداره. علاقه​ی آروشا به ماه خیلی عجیب شده و دائم تو ماشین دنبال ماه می​گرده و تا ماه رو پیدا می​کنه جدیداً بای​بای می​کنه و بوس می​فرسته و دست می​زنه و به​محض این​که ماه رو گم می​کنیم ناراحتی رو تو صورت​ش می​شه دید. چند روز پیش حدود ساعت 7 بعد از ظهر رفته بودیم بیرون و هوا کاملاً روشن بود که آروشا گفت ماه. علی گفت بابایی الان ماه نیست و آروشا مرتب می گفت ماه و آسمون رو نشون می داد. نگاه کردیم دیدیم ماه تو آسمون​ه و به رنگ نقره​ای کم​رنگ دیده می​شه. کلی با علی تشویق​ش کردیم و خودش هم برای خودش دست می​زد.

به مامان بزرگ​م (مامان بابام ) می​گیم عزیز. آروشا این روزها خیلی بامزه می​گه: عزی. می​گم آروشا دیگه کتاب​هات رو پاره نکنی​ها باشه؟ می​گه باشه و سرش رو هم تکون می​ده. ش رو بین س و ش تلفظ می​کنه . وقتی چیزی رو می​خواد می گه آنه و با انگشت نشون​ش می​ده؛ تقریباً روزی صد بار این کلمه رو تکرار می​کنه .گوش​هاش رو دو سه هفته​ست که شناخته و فهمیده که از طریق گوش​هاش می​شنوه و وقتی صدای بلند بیاد مثل جارو یا سشوار یا صدای آب انگشت​هاش رو می​کنه تو گوش​ش و صدا رو کنترل می​کنه و می​خنده. علاقه​ی زیادی به ناف داره و اگه یه ذره بلوزمون بره بالا سریع می​گه نا و انگشت​ش رو می​کنه تو ناف​مون و می​خنده. تو حموم هم صد دفعه می​گه نا. دخترک شوخی کردن هم یاد گرفته و مثلاً تو حموم آب می​پاشه به من و یا بعضی وقت​ها می​گم بیا بغل​م تا نزدیک میاد و دوباره برمی​گرده و می​خنده. می​گم آروشا نی​نی لالا کنه، نلی رو می​ذاره رو پاهاش و سرش رو تکون می​ده به جای پاش. می​گیم آروشا مامانی چطوری ورزش می​کنه؟ می​شینه و پاهاش رو دراز می​کنه و عین مامانی ورزش می​کنه. تا مامانی رو می​بینه می​گه: وَ (یعنی چرا ورزش نمی​کنی!)

آروشا از نظر غذایی خدا رو شکر بهتر شده. غذای مورد علاقه​ی این سن آروشا پنیر خالی​ه یا یه کوچولو نون با پنیر زیاد. وقتی گرسنه باشه می​گه: نون و می​ره در کابینت مامان که توش نون هست رو باز می​کنه و ظرف نون رو میاره بیرون و می​ده به مامان​م و ما می​فهمیم گرسنه هست. درست مثل خودم عاشق خوردن مغزهاست مخصوصاً پسته و بادوم هندی که خیلی بامزه می​شینه رو زیرانداز کوچولوش و از تو کاسه ش می​خوره. جمعه برای اولین بار به​ش حلیم دادیم که اصلاً خوش​ش نیومد و نخورد.

اسباب بازی​هاش رو از تو هال جمع کردم و دو تا از کشوهای اتاق​ش رو خالی کردم و اسباب بازی​هاش رو چیدم. به​ش توضیح دادم که آروشا این کشو بازی​های فکری و پازل و مداد رنگی و کتاب​هاته و کشوی دیگه اسباب​بازی​های موزیکال​ه. با دقت نگاه می​کرد. به​ش گفتم دیگه باید تو اتاق خودت با اسباب​بازی​هات بازی کنی و جای اسباب​بازی تو اتاقه و تو هال می​تونی CDهات رو نگاه کنی. خیلی بهتر شده هر چند بعضی وقت​ها اسباب​بازی​ها رو میاره ولی ازبچه ی 15 ماهه از این بیشتر نمی​شه توقع داشت. اگه تا دوسالگی هم این موضوع نهادینه بشه من راضی​م. کلاً دوست ندارم اتاق بچه شلوغ باشه و پر از رنگ و همیشه عذاب وجدان داشتم که چرا اتاق آروشا رو رنگی نچیدم. چند وقت پیش یه مقاله در رابطه با دکوراسیون اتاق کودک خوندم که برای دیزاین اتاق کودک به خصوص تو چند سال اول تولد بیشتر از دو رنگ به کار نبرید و سعی کنید از رنگ سفید و کرم بیشتر استفاده کنید و یا روشن​ترین پرده از رنگی رو که انتخاب کردید استفاده کنید و به​هیچ عنوان اتاق کودک رو شلوغ نکنید چون به شدت باعث عدم تمرکز بچه و شلوغی افکارش می​شه و در یادگیری کودک اثر می​ذاره. عذاب وجدان​م از بین رفته و تازه کلی هم خوشحال​م که ندونسته اصولی عمل کردم.

روزها به سرعت می​گذره و عجیب درگیر روزمرگی هستیم و روزهای تکراری. صبح تا عصر بازی با آروشا و شب​ها خونه​ی مامان اینا و آخر شب خیابون گردی تا آروشا بخوابه. هفته​ای یک بار خرید هایپر و شام بیرون و تمیزکاری و ... وقتی فکر می​کنم می​بینم حتی تفریحات​مون هم تکراریه و دیگه هیجانی توش نیست. دلم یه تنوع اساسی می​خواد . خیلی بزرگ و هیجان انگیز!

هفته​ی گذشته یه روز رفتیم هایپر خرید و یه شب شام بیرون و شهر کتاب برای خرید فلش​کارت و کتاب برای آروشا. پنج​شنبه هفته​ی گذشته عمو حسین و سارا جون اومدن خونه​مون و دورهم بودیم. شام هم از بیرون گرفتیم و خیلی ساده برگزار کردیم و به​مون خوش گذشت. آروشا هم حسابی شیطونی کرد و کارهایی رو کرد که هیچ وقت نمی​کرد. مثلاً اینکه آروشا هیچ وقت جیغ نمی​زنه ولی اون شب با دیدن عمو جون​ش روش باز شده بود و جیغ می​زد. فکر کنم از اینکه دو رهم داشتیم شام می​خوردیم و حرف می​زدیم احساس کرد توجه به​ش کم شده وناراحت شده بود. جمعه هم یکی از دوست​های گل وبلاگی رو دیدم و خیلی از دیدن​شون خوشحال شدم. شنبه هم  از کلاس تماس گرفتن که کلاس زودتر تشکیل می​شه؛ زود حاضر شدیم رفتیم. این ترم کلاس​شون نیمه خصوصی و تعدادشون کم شده ولی خوب این هم یه تجربه​ی جدیده برای آروشا.

 


پانزده ماهگی

$
0
0

چه زود می‌گذرد این روزهای خوب با تو بودن. هر وقت فیلم لحظه‌ی تولد زیبای‌ت را – که ده‌ها بار دیده‌ایم ولی هنوز بوی تازگی‌اش مشام را می‌نوازد- می‌بینم چشم در چشمان مادرت بی آن‌که کلامی گفته شود، هزاران واژه‌ی زیبا را میان خود رد و بدل می‌کنیم؛ که همه‌ی آنها را در همین یک جمله‌ی کوتاه می‌توان خلاصه کرد: "چقدر زیبا و زود گذشت!"

کم‌کم دارم تجلی قدرت و توان را در تو می‌بینیم؛ قدرت و توان به خود متکی بودن. این ایام، آغازین روزهای هویت یافتن توست. وقتی که در کوی و برزن دست‌ت را از میان انگشتان‌م بیرون می‌کشی و می‌فهمانی که می‌خواهی بدون کمک یا حمایت من راه بروی، حس عجیبی از احترام به هویت و استقلال در وجودم شعله می‌گیرد.

عزیز پاک و بی‌همتای‌م! نازنین و من پانزده ماهگی‌ات را شادباش می‌گوییم. به امید روزی که پانزده سالگی‌ات را آن‌طور که آن روز تو می‌خواهی با هم جشن بگیریم.

مادرانه

$
0
0

عروسک خانوم ما این روزها با عروسک خوشگلی که دوست گل​م براش هدیه آورده حسابی مشغول بازی​ه و دائم داره تو کالسکه لالایی می​خونه براش. همچنان بازی مورد علاقه​ش قایم باشک​ه. تازگی​ها یاد گرفته تنهایی بره قایم بشه و برای بازی مجبور نیستیم منتظر فرد سوم بمونیم. کلاً خیلی دوست داره مستقل باشه و همه​ی کارها رو خودش انجام بده وقتی می​خواد غذا بخوره دست​ش رو می​زنه رو میز که یعنی ظرف رو بذار جلوی خودم تا خودم بخورم یا دوست داره خودش کفش​هاش رو پاش کنه. هفته​ی پیش خونه​ی مامان بودیم که مامانی به عزیز آمپول زد و آروشا هم رفت تماشا کرد. از اون روز می گیم آروشا مامانی به عزیز آمپول زد؟  انگشت​ش رو می ذاره رو باسن​ش و می​گه آپ. بعضی وقت​ها به ما هم آمپول می​زنه و خیلی خوش​ش اومده. جدیداً تو خواب خیلی تکون می​خوره. وقتی صبح علی می​ره و جاش رو تخت خالی می​شه آروشا رو می​آرم کنارم می​خوابونم. بعضی وقت​ها اون​قدر می​غلطه که پاش تو گردن​مه و یا کاملاً عمود به من می​شه و خلاصه از باباش بیشتر رو تخت جا می​گیره این فسقلی. ولی با این وجود هر لحظه​ای که چشمم رو باز می کنم و صورتش رو می​بینم که خوابیده و پف کرده کیف می کنم و کلی عشق می​کنم. وقتی بیدار می​شه سریع از رو تخت میاد پایین و عکس من رو دیوار رو که خیلی پایینه و آخرین عکسه و هم قد آروشاست رو بوس می کنه و می​گه ماما و بعدش هم می​گه بای بای یعنی من رفتم بیرون از اتاق بازی کنم و تا من هم باهاش بای بای نکنم و رضایت رو نگیره از اتاق بیرون نمی​ره و انقدر تکرار می​کنه تا من بگم بای بای. البته فبل از بیرون رفتن ازاتاق دو سه تا عطر و اسپری رو بر می​داره و می​ندازه زمین و بعد می​ره. تقریباً دیگه یاد گرفته اسباب بازی ازاتاق بیرون نیاره و تو اتاق بازی کنه ولی دوست داره من هم برم کنارش بشینم و با هم بازی کنیم و میاد انگشت من رو می​گیره و با خودش می​بره تو اتاق و دست​ش رو می​زنه رو زمین و می​گه: بِ یعنی بشین و با من بازی کن در صورتی که وقتی اسباب بازی​ها تو هال بود بیشتر خودش بازی می​کرد. یه بار تو هواپیما به​ش یه کتاب دادن که توش استیکر داشت و باید برای حیوون​ها چشم می​چسبوندیم چند وقت پیش کتاب رو آوردم و چشم​ها رو چسبوندیم حالا عاشق این شده که چشم بدم دستش و بچسبونه تو کتاب. چشم​ها تموم شد و رفتیم براش یه بسته استیکر ماهی و حیوونات دریایی خریدیم تا در کشو رو بازمی کنه اول اون​ها رو میاره بیرون و چندتاش رو می​چسبونه تو دفترش و بعد می​ره سراغ یه بازی دیگه. روز اول یه دونه​ش رو چسبوند رو زمین و گفتم آروشا فقط تو دفتر نقاشی باید بزنی و دیروز دیدم داره بازی می کنه و یدونه چسبوند به پازلش و به خودش گفت نه نه و کند و چسبوند تو دفترش. کلی خندم گرفته بود به کارش و بعدش رفتم و کلی چلوندمش. یه میز پر از قاب عکس تو پذیرایی دارم که این روزها آروشا روزی چند بار تا جایی که دستش می​رسه قاب​ها رو می​ندازه رو زمین و عکس​ش رو در میاره و می​ره. دوباره تا ببینه میز پر شده بر می​گرده و ... حالا تا کی باشه که بی​خیال میز بشه. دیدن فیلم تولد خدارو شکر به دوبار در روز کاهش پیداکرده و این یعنی تحولی بزرگ برای من که فیلم تولد رو حفظ شدم. به​ش می​گیم Give Me Five دست​ش رو میاره و می​زنه کف دستمون و چون همیشه باباش به​ش می​گه Yes اون هم می​گه Ye,. البته سه چهار ماهه که این کار رو می​کنه و من یادم رفته بود براش ثبت کنم. شعر مورد علاقه​ش آهنگ I’m a Little Teapot  توی سی​دی​شه که خیلی دوست داره براش بخونم و به محض شنیدن​ش سریع خم می​شه  و عین خودش اداش رو در میاره. صدای گاو، پیشی و هاپو، ببعی و جوجو رو هم کاملاً بلده البته خیلی وقته و این رو ه یادم رفته بود. بوس​هاش هم حسابی صدا دار شده و چه کیفی داره وقتی دست های کوچولوش رو دور گردن​م می​ندازه و یه بوس صدار دار می​کنه.

 این روزها آروشا عاشق گوجه فرنگی خام شده و به محض اینکه در یخچال باز بشه گوجه تو کشو رو نشون می​ده و می​خواد و تازه باید درسته تحویل بگیره وگرنه به​ش بر می​خوره و نمی​خواد. هندونه هم خیلی دوست داره و براش کوچولو می​ذاریم تو بشقابش و می​خوره. دیروز رفته بودیم با مامان و آروشا خونه​ی یکی از اقوام سر خونه نویی. روی میز هال​شون پر بود ازمیوه و شیرینی و هندونه ولی خیلی برام جالب بود که آروشا تو اون سه ساعتی که اونجا بودیم حتی یک​بار هم دست به وسایل روی میز نزد و حتی وقتی می​خواست بره تو اتاق دست دختر صاحب​خونه رو می​گرفت و با خودش می​برد تا با خرس بزرگی که تو اتاق داشت بازی کنه. الهی من فدات بشم عروسک واقعی من که این​قدر خانوم و فهمیده​ای.

آروشا روز به روز بیشتر داره شبیه مامانم می​شه و کارهاش درست شبیه باباش. جدیداً نوک موهاش فر شده و داره لول لول می​شه موهای مامان کاملاً فره و موهای من و علی کاملاً صاف و آروشا ترکیبی از هر دو، ریشه ی مو صاف و نوک مو فر!

 

کلاس​هاش رو هم مرتب می​ره. دو جلسه​ی دیگه تموم می​شه. مربی​شون داره از اینجا می ره و برام ترم آخر یه مربی جدید گذاشتن و به خاطر این موضوع و هم اینکه توشهریور ممکنه یه مسافرت دو هفته​ای داشته باشیم این ترم رو ثبت نام نمی​کنم که هم یه استراحتی داشته باشیم و هم ببینم مربی جدید به خوبی مربی قبل هست یا نه.

