بالاخره اومدم این دفعه با کلی تأخیر. اگه بخوام براتون توضیح بدم که چرا این همه مدت ننوشتم واقعاً هیچ توضیحی ندارم بغیر از تنبلی! قبلاً هر مدلی بود ماهی یکبار مینوشتم ولی اینبار وقتی از ماه اول گذشت درست مثل این ضربالمثل که میگن آب که از سر گذشت چه یک وجب چه ده وجب شدم و تا میخواستم بنویسم میگفتم حالا بذارم هفته دیگه و ... تا اینکه به خودم اومدم دیدیم این همه مدته از وبلاگ یکی یهدونهم غافل شدم و شیرین کاریهاش و خاطراتش داره تو ذهنم کمرنگ میشه بدون اینکه جایی ثبت شده باشه. دیگه بگذریم و بریم سراغ آروشا کوچولو.
آروشا خانوم سه سال و نیمهی ما تو این مدت کلی تجربههای جدید داشته که از همه مهمتر کلاس موسیقی بوده. ترم دوم رو هم تا پایان آذر تموم میکنیم و وارد ترم سوم میشیم. هر ترمشون سهماهه هست؛ ترم اول مامانها داخل کلاس بودن، یواش یواش On و Off دادن و ازترم دوم مامانها بیرون کلاس هستن. به نظرم بهترین کلاسی که تو این سه سال آروشا رو بردم همین موسیقی پارس بوده. بسیار بابرنامه و بادقت و نظم کلاس رو پیش میبرن و نسبت به پولی که برای کلاس میگیرن خدمات ارائه میدن. از همه مهمتر اینکه آروشا خیلی به کلاس موسیقیش علاقه داره و خدارو شکر تا الان یک جلسه هم غیبت نداشته. هر روز که از خواب بیدار میشه میپرسه امروز کلاس موسیقی داریم؟ برای آموزش بهشون رنگآمیزی برای خونه میدن که تا از در میاییم تو قبل ازاینکه کفشهاش رو در بیاره اول میره مشقش یا به خودش مقشش رو رنگ میکنه و بعد میره دنبال بازیش. تا جلسهی بعدی هم هر روز مشقش رو میاره یه دور پر رنگتر میکنه در حدی که برای جلسهی بعدیش دو سه جاش سوراخ شده. روز اولی که برای خونه بهشون رنگآمیزی دادن نصفش رو رنگ کرد و گفت: مامان ناز بیا کمکم دیگه خسته شدم. من هم دیدم همین الان باید موضعم رو تو درس مشخص کنم خیلی جدی گفتم این مشق شماست و خودت باید رنگ کنی مامانها نباید دست به مشق بچهها بزنن و همون روز اول فهمید که خودش مسئول درس خودشه. حتی اگه نقاشیش حسابی کثیف و پاره باشه همون رو میبریم تحویل مربیهاشون میدیم و اصلا براش اصلاح نمیکنم. یه بار داشتم اسمش رو بالای مشقش مینوشتم که فکر کرد دارم رنگ میکنم سریع اومد گفت دست نزن حنانه جون و دنا جون میفهمن به مشقم دست زدی!
با تحقیق و مشاوره به این نتیجه رسیدیم که آروشا رو باله نبریم حداقل تو این سن و به جای اون شنا رو انتخاب کردیم و اون هم داره خوب پیش میره. برای مهد هم اول تابستان مهد رنگینکمان رو رزرو کردیم که برای تیر 94 بهمون وقت دادن؛ کلاً نصف روز هست و بیشتر مدرسهی زبان انگلیسی هست تا مهد کودک. بقیهی روزها هم خودم تو خونه باهاش مفاهیم ریاضی کار میکنم و خوب پیش رفتیم. انگلیسی هم همچنان ادامه داره و الان بیشتر خودش میاد میپرسه این به انگلیسی چی میشه؟ اون چی میشه؟ تا ما بخواییم یادش بدیم. CDهاش هم اکثراً به انگلیسی میبینه و تلویزیون هم همچنان Baby TV. یه وقتهایی هم جو گیر میشه و انگلیسی حرف میزنه و از خودش کلمه و جمله میسازه. مثلاً چند وقت پیش یه توپ رنگینکمانی خریده بود و داشت بازی میکرد که اومد گفت: Ball Color! هر چیزی رو هم که بخواییم ازش بگیریم میگه: It’s mine. یه بار هم تو بستنی فروشی به یه بچه که خارج از نوبت اومد جلوی ما وایستاد گفت: It’s my turn.