هفته​ی پیش هفته​ی خوب و شلوغی بود برام. یه روز یکی ازدوست​های گل وبلاگی با دختر کوچولوش اومدن خونه​مون. خیلی خوب بود. یه روز هم دوست دوران فوق لیسانس​م که الان یه نی​نی 20 هفته​ای تو شکم​ش داره اومد دیدن آروشا. دیدار دوباره بعد از حدود دو سال و نیم خیلی برامون هیجان داشت. کلی با هم حرف زدیم و خوش گذروندیم. دیروز هم که رفتیم خونه​ی خاله​ی پانیذ. جمعه​ی پیش آروشا رو بردم بچه​های شاد که تا عمر دارم اون شب رو فراموش نمی​کنم. خیلی داشت به من و علی و آروشا خوش می​گذشت که درست وقتی که علی داشت حساب می کرد و آروشا هم بازی می​کرد و من هم نگاه​ش می​کردم که دست یه نی​نی بزرگ​تر از خودش رو گرفته بود و داشتن با هم می​رفتن توخونه​ای که با اسباب​بازی​ها ساخته شده بود که دیدم مادر بچه اومد دست بچه​ش رو با عصبانیت از دست آروشا در آورد و  یه داد هم سر آروشا زد و یه چشم غره هم به آروشا کرد. من واقعاً شوکه شده بودم که چرا این کار رو کرد. این​ها که دارن بازی می کنن و آروشا کوچک​ترین خطایی نکرده و من هم یک لحظه چشم از آروشا بر نداشته بودم که فکر کنم شاید تو اون لحظه ممکنه آروشا حرکتی کرده باشه. تا ته قلب​م و جیگرم آتیش گرفت مخصوصاً وقتی چهره​ی متعجب آروشا رو دیدم. الهی بمیرم برای بچه​م الان که بعد از پنج روز دارم اینها رو تایپ می​کنم هنوز قلبم می​سوزه که چه ناحق این از خدا بی​خبر با بچه​ی من این​طوری رفتار کرد. خلاصه اون لحظه کوچک​ترین عکس​العملی نشون ندادم و صبر کردم علی اومد و آروشا رو بغل کرد و از رستوران اومدیم بیرون بعد به علی گفتم یه لحظه اینجا صبر کن تا من برم و برگردم و ماجرا رو برای علی گفتم. نمی​خواستم به آروشا استرس بدم و در عین حال از الان یاد بگیره که مامان​ش باید بیاد از حق​ش دفاع کنه و هر چی بشه گریه کنان بیاد دنبال من و ازم بخواد حق بقیه رو بذارم کف دست​شون. برگشتم داخل رستوران و دیدم نشسته با خیال راحت داره غذا می​خوره. رفتم کنارش وایستادم و آروم کنار گوش​ش گفتم عزیزم آدم با بچه​ی  این سنی این​طوری رفتار نمی​کنه که دستش رو بگیره بکشه و سرش داد بزنه و چشم غره بره اگه نمی​دونی ازاین به بعد بدون. دیدم عوض عذرخواهی پا شده داد داد تو رستوران که بچه​ی تو داشت بچه​ی من رو می​زد. گفتم عزیزم من خودم اونجا وایستاده بودم و اگر کوچک​ترین خطری احساس می​کردم می​اومدم جلو، بچه​ی من دست بچه​ی شما رو گرفته بود و تازه دختر شما از دختر من خیلی بزرگ​تره چه خطری تهدیدش می​کرد که اینطوری رفتار کردی؟ همون لحظه مربی​ای که خیر سرش اون​جا مواظب بچه​هاست اومد و گفت راست می​گه این خانوم ، فقط دست دختر شما رو گرفته بود. دیدم داره پر روبازی در میاره صدام رو بردم بالا و گفتم زن حسابی من 15 ماهه کمتر از عزیزم و جون​م به بچه​م نگفتم تو به چه حقی با بچه​ی من این جوری رفتار می​کنی دلت از جای دیگه پره برای چی سر بچه من خالی می​کنی. اومدم بیرون و بلند گفتم متأسف​م برای اون بچه که تو مادرشی. قلب​م داشت ازسینه​م می​اومد بیرون چون کلاً من آدمی هستم که خیلی مراعات مردم رو می​کنم و به همه از دکتر گرفته تا سوپور محل یه اندازه احترام می​ذارم. کلاً اهل دعوا نیستم و بنابراین جسم و روح​م هم برای این هیجانات ساخته نشده و این جور وقت ها بیش از اندازه به من فشار میاد؛ در حدی که تا چند ساعت حال​م بد بود و قربون صدقه آروشا می​رفتم. اون شب تا صبح هم نخوابیدم و به این موضوع فکر می کردم که چقدر مردم بدبخت​ن و بی​اعصاب و عقده​ای که حتی به بچه​ی یک​ساله هم رحم نمی​کنن. خلاصه رستوران بچه​های شاد رفت تو لیست سیاه من نه به خاطر این آدم و رفتارش بلکه به خاطر مدیریتی که مربی​ای رو مسئول مواظبت از بچه​ها گذاشته که کوچک​ترین احساس مسئولیتی نسبت به بچه​های بی​گناه نداره و اون لحظه تا من بخوام کفش​م رو در بیارم برم بچه​م بغل کنم فقط مثل ماست نگاه می​کرد و کوچک​ترین عکس​العملی به رفتار زشت این مادر عصبی نداشت. بگذریم بعدش رفتیم بستنی سنتی خریدیم و رفتیم خونه ی دایی​م (پانیذ) شب​نشینی و یه کم حال​م بهتر شد. آروشا هم که کلی با پانیذ بازی کرد و خندید.

برای آخر هفته به باغ تو کردان دعوت شدیم که قرار شد بریم پارسال چون آروشا خیلی کوچک بود می ترسیدیم ولی امسال دیگه فکر کنم مشکلی نباشه. از همه بهتر اینکه پانیذ اینا هم هستن و تمام مدت حواس​شون به آروشا هست و باهاش بازی می​کنن. آروشا هم می​تونه یه دل سیر ماه تماشا کنه.


هفته ای که گذشت ...

$
0
0

آروشا این روزها هر روز با یه کلمه یا کار جدید سورپرایزمون می​کنه و به نظر من شیرین​ترین روزهای بچه​داری همین سن​ه. به باباش می​گه باباج​اَ یعنی بابا جون علی. به​ش می​گم آروشا shake your head no به علامت نه سرش رو تکون می​ده. به دوغ می​گه دود و خیلی دوست داره و جدیداً تو شیشه شیرش وسط روز دوغ می​ریزم و همین طور بعد از غذا هم دوغ می​خوره و به خاطر همین خواب​ش بهتر شده. وقتی دوغ رو می بینه با صدا ذوق می کنه و من می​میرم ازخنده. همچنان به​ش میگیم آروشا بترسون، سرش رو میاره پایین و اخم می​کنه و نگاه می​کنه و ماهم می​گیم وای وای خیلی ترسیدیم و ذوق می​کنه. به​خصوص وقتی یه نفر غریبه ببینه و بخواد با اون طرف دوست بشه اول اخم می کنه و بعد می​خنده. از اون​جایی که دوباره داره دندون در میاره، بعضی وقت​ها خیلی بد اخلاق​ه و غُر می​زنه و انگشت​ش تو دهن​ش​ه. خیلی دوست داره پشت میز بشین​ه و با ما غذا بخوره. خیلی هم مواظب خودش​ه و وقتی بخواد بیاد پایین می​گه پا.

آخر هفته​ی گذشته پنج​شنبه بعدازظهر رفتیم باغ و خیلی خوش گذشت. شب که آن​قدر هوا خنک بود که من تا صبح زیر پتو بودم. برای آروشا هم لباس گرم برده بودم. فقط چون عرض تخت​مون 140 بود و آروشا هم وسط خوابیده بود و یک​سره تکون می​خورد تا صبح له شدم؛ جای خواب​م خیلی کم بود. از صبح زود هم نور افتاد تو اتاق و آروشا ساعت نُه بیدار شد. از ذوق​ش بلند بلند می​خندید. شب قبل هم تا پنج صبح بیدار بودیم و بنابر این خوب نخوابیدیم. ولی در کل خیلی خوب بود و آروشا هم یا تو خونه مشغول شیطونی بود و یا بیرون تو حیاط تاب​بازی می​کرد. شب هم برگشتیم و یه کم جابه​جا کردیم و خوابیدیم.

 شنبه آخرین جلسه​ی کلاس آروشا بود که رفتیم. بعد هم رفتیم خونه​ی مامان اینا. زن دایی​م ازکانادا اومده و اون روز خونه​ی مامان اینا بود. تاحالا آروشا رو ندیده بود. کلی برای آروشا از دیزنی سوغاتی آورده بود به​علاوه​ی یه گردن​بند طلا که برای خودم هم می​تونم استفاده کنم. پسر دایی​م تو عید جشن عقدشون رو کانادا گرفته بودن و الان اومدن ایران عروسی بگیرن. عروس هم ایرانی​ه و دوست داره تمام مراسم موبه​مو اجرا بشه. بنابراین هفته​ی آینده دوشنبه حنابندون​ه و چهارشنبه عروسی که محل هر دو کرج​ه و البته عروسی توی باغ. دختر دایی​م و پسردایی​م آخر هفته میان و خود دایی​م یکشنبه صبح می​رسه. عروس حدود یک ماهه که​ اومده و در تدارکات عروسی​ه. کارت عروسی رو هم زن​دایی​م آورد که خود عروس درست کرده بود؛ نقاشی عروس و داماد روش کشیده بود و جای دامن عروس تور زده بود و زیرش متن کارت. این اولین باره که بعد از دوازده سال کل خانواده​ی دایی​م رو باهم می​بینیم و همین​طور این اولین عروسی​ه که آروشا توش شرکت می​کنه. دوست دارم ببینم چه​کار می​کنه.

سفر کاری بابا علی هم هفته​ی آینده​ست که بنابراین برای مراسم عروسی نیست ولی برای حنابندون هست. می​دونم بدون علی اصلاً خوش نمی​گذره. برای آروشا هنوز لباس نخریدم و نمی​دونم کجا برم. اصلاً حس​ش رو ندارم. شاید آخر هفته برم دنبال​ش. همه می​گن همون لباس تولدش رو تن​ش کن ولی نمی​دونم اندازه​ش​ه یانه. کفش​ش که کوچک شده باید لباس​ش رو یه بار دیگه تن​ش کنم و ببینم.

این هم چند تا ازعکس​های آروشا توی باغ

برای مامان فلورم ...

$
0
0

امروز 28 مرداد تولد مامان​م​ه و اومدم این​جا تا از طریق وبلاگ یکی یه​دونه​ی مامان تولدش رو تبریک بگم.

مامان گل​م، مامان نازم، تولدت مبارک!

امیدوارم شمع تولد صد سالگی​ت رو فوت کنی و همیشه با عطر وجود نازنین​ت ما رو سر مست عشق ناب​ت کنی.

شانزده ماهگی در دوبی

$
0
0

با سلام به همه دوستان گلم

بعد از عروسی ما اومدیم پیش بابا علی دوبی. علت تاخیرم این بود. به امید خدا وقتی بر گردیم با پستهای جدید گزارش عروسی و همچنین اولین سفر خارجی آروشا در خدمت خواهیم بود.

از پیامهای محبت آمیز همه تون صمیمانه سپاسگزارم.


یازدهمین سالگرد ازدواج

$
0
0

به همین مناسبت خودمون رو دعوت کردیم به رستوران تهران (مطعم طهران) در خیابان (بنی یاس) و یاد و خاطره هفت سال و نیم پیش (نوروز 84) رو هم زنده کردیم. شرح ماجرا پس از بازگشت به ایران تقدیم دوستان خواهد شد.

نخستین عروسی

$
0
0

ما بالاخره برگشتیم و با کلی تأخیر در خدمت‌یم. از روزی که اومدیم هر سه‌تامون مریض شدیم و تا یه کم روبه‌راه بشیم چند روزی طول کشید.

چهارشنبه یکم شهریور آروشای ما برای اولین بار در یه جشن عروسی شرکت کرد و کلی به‌ش خوش گذشت.

 مراسم حنابندان دوشنبه خونه‌ی پدر عروس تو مهرشهر برگزار شد. واقعاً مراسم شیکی بود و آروشا هم یا اون وسط می‌رقصید یا بغل علی می‌رفت تو حیاط و تاب‌بازی می‌کرد و به فواره‌های استخر نگاه می‌کرد و خلاصه خیلی به همه خوش گذشت. عروس رو هم برای اولین بار دیدیم؛ دختر خوب و نازی بود. سه‌شنبه بابا علی رفت دبی و کوچ کردیم خونه‌ی مامان اینا.


 روز عروسی صبح پاشدم رفتم گل‌فروشی و گل رز مینیاتوری برای تل موی آروشا خریدم و اومدم خونه. اول گل موهاش رو درست کردم گذاشتم تو یخچال و بعد با مامان رفتیم آرایشگاه و چون جایی که رفتیم آشنا بود و اون روز مشتری دیگه‌ای غیر از ما و شقایق و پانیذ نداشتند آروشا رو هم بردیم. نوبتی از آروشا مواظبت می‌کردیم تا همه حاضر شدیم و اومدیم خونه. من مثل همیشه فقط موهام رو درست کردم و آرایش‌م رو خودم تو خونه انجام دادم. آروشا هم بعدازظهر خوب خوابید و سر حال رفتیم به سمت عروسی. لباس و کفش و گل‌ش رو هم برداشتیم و وقتی رسیدیم باغ تو ماشین تن‌ش کردیم تا خسته نشه. راه طولانی بود و تا برسیم واقعاً خسته شده بودیم. وقتی رسیدیم متاسفانه عقد تموم شده بود و ما به‌موقع برای کادو دادن نرسیدیم؛ البته تقصیر ما نبود چون راه خیلی دور بود و پیچ در پیچ. آروشا از لحظه‌ای که رسیدیم می‌خواست راه بره و تو باغ قدم بزنه و یا بره رو سن برقصه. حالا عروس و داماد می‌خوان بیان برای اولین رقص دونفره‌شون و ما هر کاری می‌کنیم آروشا کنار نمیاد. تازه یه خیار هم گرفته بود دستش و مثل تولدش که پانیذ رقص چاقو کرد آروشا رقص خیار می‌کرد و هر از گاهی یه گازی هم به خیاره می‌زد و دوباره می‌رقصید. دائم می‌خواست بره سر سفره‌ی عقد و ماهی‌های تو تنگ رو ببینه یا بره وسط جمعیت که نگران بودیم زیر دست و پا له نشه. کلی با عروس و داماد عکس گرفت؛ دخترم flower girl شده بود. خلاصه اون شب همه کمک کردن و نوبتی دنبال آروشا می‌رفتن و من هم که دیگه با اون کفش‌ها از پا افتاده بودم طوری که دیگه  آخر شب جون نداشتم برم سوار ماشین بشم. واقعاً جای علی خالی بود. به‌خصوص این‌که دنبال آروشا بره و ازش مواظبت کنه. آروشا وسط عروسی یه آقاهه رو دیده بود و ازپشت فکر کرده بود باباشه و دنبال‌ش راه می‌رفت و گریه می‌کرد و می‌گفت بابا جون! خلاصه دل همه‌مون رو کباب کرد مخصوصاً بابام که حسابی ناراحت شده بود و دلش برای آروشا سوخته بود.

عروسی به خوبی و خوشی برگزار شد ولی عروس و داماد خیلی راضی نبودن و می‌گفتن  خیلی از برنامه ها طبق  قراردادی که با باغ بسته بودن پیش نرفته و حتی کیکی که سفارش داده بودن کلاً با کیکی که براشون آورده بودن فرق می‌کرده و خلاصه طرف قرارداد به نسبت پولی که گرفته بود دل نسوزونده بود. با این حال عروسی خوبی بود و از همه مهم‌تر اینکه عروس واقعاً خوشگل شده بود. لباس‌ش رو هم که از کانادا آورده بود خیلی به‌ش می‌اومد.

آخر شب تا رسیدیم و خوابیدیم شد ساعت دو نیمه‌شب. پنج‌شنبه صبح هم بلیت‌مون به دست‌مون رسید. آروشا رو گذاشتم خونه مامان اینا و رفتم خونه برای جمع کردن چمدون و پرداخت خروجی و ... جمعه شب هم مامان و بابا من و آروشا رو بردن فرودگاه و رفتیم دوبی پیش بابا علی.

 


نخستین سفر خارجی

$
0
0

آروشا جون ما سوم شهریور ماه 1391 اولین سفر خارجی‌ش رو تجربه کرد و به دوبی رفت. ساعت هشت و نیم پرواز داشتیم. موقعی که داشتم بارمون رو تحویل می‌دادم به مسئول کانتر گفتم که من بچه‌ی کوچولو دارم و تنها هستم اگر ممکن‌ه یه جای راحت به من بدین. وقتی سوار شدیم دیدم صندلی بغل رو برام خالی گذاشته؛ راحت آروشا رو نشوندم. شام خورد و یه کم خوابید و بازی کرد و خدا رو شکر خیلی راحت  بودیم. وقتی رسیدیم بابا علی همراه مدیر شرکت‌ش اومدن فرودگاه دنبال‌مون. همون جا برای شام دعوت شدیم. ما رو گذاشتن هتل و قرار شد نیم ساعت بعد دوباره بیان دنبال‌مون تا برای شام همراه خانواده‌شون بریم بیرون. به‌سرعت حاضر شدم و لباس آروشا رو عوض کردم. رفتیم رستوران الصفدی که یه رستوران لبنانی‌ه و هم به هتل ما و هم به خونه‌ی اون‌ها خیلی نزدیک بود. برای اولین بار با خانواده‌ی مدیر علی آشنا شدم و با این‌که دفعه‌ی اول بود می‌دیدم‌شون اون‌قدر زود صمیمی شدم و دوست‌شون داشتم که انگار جزئی از خانواده‌ی خودمون بودند. البته علی حدود سه ماهه که با این شرکت همکاری می‌کنه ولی تو تهران امکان ملاقات فراهم نشده بود. عاشق آروشا شده بودن و کلی باهاش بازی کردن. علی هم تمام مدت مشغول آروشا بود؛ حسابی دل پدر و دختر برای هم تنگ شده بود. آخر شب هم ما رو رسوندن هتل و کلی تعارف کردن که تو مدتی که هستم، برم خونه‌شون و تنها نمونم. اون شب تا سه صبح چمدون باز می‌کردم و لباس‌هامون رو مرتب می‌کردم تو کمد. تا خوابیدیم شد چهار پنج صبح که البته چون اون شب رسیده بودم برای صبح برنامه ی کاری نذاشته بودن و تا ظهر علی پیش‌مون بود. دیگه از اون روز من و آروشا هر روز صبح بعد از خوردن صبحانه به مقصد یه شاپینگ‌سنتر جدید از هتل می‌اومدیم بیرون و تا هفت شب بر نمی‌گشتیم. غذای آروشا رو از تهران فریز شده برده بودم و داده بودم تا بذارن تو فریزر هتل و هر دو روز یک‌بار یکی‌ش رو می‌گرفتم. ماست ودوغ و شیر و پمپرز رو هم همون جا می‌خریدم و میان وعده هم به آروشا میوه و بستنی و بیسکوییت و ... می دادم. خدا رو شکر از این لحاظ برنامه‌ش به هم نریخته بود. فقط برای زمان طولانی نمی‌شد تو اتاق نگه‌ش داشت چون خسته می‌شد و می‌گفت دد. من هم باید حاضر می‌شدم و می‌بردم‌ش بیرون. چون هوا گرم بود می‌رفتیم فروشگاه و می‌چرخیدیم، نهار می‌خوردیم، خرید می‌کردیم و آروشا هم تو قسمت بازی‌ها، بازی می‌کرد و خوش بود. شب‌ها هم با علی می‌رفتیم بیرون و شام می‌خوردیم. تو این مدت کلی مترو نوردی کردم و تمام دوبی و فروشگاه‌هاش رو با آروشا با مترو رفتیم و گشتیم. چون ایمان برادرم شش سال دوبی درس می‌خوند من به همه‌جا آشنایی داشتم و مسیرها رو بلد بودم.


آروشا اون‌قدر از شرایط زندگی در هتل راضی بود که وقتی به‌ش می‌گفتم آروشا بریم خونه‌مون با اسباب‌بازی‌هات بازی کنی و بریم پیش پانیذ و مامان فلور و ... می‌گفت: نه نه. اول قرار بود چهار روز بمونم و برگردم ولی به پیشنهاد علی قرار شد چند روز اضافه بمونم تا کار علی تموم بشه و با هم برگردیم. علی برای کار حدود دو هفته‌ای می‌خواست بره انگلیس و برای ویزا اقدام کرده بود و پاسپورت‌ش دست سفارت انگلیس بود و تا گرفتن نتیجه مجبور بود بمونه و البته تو این مدت کلی کار داشتن که باید انجام می‌دادن و ما هم از ویزای یک ماهه‌مون استفاده کردیم و تا آخرین لحظه در کنار همسر موندیم و لذت بردیم. متأسفانه ویزای انگلیس رو به علی ندادن ولی بقیه‌ی کارها خدارو شکر خوب پیش رفت.

تو این مدت هم خریدکردیم و هم جاهای دیدنی رفتیم و دو بار هم ازLady's Night  ویژه Wild Wadi استفاده کردیم و با دخترها و همسر مدیر علی و دوستاشون  رفتیم. اون‌قدر دفعه‌ی اول به‌مون خوش گذشت و خندیدیم که دو هفته‌ی بعد دوباره رفتیم و تا ساعت یک نیمه شب موندیم. از اونجا هم رفتیم شام بیرون و تا اومدم هتل شد ساعت سه صبح. هر دو دفعه هم علی مثل گل از آروشا نگهداری کرده بود و وقتی برگشتم خواب بود. یه روز آروشا رو بردیم آکواریوم دوبی مال. آروشا کلی ذوق کرد و لذت برد ولی به نظر من و علی زیبایی وجذابیت آکواریوم KLCC مالزی رونداشت؛ اونجا به مراتب بزرگ‌تر و کامل‌تر و زیباتر بود. دو بار هم رفتیم IKEA و یه کم خرید کردیم و شام خوردیم و تو فستیوال سیتی چرخیدیم. یه شب هم تولد خانم مدیر تور کشتی دوبی مارینا دعوت شدیم. خیلی شب خوبی بود همراه با شام و رقص عربی. آروشا که خیلی خوش‌ش اومده بود و دائم با علی رو عرشه‌ی کشتی بود. یازدهمین سالگرد عقدمون رو هم سه تایی با هم جشن گرفتیم و رفتیم به رستورانی که سال‌هایی که ایمان اون‌جا زندگی می‌کرد با هم می‌رفتیم و عاشق کباب‌هاش بودیم (مطعم طهران). بعد از سفارش غذا برامون یه نون آوردن که توش دو تا قلب داشت و خیلی از این بابت سورپرایز شدیم. علی به من گفت ببین چقدر هنوز عاشق هم هستیم که با دیدن ما این موضوع رو فهمیدن و برامون قلب درست کردن. وقتی علی به صاحب رستوران گفت که اتفاقاً امروز سالگرد عقد ماست دیگه حسابی تحویل‌مون گرفتتن و کلی پذیرایی ویژه ازمون کردن. شب خیلی خوبی بود و خاطره‌ش تا ابد تو ذهنمون خواهد ماند. مناسبت دیگه‌ای که تو این مسافرت داشتیم تولد 16 ماهگی آروشا بود.

 

 

 


 

موضوعی که خیلی برای من و علی جالب بود این بود که آروشا در برابرشنیدن زبان انگلیسی خیلی راحت برخورد می‌کرد و عکس‌العمل نشون می‌داد در حدی که چندنفر ازمون پرسیدن که شما تو خونه با بچه‌تون انگلیسی صحبت می‌کنین. این رو مدیون CDهاش هستیم در درجه ی اول و بعد از اون هم بابا علی‌ش که خیلی وقت‌ها با آروشا انگلیسی صحبت می‌کنه و سعی می‌کنه براش همه چیز رو هم فارسی توضیح بده و هم انگلیسی.

توی Magic Planet سیتی‌سنتر یه دایناسور گوشت‌خوار ترسناک بود که بچه‌ها سوارش می‌شدن و دایناسوره تکون می‌خورد و صداهای ترسناک در می‌آورد. جالبه که آروشا عاشق‌ش شده بود و دوست داشت بره کنارش و تماشاش کنه. وقتی به‌ش می‌گیم آروشا دایناسور چی می‌گه؟ صدای دایناسور در میاره و دست‌هاش رو هم تکون می‌ده. توی Toys 'R' Us گیر داده بود برای من دایناسور گوشت‌خوار بخر. خلاصه این‌که دختر ما که برعکس دخترهای دیگه به جای اینکه عروسک بغل کنه این روزها دایناسور بغل می‌کنه و بوس می‌کنه و روپاش می‌خوابونه.

تو یه اسباب‌بازی فروشی دیگه هم یه دستگاه گذاشته بودن که حباب می‌داد بیرون و انقدر هر روز رفته بودیم اونجا و آروشا به قول خودش باBubble ها بازی کرده بود که دیگه خجالت می‌کشیدم از دم درش رد بشم. فکر کنم وقتی ما برگشتیم اسباب‌بازی فروشی‌های سیتی‌سنتر جشن گرفتن. چون خیلی به سیتی‌سنتر نزدیک بودیم روزهای آخر بیشتر اونجا می‌رفتم و به خاطرهمین خیلی تابلو شده بودیم. تمام کارکنان Magic Planet ما رو شناخته بودن، در حدی که وسط هفته که خلوت بود آروشا رو بغل می‌کردن و سوار بازی‌ها می‌کردن و براش رو صورتش گل می‌کشیدن و کلی دوست‌ش داشتن. بنابراین آروشا بیشتر بازی‌های اونجا رو مجانی سوار شد!

 

روز قبل از رفتن‌مون تو تهران، انگشت آروشا مونده بود لای در کابینت و یه کوچولو زخم شده بود؛ هر دو دقیقه یک‌بار انگشت‌ش رو نشون می‌داد و ما باید بوس می‌کردیم. تو هواپیما هر مهمانداری که می‌اومد نازش کنه آروشا سریع انگشت‌ش رو نشون می‌داد و اونها هم بوس‌ش می‌کردن. خلاصه تا موقعی که انگشت‌ش کاملاً خوب بشه فکر کنم نصف دوبی بوس‌ش کردن و بعد از اون هم باز می‌گشت رو دست‌ش ببینه کدوم انگشت‌ش یه روزی زخم بوده و می‌داد من بوس‌ش کنم.

وقتی تو ایران با آروشا می‌ریم بیرون هر دفعه چند نفری میان جلو و آروشا رو ناز می‌کنن و بعضی وقت‌ها ازمون اجازه می‌گیرن و ازش عکس می‌گیرن و من همیشه به علی می‌گفتم آروشا اینجا تو چشم‌ه و فکر نکنم خارج از ایران کسی به آروشا این‌طوری توجه کنه. همیشه به علی می‌گفتم خیلی خوب نیست که بچه به‌خاطر زیبا بودن مورد توجه قرار بگیره چون این باعث می‌شه از هدف های بزرگ تو زندگی‌ش جا بمونه. جالب اینکه اون‌جا بیشتر از ایران به آروشا توجه می‌کردن به‌مون می‌گفتن دخترتون بهترین ترکیب ازچهره‌ی هر دوی شما رو داره و واقعاً خوش شانس بودین که بهترین‌های هر دوتون رو گرفته. یه بار داشتیم شام می خوردیم چند تا زن عرب با روبنده جیغ‌زنان اومدن طرف آروشا و خواستن بغل‌ش کنن. آروشا هم همچین وحشت کرد که شروع کرد به گریه کردن و اون‌ها هم فهمیدن که به خاطر روبنده‌هاشون آروشا ترسیده سریع صورت‌شون رو باز کردن و نشستن میزکنار ما و آروشا هم که دید خطری تهدیدش نمی‌کنه باهاشون دوست شد و براشون بوس می‌فرستاد. آخر سر هم ازمون اجازه گرفتن و ازش عکس گرفتن.   

شیرین‌ترین اتفاق این سفر دیدن آرش وروجک عزیز و آرزو جون بودکه واقعاً از دیدن روی ماه‌شون خوشحال شدم. من همیشه عاشق آرش بودم و دیدنش برام خیلی لذت‌بخش بود. داشتم به آروشا غذا می دادم که دیدم یه پسر کوچولو از کنار داره رد می‌شه اومدم بگم آروشا نی‌نی رو ببین تا حواس‌ش پرت بشه و غذاش رو بخوره که یک دفعه دیدم آرش وروجک خودمون‌ه و سریع صداش کردم و گفتم سلام آرش. طفلی بچه شوکه شده بود که این دیگه کیه که من رو می‌شناسه. براش توضیح دادم که از خواننده‌های وبلاگ‌ش هستم و دوست مامان‌ش. سریع آروشا رو بغل کردم و آرش ما رو برد پیش آرزو جون و کلی از دیدن‌شون خوشحال شدم. قرار شد باز هم همدیگر رو ببینیم که مهمون‌دار بودن آرزو جون و بعد هم شروع مدرسه‌ی آرش جان و دوری راه‌مون باعث شد نتونیم قرار بذاریم. اگه قسمت شد دفعه‌ی بعد حتماً همدیگر رو می‌بینیم. شب  به علی با هیجان می‌گم بگو امروز تو سیتی‌سنتر کی رو دیدم؟ علی بلافاصله گفت حتماً آرش رو دیدی.