دیگه اینکه آروشا تو دو سه ماه اخیر پیشرفت خیلی خوبی تو نقاشی کرده و با اینکه قبلاً خیلی نقاشی نمیکشید یک دفعه برای ما نقاش شده و همه چیز میکشه. اولش از نردبون و آدم شروع شد و بعد پرچم ایران و گل و درخت و میوه و خونه و کوه و میوهها، استخر توپ، و خلاصه آخرین نقاشیش تور شکار پروانه بود! کتابهای رنگ آمیزیش رو هم با حوصله رنگ میکنه و اما برای این همه رنگ کردن و نقاشی کردن از صبح تا شب ده بار مداد میتراشه و تراشیدن مداد یکی از کارهای مورد علاقهشه. اونقدر آشغال تراش جارو کردم که مامان براش یه تراش رومیزی خرید و کار سختتر شد هر یه مدادی که میتراشه کاسهی زیرش رو در میاره و خالی میکنه و دوباره مداد بعدی! بعضی مدادهاش اونقدر کوچولو شدن که تو دست جا نمیگیرن ولی همونها رو هم خیلی دوست داره و دوباره میتراشه!
حس مادر بودن تو وجودش عجیب تقویت شده و تو خیالش دو سه تا بچه داره و بعضی وقتها هم به من میگه تو بچهی من باش و دستهاش رو باز می کنه و بغلم میکنه و میگه : بچهم! اونقدر مامان مهربونی میشه که دلم میخواد همون مدلی بمونه. به مامانم گفتم اگه آروشا هم مامانم بود خوب بوده هفتهای دو سه شب میومدم خونهی شما و دو سه شب هم خونهی آروشا !
جملات بامزهای که تو این چند وقته گفت و براش یادداشت کرده بودم رو اینجا میذارم تا بدونه چه حرفهایی میزده کوچولو بوده. وقتی قصه تعریف میکنه برامون میگه : یکی نبود یکی بود! غیر از خدای مهربون همه بودن! می گم چرا؟ می گه آخه اگه کسی نباشه پس چه جوری قصه شروع بشه! یه بار مریض شده بود صبح تا چشمش رو باز کرد گفت: پاشو یه سوپ بذار که برای صدام لازمه! یه مدت همه رو محکم بوس میکرد یه روز اومد گفت: من دیگه تصمیم گرفتم آدم ها رو آروم بوس کنم! صبح که بیدار میشه دوست داره سریع بازی رو شروع کنیم و من می خوام صبحونه بخوریم یه بار اومد گفت: یه فرکی کردم! گفتم چه فکری؟ گفت: شما قبل از اینکه شبها بخوابی یه چیزی بخور که صبحها گرسنه نباشی! چند وقت پیش دستش بریده بود گفتم آروشا برای زخمت خیلی ناراحتم. قیافهش رو مهربون کرد و گفت: ناراحت نباش عزیزم خودش داره یواش یواش خوب میشه. کلاً دختر مهربونیه و روزی چند بار میاد بغلمون میکنه و میگه خیلی عاشقتم! داشتم لباس اتو میکردم اومد گفت بریم بازی گفتم آروشا دارم لباس اتو میکنم رفت و چند دقیقه بعد اومد گفت: مامان ناز دیگه بریم بازی لباسی رو زمین باقی نمونده!
تو این مدت آروشا چندین و چند بار سرما خورد و دو سه بار زمین خورد و زانوهاش زخم شد. یه مدت هم کهیر میزد. انقدر پیگیری کردیم و هر روز آزمون و خطا کردیم که فهمیدیم از شکلات هست و اصلا نباید بخوره. این جریان چند ماه طول کشید و هر روز یه چیزی رو از تو خونه حذف میکردیم تا بفهمیم این بچه به چی داره حساسیت نشون میده. از بالش گرفته تا گلدون و ... هنوز هم یه وقت هایی کهیر می زنه و البته زود از بین میره. بالاخره بچهی من و علی هست و ما هر دوتامون هر از گاهی کهیر میزنیم.
بعد از تولدش دوباره رفتیم کوکی و موهاش رو کوتاه کردیم. به قول خودش مدل موهای دورا کوتاه کرد و همونجا براش کارتون دورا رو گذاشتن و بعد از اینکه خودش رو تو آیینه دید کلی خندید و گفت من دیگه اسمم آروشا نیست و دورا هست. یه بادکنک و CD دورا هم از باباش جایزه گرفت. تابستون رو حسابی راحت بودیم با موی کوتاه الان دوباره حسابی بلند شده و دائم با شونه و کش به دنبال آروشا برای بیرون رفتن. قراره موهاش بلند بشه به قول خودش تا نوک پاش!