در کل خیلی مسافرت خوبی بود و برای من تجربه‌ای بزرگ. اولین مسافرتی بود که خودم مسئول تمام کارهای آروشا بودم. از روزی که آروشا به دنیا اومده هر وقت من مسافرت رفتم اگه شیراز بوده که همه از صبح تا شب دنبال آروشا بودن و غذا و همه چیزش حاضر بوده. شمال هم که می رفتیم باز دورم شلوغ بود و تهران هم که هر شب خونه‌ی مامان اینا هستم و از ساعتی که می‌رسم مامان همه‌ی کارهای آروشا رو انجام می‌ده. این بیست روز تمام مسئولیت با خودم بود و تازه معنی واقعی بچه‌داری رو فهمیدم. قسمت سخت ماجرا لباس شویی بود که هر روز باید مثل کزت لباس‌ها رو تو وان خیس می‌کردم و می شستم. هر چند لباس‌های خودمون رو می دادیم خشک‌شویی هتل ولی لباس‌های آروشا و حوله‌ش و ... رو خودم باید می‌شستم، خشک می‌کردم و اتو می‌زدم. مشکل دیگه‌ای که داشتم این بود که آروشا دوست داشت بشینه زمین و بازی کنه یا بشینه زمین خوراکی بخوره که واقعاً از این لحاظ مشکل بود و دائم باید حواسم می بود که نذارم بشینه زمین و بغل‌ش می‌کردم می‌ذاشتم‌ش رو تخت. دی‌وی‌دی پلیر هم نداشتیم که CDهای مورد علاقه‌ش رو ببینه و به خاطر همین زود باید جمع و جورش می‌کردم و دوباره می‌رفتم بیرون.

آروشا تو این سه هفته شش تا دندون در آورد ولی خدا رو شکر به سختی قبل نبود. در عوض وقتی داشتیم بر می‌گشتیم آروشا تب کرد و مریض شد. شانس آوردم علی با من برگشت و گرنه تنهایی با بچه‌ی مریض خیلی سخت بود. روزی که علی رفته بود که بلیت‌م رو برای برگشت اوکی کنه فقط یه جا خالی بود که برای من گرفته‌ن و بقیه همه تو لیست انتظار بودن. از شانس خوب‌مون بلیت همه اوکی شد و همه با هم برگشتیم ایران. شنبه 24 ام ساعت سه صبح رسیدیم خونه و خوابیدیم. ظهر از خواب پا شدیم رفتیم خونه‌ی مامان اینا و آروشا رو بردم دکتر. بعدش من مریض شدم و بعد از من هم علی .خلاصه با سرماخوردگی شدید استقبال شدیم.

این هم گزارش کامل از اولین مسافرت خارجی عروسک ما

 

خزان، مهر عاشقانه

$
0
0

خیزید و خز آرید که هنگام خزان است            باد خنک از جانب خوارزم وزان است   (منوچهری دامغانی)

پاییز را سال‌هاست که دوست‌تر دارم. هوای پاییز سیزده سال است که برای من بوی عشقی دیگرگون در خود می‌پرورد. پاییز خزان برگ‌ریزان ناامیدی‌های من است و طلیعه‌ی رنگین‌کمانی بی‌انتها در بهاری که واژه‌های‌م جامه‌ای نو به خود پوشیدند.

نازنین عزیزتر از جان، تولّدت مبارک!

تهران -  17 مهرماه 1391

هفده ماهه مهربونم

$
0
0

آروشای ما چهارشنبه 12 مهرماه هم​زمان با تولد دو سالگی وبلاگ​ش هفده ماهه شد. این روزها آروشا بی​نهایت مهربون شده و دائم در حال ابراز محبت​ه. از صبح تا شب صد بار دست و پا و صورت من و باباش و اطرافیانی که دوست​شون داره رو بوس می​کنه. بعضی وقت​ها اسباب​بازی​هاش و پتو و وسایل شخصی​ش رو هم بوس می​کنه. صبح که از خواب بیدار می​شه اول من رو بوس می​کنه تا چشم​هام رو باز کنم و به​ش بخندم وقتی خیال​ش راحت شد که بیدار شدم دیگه می​ره دنبال شیطونی​ش ولی تا بیدار نشم از روی تخت تکون نمی​خوره. خیلی این روزها شیطون شده و در عین حال فهمیده​تر. بعضی روزها خیلی آروم و خانومه و بعضی روزها خیلی نق می​زنه و ناراحت​ه. بازی این روزهامون این​ه که من می​شم نی​نی و آروشا می​شه مامان آ و می​خوابم روتخت و پتوی آروشا رو می​ندازم روم و شیشه​ش رو هم می گیرم دستم و می​گم مامان آ آب بده و درست کاهای خودش رو انجام می​دم. جالب​ه اون​قدر مامان بامسئولیتی می​شه که هر چی می​خوام برام میاره؛ نازم می​کنه و بوسم می​کنه و لالایی می​خونه و با این​که سرم رو می​ذارم رو پاهای کوچولوش کوچک​ترین شکایتی نمی​کنه و دوست​م داره. خوش به​حال نوه​ی آینده​م که مامانی به این مهربونی داره. چند روز پیش رفت ناخن​گیرش رو آورد و می​خواست ناخن​هام رو هم بگیره. شانس آوردم نرفت تو فکر دایپر!

 به بابام می​گه اشید در حالی که به بابای خودش می​گه باباجان. هر چی به​ش می​گم بگو بابا فرشید باز می​گه اشید. بابام هم که کلی ذوق می​کنه. به محض این​که بابام رو می بینه می​گه: عکس و می​خواد تو iPad بابا عکس​ها و فیلم​هاش رو ببینه. قشنگ یاد گرفته چطوری کار کنه؛ عکس رو می​زنه جلو و هر کجا فیلم باشه تماشا می​کنه. به من هم می​گه مامان ناز البته وقتی بخواد گول​م بزنه وگرنه موقع​های دیگه می​گه مام و ناز و مامان. دیگه تقریباً هر کلمه​ای رو که بگیم به زبون خودش تکرار می​کنه و خیلی بامزه شده. چند روز پیش می​خواستیم بریم بیرون علی به سرایدارمون گفته بود ماشین رو بشوره. وقتی رفتیم تو پارکینگ و علی سرایدار رو صدا کرد که پول​ش رو بده در کمال تعجب بعد از علی آروشا بلند گفت: عدنان! از اون روز تا می​ریم تو پارکینگ آروشا می​گه عدنان و شب​ها هم که می​رسیم خونه می​گه عدنان لالا.

کلمه​های جدیدی که کامل می​گه: میز، نون، مو، دست، نانای، بازی، عدنان، در، اذیت ، عمه نوش، بشین، بده، جیش، پیشی، بست، پوش(بپوشم)، نمک، الوو، باز، موش، حموم، بعداً، الان و ...

 کلمه​های انگلیسی: Bee، Nose، Neck، Hi، Dad،Mum، Eye، Bubble، Dog، Ball، Ice، Chin، Elmo، Cat، Bus، Fish، Bed، Baby، Boy، و ...

اِسی: خِرسی؛ پا: پازل و پانیذ؛ پِ: پسته؛ میسی: مرسی؛ ماشی: ماشین؛ دایی: زن​دایی شقایق؛ اودی: شادی؛ دَش: کفش؛ نا: ناخن و ناف؛ پیتس: چیپس؛ فوت: تولد؛ اپ: اسب و سیب (که این​جا منظورش Apple هست)  پُرته: پرتقال؛ دودو: جوجو؛ اَب: چسب؛ اوس: Juice؛ گِر: Girl؛ دا: دایناسور

به​ش می​گم Nest، سریع می​گه دودو یعنی توش جوجه داره. می​گم Monkey سریع می​گه موز یعنی میمون موز می​خوره. می​گم Drum می​گه: دوب دوب و دست​ش رو به نشانه​ی درام زدن تکون می​ده. می​گم Train می​گه: چی​چی! می​گم Flower می​گه: بو و بعدش هم می​گه به​به! Rabbit: دماغ​ش رو مثل خرگوش تکون می​ده. Splash: دست​ش رو به نشونه​ی شلپ و شلوپ تو آب تکون می​ده و می​گه شپ شپ. با گفتن هر کدوم از عبارت​های happy face, funny face, surpprised face, sad face از طرف من، صورت​ش رو همون مدلی می​کنه. تمام وسایل اتاق​ش رو به اسم می​شناسه مثل:Bed, Blanket, Pillow, Curtain, Slippers, Night Light, Musical mobile,  و Light و Teddy Bear و... و اسم هر کدوم رو که بیارم نشونم می​ده. اعضای بدن​ش رو تا چونه و مژه و گردن تا انگشت​های پا رو انگلیسی بلده. بیشتر میوه​ها و حیوانات رو هم به انگلیسی بلده و صداشون رو در میاره. کلی هم فعل بلده و با گفتن هر کدوم انجام​شون می​ده. فلش​کارت​های انگلیسی​ش رو هم به​غیر از رنگ​هاش همه رو بلده. هنوز رنگ​ها رو نیاوردم چون تو این سن فقط حفظ می​کنن و مفهوم رنگ رونمی​دونن گذاشتم بعد از 18 ماهگی​ش بیارم. دیروز داشتم به​ش صبحونه می​دادم که گفتم آروشا بذار برات یه کم Apple Juice بیارم بلافاصله بعد از من گفت: اَپ جوس! اون​قدر ذوق کردم که همون لحظه زنگ زدم به علی هم گفتم. فهمید خیلی خوش​م اومده تا شب صد بار تکرار کرد.

ده روز پیش دوشنبه تولدم بود و چون وسط هفته بود گذاشتیم برای پنج​شنبه و یه جشن کوچولوی خانوادگی گرفتیم. به این ترتیب بیست و نه سال تمام شد و وارد سی سالگی شدم. اصلاً باورم نمی​شه هنوز خودم رو از روزهای دوران مدرسه دور نمی​بینم و الان مامان یه دختر یک​سال و نیمه هستم که  عشق ناب​ش تمام وجودم رو پر کرده. این روزها احساس می​کنم  آروشا خیلی منطقی​تر و فهمیده​تر شده و با توضیح برای کاری که نباید انجام بده می​شه قانع​ش کرد. البته بعضی مواقع هم با جیغ و گریه اون می​خواد ما رو قانع کنه. روزی بیست بار تمام کتاب​هاش رو براش می​خونم و باز دوباره می​ده دستم و می​گه بخون که دیگه زبون​م خشک می​شه و سرم گیج می​ره و می​گم آروشا یه کم مامان استراحت کنه؛ بعد دوباره می​خونم که البته این فرصت رو به​م می​ده؛ بعضی وقت​ها هم اصلاً فرصت نفس کشیدن هم نمی​ده. قبل از خواب بعدازظهر هم دوتایی همه​ی اتاق رو جمع می​کنیم و بعد می​خوابیم. خیلی دوست داره به من کمک کنه و مثلاً وقتی ماشین لباس​شویی تموم می​شه لباس​ها رو کمک​م در میاره و می​ده دونه دونه به من تا آویزون کنم؛ یا وقتی لباس​ها خشک شد با هم جمع می​کنیم. دیگه همه جای خونه رو بررسی کرده و الآن به هیچ کدوم از شکستنی​ها و قاب​عکس​های روی میز قاب عکس و تلویزیون و دی​وی​دی و کابینت و ... دست نمی​زنه و بی​تفاوت از کنارشون رد می​شه. خیلی جالب​ه که خونه​ی بقیه هم اگر رو میزشون پر باشه از بشقاب و میوه و ... اصلاً اهمیت نمی​ده و اگر خوراکی بخواد همون رو فقط برمی​داره. اکثر قاب​عکس​ها و تابلوهای من تو ارتفاع خیلی پایین و نزدیک زمین هستن و آروشا یه مدت روزی ده بار اون​ها رو بر می​داشت و بازی می​کرد ولی الآن دیگه حتی نگاه هم نمی​کنه. به این ترتیب بدون این​که کوچک​ترین تغییری تو دکوراسیون داخلی خونه بدم و وسایل رو جمع کنم و خونه رو مسجد کنم و موکت و فرش اضافه بندازم تونستم آروشا رو به این سن برسونم فقط با حوصله و مواظبت دائمی. از این​که گذاشتم همه​ی وسایل رو لمس کنه و بشناسه و در مواقعی بشکنه و خراب کنه ولی تو خونه​ی خودمون باشه و کاملاً در دسترس​ش خیلی خوشحال​م و این​که  آروشا فهمید که این زندگی متعلق به اون هم هست و ما چیزی رو از دست​ش قایم نمی​کنیم. بنابراین الآن در برابرش احساس مسئولیت می​کنه در حدی که دیروز یه کوچولو از شیشه​ش دوغ ریخت رو زمین سریع اومد من رو صدا کرد و نشون داد و با هم تمیزش کردیم. از همه مهم​تر اینکه فهمید نظم جزئی از خونه​ی ماست چه موقعی که خودمون باشیم و چه مهمون داشته باشیم فرقی نمی​کنه. خلاصه که دیگه حسابی خانوم شده برای خودش.

چقدر پراکنده نوشتم از کجا به کجا رسیدم. کلاً این روزها به سرعت داره می​گذره و حتی به من فرصت ثبت خاطرات​ش رو هم نمی​ده. لحظه​هایی که دیگه تکرار نمی​شن؛ از فکر کردن به این موضوع دل​م می​گیره. آروشای من دیگه نی​نی نیست و راه می​ره و یواش​یواش داره حرف می​زنه و می​باله. ولی با این حال می​دونم که دل​م برای این روزها تنگ می​شه.

 

هفته​ی پیش تمام مدت بابا علی سردرد داشت و این آخراش سرگیجه هم اضافه شد. البته علی میگرن داره ولی این دفعه دیگه از کار و زندگی انداخته بودش. خلاصه حسابی مشغول دکتر بازی و این برنامه​ها بودیم؛ خدا رو شکر الان بهتره. آخر هفته گذشته هم چهارشنبه شب رفتیم هایپرخرید خونه و بعد از ظهر پنج​شنبه هم رفتم آرایشگاه و چتری​هام کوتاه کردم و یک سانت هم پشت موهام رو زدم و یه سر و سامانی به خودم دادم و آمدم خونه آروشا رو خوابوندم و حاضر شدم برای شب که تولدم بود. خودمون بودیم با دایی سعید اینا و شادی جون و عمه نونوش؛ دایی ایمان هم نبود. یه کم زدیم و رقصیدیم و کیک و شام و از همه مهم​تر کادو بازی. همه​ی کادو ها نقدی بود. علی جون هم که مثل همیشه شرمنده​م کرد و شادی جون هم دوتا بلوز خیلی خوشگل و لختی برام آورده بود. دست همه درد نکنه به خصوص مامان گل​م که زحمت تولد و شام رو مثل همیشه کشید و نذاشت من خسته بشم و خونه​م به هم بریزه. دست​تون رو می بوسم مامان و بابای گل​م بابت همه​ی زحماتی که برای ما می​کشین.

عمه بهنوش این روزها حسابی مشغول درس خوندن برای آزمون کانون وکلاست؛ قراره بعد از آزمون با هم بریم شیراز و یه کم استراحت کنیم. ماه آینده آروشا واکسن 18 ماهگی داره و من ازالان استرس دارم. خیلی سخته بچه​ی این سنی رو واکسن زدن چون دیگه بزرگ شده و می​فهمه و ممکن​ه یادش بمونه؛ کلاً واکسن سختی هم هست. آروشا این ماه از نظر غذایی بهتر شده ولی خواب​ش دوباره به هم ریخته؛ شب تا صبح زیاد پا می​شه. بعضی وقت​ها انقدر تا صبح بیدار می​شم که وقتی صبح می​شه احساس می​کنم خرد شدم و نمی​تونم از تو رخت​خواب بلند بشم. شاید دوباره داره دندون در میاره باید این دفعه به دکتر بگم.

می​خوام یه عطر جدید بخرم و البته بهتره بگم حسابی عطر-لازم​م. به غیر از یکی دو تا عطر خیلی سنگین مهمونی هیچ​چی ندارم. اون روز به علی می​گم فکر کنم دوباره همون BVLGARI Omnia رو بخرم؛ که علی گفت اگه نظر من رو  می​خوای عطری رو بزن که روزهای اول آشنایی​مون می​زدی دلم می​خواد اون رو بزنی. اول باورم نمی​شد یادش باشه! می​گم علی کدوم؟ می​گه همون Clinique Aromatic. دیگه عزم​م رو جزم کردم برای خریدش. بهترین روش انتخاب عطر این​ه که زوج​ها برای هم عطر انتخاب کنن چون طرف مقابل باید از بوی بدن همسرش لذت ببره. من تا الان هم عطر علی رو و هم عطر خودم رو خودم انتخاب می​کردم؛ ولی دیگه نمی​خوام این کار رو بکنم و ازاین به بعد فقط با علی می​رم عطر می​خرم. می​گم بهتره تا کار به جاهای باریک​تر نکشیده بحث رو عوض کنم. خلاصه دیروز رفتم لوازم آرایش فروشی گفت شده 250 تومن. این هم از مزیت​های اقتصادی زندگی تو کشور گل و بلبل​ه که در عرض یک هفته قیمت ارز تقریباً دو برابر بشه و همه​ی اجناس وارداتی قیمت​هاش بیش از دو برابر. علی می​گه برو بخر تا دلار گرون​تر نشده! دیگه وقتی سلطان​م دستور دادن بنده​ی حقیر جز چشم گفتن چه می​توانم انجام دهم؟!

چهارشنبه مامان و بابا رفتند تایلند. از طرفی هم بابا علی هم داره برای سفر کاری امروز می​ره دوبی و بنابراین حسابی تنها می​شم. البته قراره شادی جون بیاد شب​ها رو پیش​م بمونه. شقایق و پانیذ و دایی سعید هم خیلی خونه​شون به ما نزدیک​ه و تنهام نمی​ذارن. بالاخره این هم تجربه​ای می​شه برای خودش!


آروشای یک سال و نیمه

$
0
0

بعد از گذاشتن آخرین پست یه کم چمدون علی رو جمع و جور کردم؛ در همین حین ناخن شصت پام گرفت به چمدون و از جایی شکست که که خون زد بیرون و چند دقیقه​ای از زور درد نفسم بند اومده بود. خلاصه دیدیم اصلاً نمی شه ناخن رو گرفت، روش رو چسب زدم و لنگ​لنگان بقیه​ی کارها رو انجام دادم. علی بعدازظهر رفت فرودگاه و من هم یه کم خونه رو مرتب کردم و آروشا رو خوابوندم و منتظر اومدن ایمان و شادی شدم. قرار بود شادی جون وسایلش رو بیاره که در طول هفته بعد از شرکت بیاد خونه​ی ما و شب​ها رو بمونه که تنها نباشم.

حدودای ساعت شش هم​زمان با اومدن ایمان و شادی آروشا هم بیدار شد و کلی ذوق کرد که دایی جون​ش و شادی جون که آروشا واقعاً دوست​ش داره اومدن خونه​مون. اومدم از روی تخت آروشا رو بغل کنم که دایپرش رو عوض کنم احساس کردم بدن​ش داغه و تب داره. بلافاصله درجه گذاشتم و دیدم نیم درجه تب داره. پیش خودم گفتم شاید چون زیر پتو بوده و تازه بیدار شده بدن​ش گرمه و حتماً من حساس شدم. بعد از اون هم چند بار تا آخر شب درجه گذاشتم دیدم اصلاً تب نداره. خیلی خوب و سرحال بازی می​کرد. شام​ش رو هم کامل خورد و خوابیدیم. نصف شب اومدم دوباره دایپرش رو عوض کنم دیدم داره می​لرزه؛ همزمان با اون تب هم داره درجه گذاشتم دیدم 38 درجه رو نشون می​ده. به​ش تایلانول دادم و تب​ش اومد پایین. خلاصه اون شب تا صبح نه خودم خوابیدم و نه شادی جون که صبح هم می​خواست بره سر کار. حدودای ساعت هشت صبح بود تازه خوابم برده بود که دیدم آروشا داره ناله می​کنه و به خودش می​پیچه. بچه​م انقدر بی​حال بود که تا الآن تو این یک سال و نیمه آروشا رو این​جوری ندیده بودم. پا شدم زنگ زدم شقایق که بیا دو تایی آروشا رو ببریم دکتر که آروشا شروع به استفراغ کرد و هر چی شیر تا صبح خورده بود بالا آورد. تا شقایق بیاد فقط صورت​ش رو شست​م و لباس​هاش رو عوض کردم و حاضر شدم و رفتیم دکتر. ازیه طرف درد ناخن پا داغون​م کرده بود و اصلاً نمی​تونستم پام رو تو کفش بکنم ازیه طرف بچه​ی مریض و استرس. دکترش بعد از معاینه گفت یه ویروس اسهال و استفراغ جدید اومده که  معده نمی​تونه غذا رو قبول کنه و بعد از یک روز اسهال هم شروع می شه و دارو داد و اومدیم خونه. تا پانیذ از مدرسه بیاد شقایق خونه​ی ما بود و من هم مشغول ملافه شوری شدم تا بعدازظهر. حال عمومی آروشا بعد از مصرف دارو بهتر شد ولی هر شش ساعت یک​بار درست بعد از ازبین رفتن اثر دارو تب می​کرد و فقط در صورت مصرف هم​زمان شیاف و داروی خوراکی و پاشویه تب می​اومد پایین و دوباره چند ساعت بعد تب می​کرد. بعد از یک روز دیدیم اثری از اسهال نیست و انگار مشکل اصلاً اون ویروس نبوده و از جای دیگه​ست. دوباره شال و کلاه کردیم و رفتیم دکتر و این​بار دکتر گفت بلافاصله آزمایش ادرار اورژانسی بده که ممکن​ه از عفونت ادرار باشه. خلاصه بعد از گرفتن نتیجه​ی آزمایش دیدیم بله عفونت ادراره و باید دارو عوض بشه و سفکسیم بخوره. به دکتر می​گم من روزی ده بار آروشا رو عوض می کنم این همه حساسیت دارم چرا عفونت ادرار؟ سه ماه پیش آزمایش داده بودیم و کوچکترین موردی دیده نشده بود؟ دکتر می​گه هیچ ربطی نداره؛ تا زمانی که تو پمپرز هستن عفونت ادرار تو دخترها شایع​ترین عفونت​ه و پیش میاد. از طرفی یکشنبه صبح شادی جون زنگ زد که حالش بد شده و مریض​ه و نتونسته بود بره شرکت و رفته بود خونه​ی مامان​ش اینا. اون طفلک هم چند روز مریض بود و زیر سرم. بنابراین من موندم و شقایق بیچاره که ازطرفی باید حواس​ش به پانیذ و مدرسه و کار خونه​ش بود و ازطرفی من و آروشای بدحال. خلاصه این روند تا سه​شنبه ادامه پیدا کرد؛ دائم آروشا تب می​کرد و بعد از مصرف دارو بهتر می​شد و دوباره شش ساعت بعد بی​حال بود. دیدیم انگار نه انگار که این بچه دو روزه داره دارو می​خوره دوباره رفتیم دکتر. گفت بهتره با این وضعیت یه سونوگرافی کلیه انجام بدین که یه وقت خدای نکرده به کلیه آسیب نرسیده باشه و اگر تب​ش کنترل نشه باید بیارید بیمارستان بستری کنید. من که دیگه داشتم می​مردم زیر بار این فشارها از طرفی هم اصرار داشتم که نه مامان و بابام و نه علی از مریضی آروشا باخبر نشن ازطرفی استرس داشت من رو می​کشت. خدایا چرا الآن که نه علی هست و نه مامان و بابام. خلاصه مجهز رفتیم بیمارستان و بعد از سونوگرافی دکتر گفت مشکلی نیست و همه چیزنرماله. بعد از مصرف شش دوز دارو هم تب قطع شد. درست نیمه​شب پنج​شنبه که علی اومد تازه هشت ساعت بود که آروشا تب نکرده بود. بچه​م تو این مدت حسابی بی​اشتها شده بود و فقط آب می​خورد. البته دکتر گفت شانس آوردین که دائم آب می​خوره وگرنه با این تب حتماً مجبور به بستری می​شدین. عملاً به​جز شب اول و دوم که شادی جون پیش​م بود بقیه​ی شب​ها رو تنها بودم با آروشا و تا صبح صد بار درجه می​ذاشتم؛ تا خوابم می​برد ازاسترس این​که نکنه دوباره تب کنه می​پریدم و با این​که تب​ش پایین بود باز من نمی​تونستم بخوابم. البته دایی سعید و شقایق اصرار می​کردن خونه​شون بمونم ولی خونه خودمون راحت​تر بودم .شب اول برق حال و آشپزخونه رو روشن گذاشته بودم که نترسم ولی شب​های دیگه اونقدر راحت بودم که انگار صد سال​ه تنها زندگی می​کنم و تنها خوابیدم. البته عمه سرور هم چند بار گفت که بیاد پیش​م بمونه ولی باز ترجیح می​دادم خودم باشم. باورم نمی​شد که یه آدم بتونه یک هفته نخوابه! این​قدر این چند روز غصه خوردم و بی​خوابی کشیدم که به شقایق می​گفتم دلم می​خواد بشینم حسابی گریه کنم و اون هم به شوخی می​گفت خوب بشین گریه کن! از نظر روحی و جسمی به​حدی ضعیف شدم که هنوز بعد از گذشت ده روز حال​م خوب نیست و کلاً زدم تو فاز دپرسی. دل​م می​خواد تو حال غم​ناک خودم باشم و کسی هم کاری به کارم نداشته باشه. حالا کی از این حال و هوا بیرون بیام خدا می​دونه.

علی وقتی اومد و ماجرا رو فهمید خیلی ناراحت شد و گفت باید به من می​گفتی و با این​که خانومی کردی و حرفی نزدی ولی دیگه هیچ وقت این کار رو نکن! درسته که راه​م دور بود ولی حداقل می​تونستم کلامی به​ت روحیه بدم و هم​دردت باشم. مامان بابا هم اومدن و وقتی فهمیدن آروشا مریض بوده ناراحت شدن ولی خودم خیلی خوشحال​م که مسافرت​شون رو خراب نکردم و از این​که هر دوشون رو با انرژی می​دیدم کلی ذوق کردم؛ به​خصوص این​که واقعاً به این مسافرت احتیاج داشتن و خیلی خسته شده بودن. کلی هم سوغاتی​های خوشگل برامون آوردن دست​شون درد نکنه.

دلم می​خواد این​جا از شقایق عزیزم که همیشه تو زندگی​م جای خواهر نداشته​م رو پر کرده تشکر کنم. همین طور از دایی سعید و پانیذ و شادی عزیزم و البته دایی ایمان که با تمام وجودشون و بی​منت برای من و آروشا زحمت کشیدن و تو این چند روز بیشتر ازمن برای آروشا دل سوزوندن و کمک حال​م بودن.

حالا هنوز آروشا ازمریضی بیرون نیومده چهارشنبه بعدازظهر با بابا علی بردیم​ش برای واکسن 18 ماهگی. قبل از رفتن گفتم آروشا داریم می​ریم آمپول بزنیم و همه​ی بچه ها برای این​که مریض نشن باید واکسن بزنن ولی بعدش می​ریم برات جایزه می​خریم. دکتر اول ویزیت​ش کرد و قد و وزن​ش رو اندازه گرفت. بعد واکسن​های تو دست و پا رو زد و بعدش هم قطره​ی فلج اطفال. برای واکسن​ها گریه کرد ولی نه خیلی. خدارو شکر زود آروم شد. اومدیم بیرون و رفتیم شهر کتاب. گفتیم آروشا می​تونی خودت جایزه​ت رو انتخاب کنی و آروشا هم یه کم اطراف​ش رو نگاه کرد و یه ماشین لامبورگینی سفید کوچولو انتخاب کرد. کلی ذوق کرد چند تا هم کتاب و دفتر نقاشی هم مامان​ش براش انتخاب کرد. اومدیم بیرون و رفتیم دنبال مامان و بابا و رفتیم شام بیرون. وقتی اومدیم خونه پانیذ اینا اومدن. براش یه کلاه خوشگل جایزه خریده بودن و تا ساعت یازده شب هم حالش کاملاً خوب بود چون قبل از واکسن، استامینوفن خورده بود و هنوز اثرش تو بدن​ش بود. ولی بعد از اون درد پاش شروع شد. گریه می​کرد و تا قبل از خواب هم ناراحت بود. پنج​شنبه صبح حال​ش بهتر شد ولی هنوز پا درد داشت و پاش رو تکون نمی​داد. می​خواست بازی کنه ولی نمی​تونست. ما هم دیدیم حال و حوصله نداره حاضرش کردیم رفتیم هایپر. نهار خوردیم بعدش رفتیم خانه​ی شادی بازی کردیم و یه کم هم خرید کردیم و اومدیم خونه. کلی روحیه​ش عوض شد. برای این​که بازی کنه سعی می​کرد راه بره؛ همین باعث شد پاش نرم بشه و راه بیفته. تا شب بهتر شد و بعد از حمام آب گرم آخر شب پنج​شنبه هم خدا رو شکر کاملاً خوب شد. به علی می​گم دیگه تا موقع مدرسه​ش از واکسن راحت شدیم. علی می​گه البته برای آروشا نه برای بچه​ی دوم. گفتم علی یه بار دیگه این جمله رو تکرار کنی خفه​ت می​کنم!