اوایل تابستون دو هفته رفتیم شیراز و مثل همیشه کلی خوش گذشت و چند روزهم بابا جانش اومد و برگشت. بیرون رفت و بازی کرد و شاهچراغ رفت و نماز خوند. وقتی داشتیم میرفتیم من و آروشا تنها بودیم تو هواپیما مهماندار یه دفتر نقاشی و مداد رنگی جایزه داد و به آروشا گفت اینها رو رنگ کن تا بیام بهت نمره بدم. آروشا هم که تا حالا اسم نمره به گوشش نخورده بود هیجان زده شده بود که این نمره عجب جایزهی خاصی می تونه باشه و خلاصه تا شیراز یکسره می گفت من نمره میخوام نمره میخوام. تا مهماندار اومد گفتم شما تو رو خدا یه نمره به این بدین! اون هم با مداد رنگی یه قلب برای آروشا کشید و آروشا فهمید نمره همچین چیز خاصی هم نبوده. مداد رنگی ودفتر نقاشی رو زد زیر بغلش و آورد شیراز و هر روز یه کم بازی می کرد. یه روز که داشت رنگ می کرد گفت مامان ناز چرا این مداد ها انقدر کمرنگه ؟ خوب نمینبیسه! (به قول خودش که میخواد بگه بنویس میگه بونیس) من هم همون موقع به بهنوش گفتم: میبینی این همه پول میگیرن نه یه غذای درست و حسابی می دن نه یه جایزه ی به درد بخور چهار تا مداد رنگی آشغال دادن دست بچه که هر چی زور می زنه نمیتونه رنگ کنه! این گذشت و تو هواپیما موقع برگشت دوباره دوباره اومدن به بچه ها جایزه بدن که آروشا گفت من نمی خوام ممنون! خانومه گفت چرا همهی بچهها تو هواپیما جایزه میگیرن یکدفعه آروشا گفت آخه باز هم از همون مداد رنگی آشغالهاست. یعنی مونده بودم چکار کنم زمین هم نبود که دهن باز کنه حداقل برم توش! داشتم آب میشدم که دیدم مهمانداره خودش غش کرده از خنده. خلاصه یدونه گرفت و باز نکرد و گفت میدم به یه بچهای که مداد رنگی نداره. تا تهران داشتم براش توضیح میدادم که حالا من یه حرفی زدم و اشتباه کردم و ...
بابای علی عادت دارن که وقع نهار و شام خوردن اخبار ببینن و آروشا هم تو این مدت که ازبچگی رفته شیراز این جریان رو کامل متوجه شده. معمولاً بابا اگه آروشا بخواد تلویزیون ببینه کاری نداره و وقتی آروشا رفت سریع کانال عوض می کنه. یه بار داشتیم نهار می خوردیم و بابا اخبار می دیدن که آروشا خیلی جدی گفت بیایید بابا محمد رو اذیت کنیم! ما متعجب گفتیم چه جوری؟ گفت: بیایید الکی CD ببینیم. بابا خودشون از خنده غش کرده بودن و میگفتن: دیگه آروشا هم نقطه ضعف من رو فهمیده!
دیگه اینکه چند بار با دوستهاش قرار گذاشتیم یه بار رفتیم پارک آب و آتش وسط تابستون و حسابی آب بازی کردن. نمایش عروسکی رفتیم و چند بار هم سرزمین عجایب و... یه بار هم جلوی موهاش رو با کش بسته بودم که گفت : این دیگه چه مدلیه موهام مثل فواره های پارک آب و آتش شده!
تجربه ی جدیدی که آروشا تو این تابستان داشت رفتن به سینما در تاریخ 6/6/93 بود و خیلی جالب بود که بابا علی ش هم اولین تجربه ی سینما رفتن ش رو با فیلم شهر موشها داشته وآروشا هم بعد از حدود سی سال اولین سینمای زندگیش رو برای شهر موشهای دو داشت. تا آخر فیلم نشست و نسبتاً خوب بود ولی خود فیلم به نظرم برای بچههای کوچولو یه کم ترسناک بود. گربههای توی فیلم خیلی اَبَر گربه و وحشتناک بودن و من خودم ترسیده بودم چه برسه به بچه ها.
این بود خاطرات تابستانهی ما و البته به شیرینیش باید عقد دخترعموی گلم و همین طور عقد پسرعمهم رو هم اضافه کنم که برای هر دو ما شیراز بودیم. سیزدهمین سالگرد عقدمون هم 15 شهریور بود که اون روز بابا علی از صبح تاشب با سردرد خوابیده بود و برنامهی خاصی داشتیم و روز بعدش یه هدیه خوشگل ازش گرفتم. به زودی با خاطرات پاییز میام .
در ضمن از همه دوستهای مهربونم که تو این مدت با ایمیل و تلفن و پیام وبلاگی جویای حالمون بودن و نگران خیلی خیلی ممنونم.
پیامهای وبلاگ هم خیلی خیلی زیاد هستن که قول میدم سر فرصت به همهشون جواب بدم.