کلمات جدیدی که این روزها آروشا می​گه دیگه قابل شمارش نیست و هر کلمه ای رو بعد از ما تکرار می​کنه ... تو اون حالت تب به​ش می​گم آروشا بابا علی کجا رفته؟ می​گه: دوووبی می​گم مامان فلور و بابا فرشید کجا رفتن؟ می​گه: تاتا. می​گم اسمت چیه؟ - آیوشا فامیلی​ت چیه؟ - بازیان (بر وزن نام خانوادگی​ش) چند سالت​ه؟ دوووووو و من می​گم باید این دو رو خورد و حسابی می​چلونم​ش. بعضی وقت​ها هم شوخی می​کنه و وقتی می​گم اسم​ت چیه می​گه: دو و خودش هم می​خنده. هفته​ی گذشته هم که هوا حسابی بارونی بود و آروشا رو می بردم پشت پنجره و براش توضیح می دادم که هوا ابری​ه و صدای رعد برای چی​ه و ... آهنگ بارون بارونه رو هم براش می​خوندم. حالا یاد گرفته و می​خونه و می​گه: بالوونه و آخرش رو هم عین آهنگ می​کشه. دو روز بعدش ازخواب پا شد و پنجره رو نشون داد و گفت : ابی(ابری) و بعدش هم که بارون گرفت گفتم آروشا از آسمون چی میاد؟ گفت: آب. بعدش هم می​گه بالووونه و آهنگ می​خونه برام. الهی فدای این همه شیرین​زبونی​هات بشم من.

علاقه​ی عجیبی به عکس داره و یک​سره از صبح تا شب می​گه عکس و فقط هم باید عکس تو گوشی موبایل و لپ​تاب و آی​پد باشه و به عکس داخل آلبوم توجهی نمی​کنه. فکر می​کنم بیشتر دوست داره خودش عکس​ها رو بزنه جلو و هر جا که فیلم​ه تماشا کنه و از دنیای تکنولوژی بیشتر سر در بیاره! 

این روزها آروشا عاشق انواع پنیرشده و دائم می​گه:Cheese و از پنیر تبریز گرفته تا پنیر خامه​ای و چدار و گودا و... دوست داره بخوره. از دکترش پرسیدم گفت الان که داره دندون در میاره اتفاقاً خیلی خوبه و ناراحت نباش. فقط سعی کن با گردو بخوره و تنها بهش ندی. پسته هم خیلی دوست داره و صبح که می​ریم تو آشپزخونه اول می​گه: پیسته!   

وقتی می​خواد یه کاری یا بازی​ای تکرار بشه می​گه: دوواره یعنی دوباره خیلی بامزه می​گه این کلمه رو. به​ش می​گم آروشا بازی​مون که تموم شد بریم نهار بخوریم و بعدش لالا کنیم. OK? می​گه: اوووکی. بعضی وقت​ها هم در حین بازی خودش به خودش می​گه: اوووکی. بچه​م اون​قدر این مدت دارو خورده که دیروز شیشه​ی دارو رو به من نشون می​ده و می​گه: دایوو بعد هم می​گه بده. دیگه حتی برای دارو خوردن فرار هم نمی​کرد و راحت می​خورد. الهی بمیرم برات عروسک مهربونم.

دیروز 12 آبان ماه آروشای ما یک​سال و نیم​ه شد. به همین مناسبت دیشب براش یه تولد کوچولو برگزار کردیم و 18 ماهگی​ش رو جشن گرفتیم. البته خونه​ی دایی سعید اینا دعوت بودیم و زحمت​هاش برای شقایق شد؛ ما فقط کیک رو بردیم.

خیلی جالب​ه که دقیقاً روز تولد 18 ماهگی​ش وبلاگ​ش هم صدهزارتایی شد.

 خدایا همه​ی بچه​های دنیا رو زیر سایه​ی خودت سلامت نگه​دار. الهی آمین!


لطفاً ...

$
0
0

این روزها بیشتر از هر کار دیگه‌ای روی لطفاً گفتن و تشکر کردن آروشا داریم کار می‌کنیم و خدا رو شکر تا الان موفق بودیم. دخترک سعی‌‌ش رو می‌کنه وقتی چیزی بخواد بگه لطفاً و وقتی هم بدیم دست‌ش می‌گه مرسی.  البته بعضی وقت‌ها هم یادش می‌ره.

به جوراب می‌گه جاباجو و به دَنِت می‌گه دتن. به‌ش آیس‌پک دادم با هزار زحمت از اون نی قطور خورده بعد به من می‌گه موز؛ یعنی توش موز داره. چند وقته موقع صبحونه یه دونه شیر پاکتی کوچولوی نی‌دار می‌ذارم جلوش. اوایل خیلی کم می‌خورد و تقریباً می‌شه گفت دوست نداشت ولی الان خدا رو شکر نصف‌ش رو می‌خوره و اگر بعدازظهر به‌ش بدم کامل می‌خوره. یه کوچولو هم بعضی وقت‌ها تیتاپ همراه شیر می‌خوره. می‌خوام به طعم شیر عادت کنه و مثل خودم نشه که اصلاً نمی‌تونم شیر بخورم و دوست ندارم. کافیه یه آهنگ رقص‌دار ازتلویزیون پخش بشه بلافاصله دست همه رو می‌گیره میاره وسط و حتی یک نفر هم نمی‌تونه از دست‌ش در بره. بعد می گه دست هم رو بگیرین و بچرخین و من برقصم. با آهنگ ملودی می‌خونه و کلمه‌های دوباره و ملودی و آره رو جلوتر از آرش می‌گه. یه توپ دارم قلقلی‌ه رو براش می‌خونیم و آخراش رو تکرار می‌کنه. مثلاً می‌گیم یه توپ دارم؟ گلگلی سرخ و سفید و؟ آبی ... خیلی خوش‌م میاد؛ روزی ده بار براش می‌خونم و تکرار می‌کنیم. تو رنگ‌ها آبی رو خوب یاد گرفته و تا هر چیزی ببینه که آبیه می‌گه: Blue. به‌ش می‌گم آروشا می‌خوام برم آرایش‌گاه می‌گه: واه واه واه. خیلی تعجب کردم و بعد از کلی فکر کردن تازه فهمیدم منظورش حسنی‌ه که رفت آرایشگاه و تو اون کتاب تو شعرش واه واه واه بود. چند شب پیش آخر شب داشتیم می‌رفتیم خونه و آروشا داشت می‌خوابید که تا از خیابون خونه‌ی دایی سعید اینا رد شدیم پا شد نشست و گفت: پی. یعنی اینجا خونه‌ی پانیذه. خونه‌ی مامان اینا رو هم از سر خیابون اصلی تشخیص می‌ده و یاد گرفته. تا می‌شینیم تو آژانس می‌گه مامان ناز پول بده. می‌گم بله چشم بذار برسیم. انقدر تکرار می‌کنه که بعضی وقت ها زودتر حساب می‌کنیم و تا آروشا پول رو به راننده نده خیال‌ش راحت نمی‌شه. جدیداً هر تبلیغی که تلویزیون نشون می‌ده و توش یه زن باشه با موهای بلند می‌گه: مامان و فکر می‌کنه  مامان‌ش انقدر مدله که بره برای تبلیغ شامپو و ... می‌گم آروشا جون خیلی ممنون‌م که من رو این شکلی می‌بینی . بچه‌م توهم داره ازنوع فانتزی‌ش.

چهارشنبه قبل دوباره نمونه ی ادرار گرفتیم و خدا رو شکر مشکلی نبود. تا برم شیراز و برگردم خیالم راحته. وقتی برگردم می‌خوام آروشا رو ببرم دکتر اتوکش و همه‌ی آزمایش‌ها رو هم ببرم تا خیال‌م راحت بشه . دیگه رو دست این دکتر در این زمینه تو تهران دکتری نیست و خیلی قبول‌ش داریم. در رابطه با از پمپرز گرفتن آروشا با یکی از دوست‌های پزشک‌م که سوئد زندگی می‌کنه مشورت کردم. گفت که از نظر روان‌شناسی دائم اینجا تأکید می‌کنن که نباید زیر دوسال آموزش رو شروع کرد و مسئله کاملاً جدی‌ه. از اون‌جایی که کشورهای شمال اروپا (اسکاندیناوی) از نظر روان‌شناسی خیلی پیشرفته‌تر از دیگر کشورها هستن، بنابراین قرار شد که تا دو سالگی هیچ تلاشی نکنیم و فقط بعضی وقت‌ها بازش بذاریم و مرتب آزمایش ادرار بدیم و کنترل کنیم. 

در یک حرکت انتحاری پنج‌شنبه رفتم آرایشگاه و کل موهام رو های‌لایت کرم روشن کردم. حدود هفت سال بود دست به موهام نزده بودم و فقط یک‌بار زیر موهام رو دو تا تکه روشن کرده بودم که دیگه کوتاه شده بود و کاملاً موهای خودم بود. با رنگ موهای طبیعی خودم خیلی راحت بودم و دوست داشتم ولی آنقدر اطرافیان گفتن و علی هم دوست داشت دیگه دل رو به دریا زدم و رفتم. از ساعت دو بعد از ظهر تا نه شب طول کشید ولی نتیجه کار خوب شد و چون رو موهای طبیعی خودم که بلوند تیره‌ست انجام شد خیلی راحت به پایه رسید و رنگ دلخواه‌م در اومد. دوشنبه هم رفتم برای وکس صورت و حسابی تر و تمیز کردم. دوشنبه هم به چمدون بستن گذشت. دیروز هم مریم خانم اومد برای تمیزکاری خونه و شب هم رفتیم فرودگاه به سمت شیراز. من و بهنوش و آروشا رفتیم و سه‌شنبه‌ی آینده علی میاد پیش‌مون؛ البته عمو حسین و سارا جون و عمو رضا هم میان و این دفعه حسابی جمع‌مون جمع می‌شه.

آروشا این روزها خیلی دوست داره بره هایپراستار خانه‌ی شادی و سوار هلیکوپتر بشه و بازی کنه و اسم این بازی رو گذاشته بالا. جالبه که فکر می کنه هایپر دوبی‌ه و روزی ده بار می گه مامان ناز بریم. می‌گم کجا؟ می‌گه دوبی! کلی هم تا حالا بازی کردیم و تیکت گرفتیم و با علی قرار گذاشتیم تا عید تیکت‌ها رو جمع کنیم و یک‌دفعه یه جایزه‌ی خوب بگیریم. یه شیر دریایی کرم رنگ داره که برای بردن‌ش 1500 تا تیکت می‌خواد و ما تا الان 270 تا جمع کردیم!

مامانی هفته‌ی آینده از کانادا بر می‌گرده و ما نیستیم. درست همون شبی که ما ازدبی اومدیم مامانی رفت کانادا و نتونستیم همدیگر رو ببینیم و الان هم که بیاد باز نیستیم! حسابی دل‌تنگ آروشا شده و حدود سه ماهه که آروشا رو ندیده. ما هم دل‌مون برای مامانی تنگ شده و البته همین طور برای سوغاتی‌ها!



پانصد و پنجاه و پنج روزگی

$
0
0

روز و ماه و سال می‌گذرند. زمان اتساع می‌یابد تا حضورت را در آغوش گیرد و واژگان فرو می‌شکنند تا در آوار خویش دیگربار ساخته شوند و توصیف وجودت را لیاقت یابند. دیشب در رویای خویش تو را دیدم که دستی را به دست من داده‌ای و دیگری را به دست پر مهر مادر بخشیده‌ای و چه زیبا می‌خرامیدی؛ حس می‌کردم پیشاپیش ما می‌روی و نازنین و من به دنبال تو. من به مادرت گفتم: این است تقدیر ناگزیر نوع بشر! و با هم خندیدیم. تو هم خندیدی، از همان خنده‌های پر ترنم عشق! روزی خواهد رسید که تو باید نازنین و مرا پیش‌قراول باشی و چراغ راه‌مان. نیک این را می‌دانم. تا آن هنگام از اعماق جسم و جان خود خواهیم کوشید توانایی‌ت برای آن روز به اعلا درجه‌ی خویش رسد.

روزشمارهایی از این دست اما تنها بهانه‌ای است تا گاه‌گاهی تو را در فضای مجازی یاد کنم و خاطر خوانندگان را خسته؛ مادرت آن‌قدر خوب و زیبا و صمیمی و در-کمال می‌نویسد که مجالی نمی‌گذارد برای تکمیل! آروشای عزیزتر از جان، بدان که پدر همیشه و هرجا که باشی و باشد با تمام وجود دوست‌ت دارد.

پی‌نوشت: ارسال این جستار چند روزی دیر شد! پدر را به بزرگی قلب پر عطوفت خود ببخش!  

نوزده ماهگی

$
0
0

آروشا گلی ما شنبه دوازدهم آذر نوزده ماهه شد و کلی خانوم شده برای خودش؛ البته از نوع شیطون​ش. این روزها آروشا حسابی شیطون شده و انقدر انرژی می​خواد که واقعاً وقت برای نوشتن پست جدید برام نمی​ذاره و وقتی که می​ریم بخوابیم خودم زودتر از آروشا از خستگی غش می​کنم. اتفاق خیلی خوبی که تو هجده ماهگی آروشا افتاد این بود که دیگه برای خوابیدن تو کالسکه نمی​ذاریمش. چراغ​ها رو خاموش می​کنیم و شب​به​خیر می​گیم و می​ریم رو تخت و آروشا خودش می​خوابه البته بعد از کلی وول زدن. واقعاً دیگه تو کالسکه خوابوندن برام سخت شده بود و دو تا نقطه تو کتف​هام می​سوخت. همین باعث شد که دیگه این عادت​ش رو ترک بدیم.

شیراز خیلی خوب بود و به غیر دو سه روز وسط سفر که عمه مریض شد بقیه​ش عالی بود. کلی گشتیم و خرید کردیم. رفتنی با تیم شهرداری تبریز هم​پرواز بودیم. بازیکن​ها تو فرودگاه شیراز کلی آروشا رو بغل کردن و آروشا هم خیلی زود باهاشون دوست شد. دست دروازه​بان (مهدی واعظی) رو گرفته بود و داشت باهاش می​رفت. این طور که معلومه احتمالاً دامادمون ورزشکاره! (البته این اطلاعات رو علی به من داد وقتی براش تعریف کردیم وگرنه من کلاً از نظر فوتبالی تعطیل هستم)  روز اول که رفتیم بیرون اول با دیدن گل نرگس سورپرایز شدیم و یه دسته گل خریدیم و بعدش هم در کمال ناباوری دیدیم هنوز بلالی هست و تو هوای بارونی زیر چتر بلال می​پزه! انقدر با بهنوش ذوق کردیم که اگه لاتاری می​بردیم انقدر خوشحال نمی​شدیم. خیلی جالب بود این بار شیراز ترکیبی از تابستون و زمستون بود همراه با بارون​های بهاری درست تو فصل پاییز. چقدر من این شهر رو دوست دارم و از شیراز بودن سیر نمی​شم؛ همیشه وقتی می​خوام برگردم می​گم "من نمی​خوام برم!" در کل خیلی خوش گذشت به خصوص چند روز آخر که بابا علی و عمو رضا و عمو حسین و خاله سارا هم اومدن و حسابی دور هم بودیم و خوش گذروندیم. این دفعه برای اولین بار آروشا رو بردیم خانه​ی شادی (مجتمع تجاری ستاره فارس) و کلی بازی کرد. تو این مدت سه بار بردیم​ش، خیلی خوش​ش اومده بود. دوبار هم رفتیم باربیکیو (رستوران بزرگ هفت​خوان) که یک​بارش رو با دوست​های بهنوش مجردی رفتیم و واقعاً خوش گذشت. دفعه​ی بعدش هم خانوادگی همراه با آروشا رفتیم. فقط نمی​دونم چرا آروشا این دفعه خیلی بد غذا شده بود و تقریباً به غیر از شیر هیچ چیزی نمی​خورد؛ به زور با سرنگ به​ش یه کم آب​میوه می​دادیم و بعضی وقت​ها هم پنیر می​خورد. ولی از لحظه​ای که برگشتیم دوباره شرایط غذا خوردن​ش خدا رو شکر روبه​راه شد. خیلی هم مامانی شده بود و یک لحظه از جلوی چشم​ش دور می​شدم گریه می​کرد و دنبال​م می​گشت و این ماجرا ادامه داشت تا باباش اومد و چسبید به بابا جان​ش. به نظر مامان و بابا، آروشا خیلی پیشرفت  کرده بود و انقدر بابای علی از پیشرفت آروشا به​خصوص تو انگلیسی خوش​ش اومده بود که ازم تشکر کرد و مامان هم کلی تشویق​م کردن. دوباره یادآور شدن که ارزش وقتی که دارم با آروشا تو خونه می​گذرونم خیلی بیشتر از سر کار رفتن​ه و نتیجه​ش رو در آینده می​بینم. آروشا این بار رسماً مامان​بزرگ و بابابزرگ​ش رو به اسم صدا کرد. به این ترتیب نام بابا محمد شده بود "بابا اَد" و مامان حلیمه هم "حمیلی". مامان کلی خوشش اومده بود می گفت چه خوب که اسم​م خارجی شده! از اون روز دیگه حتی بچه​ها هم تو خونه به مامان می​گن: حمیلی!

از روزی که اومدیم حسابی سرم با آروشا گرم بوده و از طرفی هم تصمیم گرفتیم خونه​مون رو عوض کنیم و مشغول خونه دیدن هستیم. البته این وسط مشتری هم میاد خونه​مون رو ببینه که با بچه​ی این سنی واقعاً سخته و دائم باید خونه رو مرتب کنم. آروشا اول​ش غریبی می​کرد ولی الان انقدر سریع با بازدیدکننده​ها دوست می​شه که می​بردشون تو اتاق​ش و اسباب​بازی​هاش رو نشون می​ده. چند روز پیش داشت تو آشپرخونه تخم​مرغ می​خورد تا اومدن آشپزخونه رو ببینن برگشته می​گه: اِگ (egg)

قیمت​ها هم باورنکردنی بالا رفته و خونه​ها هم واقعاً کیفیت ساخت سابق رو ندارن. نقشه​ها هم فوق​العاده بی​خود. می​ریم بنگاه آقاهه می​گه یه خونه​ی نوساز براتون دارم ببینی ازش بیرون نمیای انقدر که شیک​ه و... می​ریم توی خونه می​گم آقا این​جا چند متره؟ انتظار دارم بگه فوق​ش 100 متر که درکمال ناباوری می​گه: 120متر. به این نتیجه رسیدم خونه​های چند سال ساخت متراژ واقعی​تری دارن و نقشه​ها و مصالح ساخت بهتری. یکی از دوستان هم به​مون پیشنهاد داد که خونه​ی نوساز نخریم چون ساخت​شون همزمان شده با قیمت دلار 3000 تومنی و بنابر این سازنده​ها از مصالح ارزون استفاده کردن و به همین خاطر این خونه​ها هم عمر کمتری دارن و هم کیفیت پایین​تر. خلاصه آروشای ما این روزها با دیدن هر خونه​ای تو کوچه و خیابون به من و علی می​گه: حونه و با انگشت نشون می​ده. دیگه بچه​م هم دست به کار شده و برامون دنبال خونه می​گرده. از تعطیلی آلودگی هوا هم حسابی استفاده کردیم و از صبح تا شب خونه می​دیدم. انقدر خونه دیدم که نمی​تونم تصمیم بگیرم و روزی دوبار نظرم رو عوض می​کنم. از یه طرف هم مشتری پای خونه نشسته و ما هم گفتیم تا خونه​ی مورد نظرمون رو پیدا نکنیم نمی​ریم پای معامله. نمی​خواییم این وسط وقفه بیفته، به نظر من خونه خیلی به قسمت ربط داره؛ تا ببینیم خدا برامون چی می​خواد؟

یک​شنبه هم به مناسبت نوزده ماهگی آروشا رفتیم شام بیرون و بردیم​ش هایپر بازی کرد؛ البته بهتره بگم بازی کردیم و یه کم خرید کردیم و برگشتیم خونه. یکی از دوستان قدیم​مون رو هم دیدیم که یه دختر داشتن چهار ماه از آروشا بزرگ​تر. خیلی از دیدن​شون خوشحال شدیم. به قول یکی از دوست​های علی هایپراستار هم برای خودش فیس​بوکی شده! این چند روز تعطیلی هم آشپزخونه به مناسبت خونه دیدن تعطیل بود و کلی رستوران​گردی کردیم.

راستی مامانی رو هم که از کانادا اومده بود دیدیم. کلی از دیدن آروشا ذوق کرد؛ به نظرش آروشا خیلی فرق کرده بود. سوغاتی​ها هم مثل همیشه عالی بودن و این دفعه سهم عمده​ش برای نتیجه​ی مامانی، آروشا خانوم، بود. همه مارک​دار و خیلی خوشگل بودن. دست مامانی درد نکنه.

یه کلمه​ی جدید آروشا که خیلی برامون جالب​ه اینه که دائم می​گه اتم! حالا قصه​ش اینه که قبل از این​که بریم شیراز یه روز داشتیم نقاشی می​کشیدیم. دیگه هر چی بود کشیده بودیم؛ گفتم آروشا دیگه چیزی نمونده که نکشیده باشیم. آروشا برای این​که به نقاشی کشیدن ادامه بدیم یک دفعه گفت: اتم! من هم شروع کردم براش کشیدن و گفتم ببین آروشا این هسته​ی اتم​ه که توش پروتون و نوترون داره و اینا هم لایه​های الکترونی اطرافش​ه. حالا از اون روز تا دفتر نقاشی​ش رو باز می​کنیم می​گه: اتم و بعدش هم بلافاصله می​گه : هسته! تمام صفحات دفترش پر شده از اتم​های کشیده شده توسط همه​ی اطرافیان. از صفحه​ی اول دفتر نقاشی تا آخرش رو می​دونه که هر نقاشی رو کی کشیده و تا می گم این رو کی کشیده سریع اسم ترسیم​کننده​ش رو می​گه.

آهنگ مورد علاقه​ی آروشا این روزها آهنگ "رویای آزادی" ابی و شادمهره که تا می​شینیم تو ماشین می​گه​: مَ..َ.ن. چون اولین کلمه​ی این آهنگ من هست​ش و بعد هم کلمه​هایی که از این آهنگ بلده رو می​خونه مثل رویا، شادی. مزیت​ش اینه که دیگه فقط "ملودی" گوش نمی​دیم. دخترمون حسابی تو 19 ماهگی دانشمند و روشن​فکر شده! هم به دنبال اتم و هسته​س و هم به دنبال رهایی و آزادی!

تولد بیست و سه سالگی عمه بهنوش در شیراز

 


دهمین سالگرد ازدواج و ...

$
0
0

سه​شنبه بیست و یکم آذرماه 1391دهمین سالگرد ازدواجمون یا بهتره بگم جشن عروسی​مون بود و به همین مناسبت سه​شنبه بعد از ظهر رفتم آرایشگاه و اومدم خونه حموم کردم و یه آرایش چشم مشکی در حد عروس با یه رژ لب کرم کم رنگ کردم و موهام رو هم یه سشوار حسابی زدم و ریختم دورم و عطر مورد علاقه​ی علی رو هم تقریباً خالی کردم و خلاصه کلی تیپ زدم و علی هم دوش گرفت و حاضر شد و رفتیم به سمت خونه​ی مامان اینا آروشا رو گذاشتیم و رفتیم. امسال تصمیم گرفتیم به مناسبت اینکه دهمین سال بود بریم هتل آزادی و یاد عروسی​مون بیفتیم. خیلی جالب بود که هوا مثل روز عروسی​مون ابری و سرد بود با این تفاوت که اون سال به جای بارون برف می​بارید. خلاصه زیر بارون شدید رفتیم به سمت هتل، نزدیک که شدیم آهنگ عروسی رو گذاشتیم و علی هم فلشرهای ماشین رو روشن کرد به یاد روز عروسی و  کلی احساس عروس دومادی بهمون دست داده بود با این تفاوت که به جای اینکه ماشین رو دم در ورودی هتل بذاریم کلی تو پارکینگ گشتیم تا پارک کردیم. خیلی برام جالب بود زمان خیلی زودتر از ده سال تو ذهن​م می​گذشت و حال و هوام با احساسات اون روزهای نوزده سالگی​م خیلی متفاوت نبود ولی با این حال من و علی اون علی و نازنین ده سال پیش با یک آینده​ی ناشناخته و نامعلوم نبودیم. ما ده سال با هم بودن رو تجربه کرده بودیم و اول راه نبودیم. رویای زیر یک سقف زندگی کردن رو زندگی کرده بودیم و تلخی و شیرینی​ش رو چشیده بودیم و از همه مهم​تر ما الان پدر و مادر شده بودیم با کلی آرزوهای شیرین برای دردانه​ی عشقمون. شاید چون تو این چند سال نرفته بودیم انقدر خاطرات برام زنده بود و نزدیک. هتل آزادی حدود شش سال بازسازی و تغییر دکوراسیون داشت و کلاً تعطیل بود. به نظر من و علی با این که همه هتل رو بازسازی کرده بودن و همه جا نو شده بود ولی اون عظمت و شیکی قبل رو نداشت و از اون لابی دنج و کم​نور و پله​های طلایی گرد که از کنار لابی به طبقه​ی دوم و سالن عروسی می​رسید خبری نبود. ورودی هتل نورانی شده بود و لابی​ش هم بی​شباهت به فرودگاه نبود. کلی ذوق کردیم که چه خوب شد ما همون موقع عروسی کردیم و حداقل فیلم عروسی​مون شیک شد. خلاصه رفتیم رستوران ارکیده طبقه​ی 26 هتل میز با منظره​ی کوه رو انتخاب کردیم به یاد اتاقی که شب عروسی بهمون داده بودن و خودمون خواسته بودیم به سمت کوه باشه. رستوران آروم و دنجی بود با غذاهای فرنگی و مزیت اصلی​ش این بود که این رستوران هتل VIP بود و میزهاش با ریسه​های کریستالی از هم جدا شده بود و تقریباً میز کناری شما رو نمی​دید. اول باز به یاد شب عروسیمون سوپ سفارش دادیم و کلی تو اون هوای بارونی چسبید. بعد علی گفت نازنین فکر می کنی الان می خوام به کی زنگ بزنم؟ گفتم نمی​دونم. علی شماره​ی مدیر تشریفات اون زمان هتل (آقای پناهی) رو تو موبایل​ش داشت و به​ش زنگ زد و ازش به خاطر زحماتی که شب عروسی​مون 10 سال پیش کشیده بود و شبی رویایی رو برای ما ساخته بود، تشکر کرد. انقدر خوشحال شده بود که به علی گفت شما انرژی​ای به من دادی که الان رو زمین نیستم و دارم از روی سقف با شما صحبت می​کنم و گفت تو تمام مدت کاریم که مدیر تشریفات بهترین هتل​های تهران بودم شما تنها عروس و دامادی بودید که این​کار رو کردید و کلی برامون آرزوهای خوب کرد. بعد از اون هم زنگ زد به فیلم​بردار عروسیمون (آقای جلالی) و از خودش و همسر هنرمندش و تیم​شون به خاطر فیلم و عکس به​یادموندنی​شون تشکر کرد. آقای جلالی هم وقتی فهمید بچه دار شدیم ازمون قول گرفت که آروشا رو ببیریم آتلیه​شون و چند تا عکس هنری داشته باشیم. کلی هم به​مون تبریک گفت. تو همین جریانات گارسون​ها هم متوجه شدن و کلی تحویل​مون گرفتن و سرویس دادن و تبریک گفتن. برای شام هم من استیک سفارش دادم و علی هم میگو گریل همراه با آبمیوه​ی تازه. هر دو واقعاً عالی بودن. بعد از غذا هم کلی حرف زدیم و برای ده سال آینده آرزو کردیم که بیستمین جشن سالگردمون رو اول از همه سلامت باشیم و بعد هم دلمون شاد باشه حالا فرقی نمی​کنه کجای دنیاباشیم. می گم علی الان بهترم یا ده سال پیش؟ می​گه الان. می​گم الکی؟ می​گه نه واقعاً. موقع برگشتن هم "سلطان قلب​ها"ی عارف که آهنگ تانگوی عروسی​مون بودرو چند بار گوش دادیم و کلی حال کردیم. به این ترتیب دهمین سالگرد جشن عروسی​مون رو به بهترین شکل ممکن برگزار کردیم و خاطره​ش برای همیشه تو قلب​مون می​مونه. علی عزیزم با تمام وجودم ممنونم که با نگاهت و جملات عاشقانه​ت شیرینی اون شب رو برام صد چندان کردی.

بعد هم برگشتیم خونه​ی مامان اینا و آروشا رو برداشتیم و چون ظهر نخوابیده بود تا نشست تو ماشین ازخستگی بلافاصله خوابید. در ضمن مامان و بابا هم کلی ما رومثل همیشه شرمنده کردن و به​مون هدیه دادن.

اتفاق خوب دیگه​ای که تو هفته گذشته افتاد این بود که دقیقاً یک​شنبه 19/9/91 ساعت یک بعدازظهر خونه​مون رو فروختیم و ساعت هفت بعدازظهر خونه​ی جدیدمون رو قولنامه کردیم. 14 روز دیگه باید خونه رو تحویل بدیم. از طرفی خونه​ای که خریدیم مستأجر داره و دو ماه فرصت داره بلند بشه. بنابراین ماباید دو بار اسباب کشی کنیم؛ یک​بار تمام وسایل رو ببریم خونه​ی مامان اینا و بعد از تخلیه خونه دوباره اسباب​کشی کنیم به خونه​ی جدید. خونه​ی جدید یک سال ساخت هست و شخصی​ساز. طبقه​ی سوم رو سازنده نشسته و طبقه​ی پنجم هم نصیب ما شد. کلاً خونه​ی ساده و شیکی​ه ولی با این وجود به محض تخلیه یه کوچولو تغییرات داخل خونه داره تا بشه همون چیزی که خودمون دوست داریم. خونه ی جدید سه خوابه​ست و من و علی دوباره صاحب اتاق مطالعه می​شیم. از این بابت خیلی خوشحالیم البته علی بیشتر.

پنج​شنبه شب هم خونه​ی دختر عمه​​ی مامان​م مهمونی دعوت داشتیم. البته فقط خانم​ها دعوت داشتن؛ عمه بهنوش رو هم با خودمون بردیم. شب خیلی خوبی بود و دیدار ها تازه شد. تا برگشتیم خونه ساعت یک شب شده بود. به آروشا هم کلی خوش گذشت ولی از اونجایی که آروشا پسته​ی درسته دوست داره و ما به خاطر خطرات احتمالی به صورت پودری به​ش می​دیم با دیدن ظرف بزرگ پسته هیجانی شده بود و دائم سرش تو ظرف پسته بود و نصف پسته های خونه​ی آنوش جون رو استاد کرد. فکر کنم هر چی جارو زدن پسته رفته تو جارو. ولی در کل دختر خانومی بود و به غیر ازمورد پسته دست به چیزی نزد و مودب بود.

خدایا بابت تمام مهربونی​هات شکر. به خاطر داده​ها و نداده​هات شکر. خدایا یکبار دیگه معجزه​ات رو به من نشان دادی و خودم و خودت می​دانیم که درحق من چه کردی و از چه سخن می​گویم.


ای بابا ...

$
0
0

آروشا این روزها اگر کاری یا چیزی بر وفق مرادش نباشه دست​هاش رو خیلی بامزه تکون می​ده و می​گه: ای بابا! خیلی درست و به​موقع می​گه طوری که آدم کاملاً ناراحتی و عدم رضایت رو تو لحن​ش حس می​کنه. کلمه​ی دیگه​ای که جدیداً می​گه و خیلی بامزه​ست این​ه که وقتی یه کاری می​کنه که قبلاً به​ش گفتیم کار بدی​ه و نباید انجام بده و نتیجه​ش رو می​بینه خودش سرش رو بالا پایین می​کنه و می​گه: دیدی؟! چند شب پیش رو مبل پا شده بود راه می​رفت گفتم آروشا بشین و همون لحظه نزدیک بود بیفته برگشته به من می​گه: دیدی؟! عاشق این دیدی گفتن​ش​م و خیلی برام شیرین​ه. بازی مورد علاقه​ش تو بیست ماهگی اینه که استیکرهای مختلف رو تو دفترش و در و دیوار بچسبونه و دوباره همه رو ببره یه جای دیگه بچسبونه و این کار رو اون​قدر تکرار کنه تا دیگه چسب​هاشون تموم شه. اینجاست که عصبانی می​شه و جیغ می​زنه. به برچسب ​هاش هم می​گه "چب چوسب" و هر وقت هم دختر خوبی باشه و بگه جایزه ما می​فهمیم که برچسب می​خواد؛ فقط برچسب رو جایزه می​دونه. دیگه تقریباً تمام کلمات رو  کامل و به​جا می​گه و جمله​بندی رو هم در حد سه-چهار کلمه شروع کرده و داره حسابی پیشرفت می​کنه. چند روز پیش رفته زیر پتو تا با هم دالی بازی کنیم؛ اون​قدر تکون خورده که گیرکرده و در حال تقلا کردن برگشته می​گه: کمک مامان ناز! من و مامان​م از خنده غش کرده بودیم. دیگه اسم​م کاملاً شده مامان ناز و حتی نصف شب تو خواب هم اگه آب بخواد می​گه مامان ناز! به باباش هم می​گه باباجان علی! به رقص باله خیلی علاقه​مند شده و دائم دوست داره کارتونی رو که توش دختره باله می​رقصه ببین​ه. با آهنگ دریاچه​ی قو (Swan Lake) که اول کارتون می​ذاره یه کم می​چرخه و نوک پا می​رقصه و البته بعضی وقت​ها انقدر می​چرخه که اگر نگیریم​ش می​خوره به میز!  این روزها آروشا داره دندون​های نیش در میاره و روزی دو تا سرشیشه سوراخ می​کنه تا خارش لثه​ش بهتر بشه. اول رفتم هایپر و دو تا سر شیشه​ی Avent به برکت دلار خریدم بیست​ویک هزار تومن و اومدم خونه زدم به شیشه​هایی که سرشیشه نداشت. دو ساعت بعد هر دو رو سوراخ کرد بعد رفتم سراغ سرشیشه​های سایز یک و دو که از قبل داشتم. اون​ها رو هم سوراخ کرد؛ طوری که الان فقط دو تا شیشه با سرشیشه​ی سالم داره. دیگه از فکر Avent اومدم بیرون و می​خوام برم دو-سه تا شیشه​ی معمولی با ده تا سرشیشه بگیرم؛ چون با این اوضاع  بخوایم پیش بریم هر چی علی حقوق می​گیره باید بدیم سرشیشه بخریم. این دندون در آوردن​ش باعث شده خیلی هم بد غذا بشه. بیشتر شیر می​خوره و نون-پنیر. کلاً هر وقت گرسنه بشه میاد می​گه "نون پنید" و ما می​فهمیم که گرسنه​شه. بعضی وقت​ها هم می​گه "چایی-کوکی" البته بیشتر برای بازی کردن چایی و کوکی رو می​خواد و وقتی همه رو با هم قاطی می​کنه یه دوش حسابی با مخلوط چایی و کوکی می​گیره در حدی که باید یا حمومش کنیم و یا کل لباس​هاش رو عوض کنیم. از طرفی این روزها آروشا خیلی شیطون شده و برای هر کاری که واقعاً بخواد انجام بده و بهش بگیم نه کلی جیغ می​زنه و گریه میکنه تا حدی که واقعاً احساس می​کنم بعضی وقت ها ضعف اعصاب گرفتم و دلم می خواد زار بزنم از دست​ش. واقعاً مامان​هایی که سر کار می​رن خیلی خوشبخت​ن چون هر چقدر هم که سخت باشه ولی حداقل چند ساعتی رو بدون بچه می​گذرونن و یه کم واسه​ی خودشون زندگی می​کنن. به نظرم این روزها سخت​ترین روزهای آروشاست. بعضی وقت​ها خستگی مغزم اجازه نمی​ده درست فکر کنم و تصمیم درست بگیرم. واقعاً احتیاج به مشاور دارم؛ نمی​دونم تا چه حد باید به دل​ش راه بیام و کی کاملاً جدی باشم و از حرف​م کوتاه نیام. مرز بین این دو رو نمی​دونم و این شده برام یه دغدغه​ی بزرگ.

آخر هفته باید خونه رو خالی کنیم و وسایل رو ببریم خونه​ی مامان اینا و خودمون هم بریم همون جا تا خونه​ی جدید خالی بشه و کارهای داخل​ش انجام بشه. فکر کنم تا وسایل ببریم خونه​ی جدید بشه اسفند ماه. جمعه زنگ زدم به مستأجر خونه جدیده ببینم جایی رو پیدا کردن که اگه خدا بخواد دوبار اسباب کشی نکنیم. آقاهه اون​قدر طلبکارانه با من حرف می​زنه که انگار اون صاحب​خونه​ست و من مستأجر. می​گه خانوم طبق قرارداد تا بیستم بهمن​ماه فرصت داریم و فکر هم نمی​کنم زود تر بلند شیم! من هم که استاد کم آوردن تو این شرایط هستم برگشتم می​گم: بله، خواهش می​کنم! اشکالی نداره! ببخشید مزاحم شدم! قربون شما! خانوم رو هم سلام برسونید! عصر جمعه​تون هم به خیر! بابا صد رحمت به خانوم​ش . هفته​ی پیش علی می​خواست بره دوبی و قرار بود ست وسایل حموم و دست​شویی رو برام بخره بیاره. به همین خاطر زنگ زدم به خانومه و ازش رنگ دقیق کاشی​ها رو پرسیدم. خیلی مودب و خوش​برخورد بود ولی این شوهرش ...خدا به خیر کنه. پنج​شنبه و جمعه اسباب​کشی داریم و نمی​دونم چرا اصلاً جون​ش رو ندارم. الآن که خونه​مون همه چیز سر جاش​ه و هیچ نشونی از اسباب​کشی پیدا نمی​شه. امروز می​خوام یه سری جمع کنم. اول توی کمدهام رو خالی کنم و پنج​شنبه و جمعه هم آقا شعبان بیاد تا بقیه وسایل رو کارتن کنیم.  

هفته​ی پیش از یک​شنبه شب تا جمعه شب علی دوبی بود و من و آروشا خونه​ی مامان اینا. یکشنبه شب هم دوست دوران فوق​لیسانس​م زایمان کرد. تمام مدت زایمان تلفنی باهم صحبت می​کردیم. اون​قدر نگران​ش بودم که وقتی درد می​کشید من ناخودآگاه اشک می​ریختم و براش دعا می​کردم. خداروشکر با این​که زایمان خیلی سختی داشت ولی طبیعی زایمان کرد. دوشنبه هم رفتم بیمارستان و نی​نی گل​ش رو دیدم و کلی ذوق کردم. پنج​شنبه با مامان و بابا، آروشا رو بردیم هایپر یه کم بازی کرد و نهار خوردیم. شب هم ایمان و شادی اومدن پیش​مون و یه شب یلدای کاملاً خانوادگی البته بدون علی برگزار کردیم. با اینکه خودمونی بود ولی خیلی خوش گذشت. علی همیشه برامون حافظ می​خوند که امسال خیلی جاش خالی بود. برای دسر هم برای اولین بار توی زندگی​م تیرامیسو درست کردم. خدایی​ش عالی شده بود. می​خوام خونه​ی جدید برای مهمون​هام تیرامسو درست کنم!

ضمناً کریسمس هم مبارک!


بیست ماهگی

$
0
0

آروشای ما سه‌شنبه دوازدهم دی ماه بیست ماهه شد. باورم نمی‌شه کمتر از چهارماه دیگه دو ساله می‌شه؛ هنوز روزهای حاملگی تو ذهنم خیلی نزدیک‌ه و با تمام سختی‌ها زمان به سرعت می‌گذره.
و اما از آروشا بگم که این روز‌ها خیلی بامزه شده و در عین حال خیلی هم شیطون. چند روز پیش داشت انار می‌خورد، مامان بهش گفت آروشا هسته‌ش رو نخور و بده مامان. دو روز بعد در یخچال رو باز کردم به‌ش شیر بدم می‌گه: مامان ناز اتم! می‌گم مامان اتم که خوردنی نیست دیدم داره انار نشونم می‌ده. بچه فکر کرده هر چیزی که هسته داره اتمه. همچنان نقاشی مورد علاقه ش اتمه و تا می‌خوام براش نقاشی بکشم اول می‌گه اتم و بعد هم خودش به ترتیب می‌گه: هسته بعد بهش می‌گم آروشا هستهٔ اتم چی داره؟ می‌گه: پروتون نوترون. بعد از اینکه هسته رو کشیدم می‌گه: لایه‌ها می‌گم آروشا لایه‌ها چی داره؟ می‌گه: انکتویون. بعد می‌گم لایه‌های الکترونی چه شکلی هستن؟ می‌گه: CIRCLE
CIRCLE ،RECTANGLE ،TRIANGLE ،SQUARE رو هم یاد گرفته
جملهٔ جدیدی که هفتهٔ گذشته هر کی از در می‌اومد تو این بود که می‌گفت: HAPPY NEW YEAR
بهش می‌گم WHAT IS YOUR NAME؟
می‌گه: I'M AROSHA
دیگه خلاصه حسابی بامزه شده و همهٔ کلمات رو کامل و بامزه می‌گه.
پنج‌شنبه و جمعه هم اسباب‌کشی داشتیم و تمام وسایل رو آوردیم خونهٔ مامان اینا و یکی از اتاق‌ها رو مبلمان و سرویس‌های چوبی رو چیدیم و تمام کارتون‌ها رو هم پایین تو انباری چیدیم. خدا رو شکر همگی جا شد و نظم و ترتیب خونه به هم نریخت. درست همون موقع اسباب کشی هم من و هم آروشا مریض شدیم و من که حسابی گلو درد داشتم و آروشا هم تب داشت. پنج‌شنبه شب بردیم‌ش اورژانس صارم و تا همین دو روز پیش هم درگیر بودیم. به این ترتیب از جمعهٔ هفتهٔ پیش رسماً اومدیم خونهٔ مامان اینا و فعلا هستیم تا خونه خالی بشه و کارهاش انجام بشه و اسباب ببریم. این روز‌ها هر فرصتی که پیدا می‌کنم در حال سرچ مدل‌های کابینت و کاغذ دیواری هستم. می‌خواییم بیست روز قبل از اینکه خونه خالی بشه سفارش کابینت رو بدیم تا به محض خالی شدن، کار‌ها انجام بشه. این طور که معلومه این مستأجره می‌خواد تا روز آخر بشینه و قصد نداره زود‌تر بلند بشه. دیگه تصمیمیه که خودمون گرفتیم و باید صبر کنیم. خونه خودمون رو هم شنبه شب تحویل دادیم. بعد از اینکه رفتن و در خونه رو باز کردن تلفن زدن و کلی ازمون تشکر کردن و گفتن ما خونهٔ نوساز خریده بودیم انقدر تمیز تحویل‌مون نمی‌دادن که شما دادین. شنبه صبح کارگرمون رو فرستاده بودم خونه رو حسابی برق انداخته بود و وسایل شومینه و پردهٔ پذیرایی رو هم که هدیه گذاشته بودیم. خلاصه کلی خوشحال شده بودن. خدا کنه براشون این خونه پر از شادی و سلامتی باشه و بهترین روزهای زندگی‌شون رو توش تجربه کنن. قرا‌ر بود یکشنبه بریم بنگاه و اونجا بعد از گرفتن چک دوم با خونه‌مون خداحافظی کنم و یک‌بار سیر دل تمام خاطراتم رو مرور کنم و تو ذهن‌م بسپارم. ولی در عوض با خریدار دوست شدیم و چون اون هم یه دختر دو ساله داره قراره با هم بچه‌ها رو کلاس ببریم و رفت و آمد داشته باشیم. به همین خاطر این شانس رو دارم که دوباره برم تو خونمون. به آروشا می‌گم خونمون رو به کی فروختیم می‌گه: آرنیکا. می‌گم آروشا می‌خواییم بریم خونهٔ جدید می‌گه: هوراااااااا...!
این روز‌ها با مامان دوتایی هم خونه‌داری می‌کنیم و هم بچه‌داری و آروشا هم همکاری می‌کنه و دختر همراهی شده. موقع غذا پختن براش توضیح می‌دیم که چی می‌خواییم بپزیم و توش چی می‌ریزیم؛ خیلی دوست داره. چند روز پیش با مامان و آروشا کیک پختیم؛ آروشا نشسته بود رو میز و نگاه می‌کرد تا باباش اومد سریع رفت دم در و گفت: egg ،milk، کیک! و به باباش گفت که تو کیک چی ریخته. دیگه هر وقت حوصله‌ش سر می‌ره می‌آد می‌گه آروشا کمک. یعنی غدا بپزیم و من کمک کنم.
هفتهٔ آینده جمعه و شنبه تولد بابا علی و شادی جون عروس گلمونه و به همین مناسبت خونهٔ ایمان و شادی دعوت شدیم. امسال شادی جون زحمت تولد رو کشیدن و قرار شده پنج شنبه بگیریم.

Viewing all 102 articles
Browse latest View live


<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>