Quantcast
Channel: جهان با تو زیباتر است
Viewing all 102 articles
Browse latest View live

بیست و یک ماهگی

$
0
0

آروشا تو بیست ماهگی تمام مدت مریض بود و حسابی درگیر دکتر و بیمارستان بودیم. خلاصه بگم یک شب تب کرد و بعد از آزمایش ادرار متوجه شدیم دوباره عفونت ادرار داره. این‌بار دکتر با جدیت پیگیری کرد. بعد از اسکن کلیه و مثانه متوجه شدیم که یه رفلاکس خفیف داره که با بزرگ‌شدن‌ش برطرف می‌شه؛ ولی برای پیشگیری از آسیب دیدن کلیه باید یه مدت دارو بخوره. خدا خیلی دوست‌مون داشت که متوجه شدیم و مشکل با تب خودش رو نشون داد چون تو بعضی از بچه‌ها هیچ نشونه ای نداره و یک‌دفعه تو سن چهار پنج سالگی با مشکل شدید کلیه خودش رو نشون می‌ده و ممکنه به کلیه آسیب بزنه. خدا رو شکر به خیر گذشت و الان از نظر روحی بهتریم.

جریانات دیگه ای که تو این مدت اتفاق افتاد این بود که چهره‌ی به ظاهر انسان بعضی از افراد برامون روشن شد و یک‌بار دیگه مصداق این جمله که مالی جایی ذخیره نمی‌شه مگر این‌که حق انسان دیگه خورده شده باشه رو به چشم دیدم. یک‌بار دیگه دیدم که بعضی آدم‌ها پشت ظاهر به‌اصطلاح-اسلامی‌ای که برای خودشون درست کردن چطوری با خوردن حق مسلم یه آدم زحمت کش بنز یک میلیارد تومانی سوار می‌شن و از زرنگ بودن خودشون احساس غرور می‌کنن بی ترس از نفرین. در کل آدم با گذشتی هستم و وجدان‌م اجازه‌ی نفرین نمی‌ده ولی این بار دل‌م از سنگ شده و واگذارشون کردم به خدایی که من می‌پرستم و می‌دونم خیلی بزرگ‌تر و عادل‌تر از خدایی‌ه که این آدم‌ها می‌پرستن. مطمئن هستم یه جایی بد تقاص‌ش رو باید پس بدن.

 از خونه‌ی جدید بگم که فعلاً هیچ خبری نیست و تا روز آخر قرار داد مستأجر می‌خواد بشینه و از اونجایی که با مالک قبلی بحث داشته می‌خواد تلافی‌ش رو سر ما خالی کنه. دو هفته پیش علی زنگ زد به‌شون و خیلی محترمانه ازشون خواهش کرد که اگه ممکن‌‌ه پنج دقیقه به ما اجازه بدن که با کابینت‌ساز بریم برای انداره‌گیری. آقاهه خیلی بی ادبانه به علی گفت من نمی‌تونم اجازه بدم و تو خونه‌م آسایش می‌خوام و تا روزی که این‌جا نشستم اجازه نمی‌دم کسی مزاحم‌م بشه. علی گفت اگر اجازه بدید لطف می‌کنید در حق ما. اون هم گفت کی به من لطف می‌کنه که من بخوام به شما لطف کنم. نمی‌دونم واقعاً چرا انقدر مردم درگیر شدن و کمترین کمکی به هم نمی‌خوان بکنن. از همه عجیب‌تر اینه که تو قرارداد اجاره‌نامه‌شون شرط شده که صاحب خونه اجازه داره هر روز مشتری بیاره و اینها هم قبول کردن حالا نمی‌ذارن پنج دقیقه بریم اندازه بزنیم. به علی می‌گم چرا ما از هر دستی می دیم از اون دست هم باز باید بدیم و هیچ گرفتنی در کار نیست؟! این اجازه ندادن این مرد به ظاهر مومن خدا باعث شد تمام برنامه‌هامون عقب بیفته و تازه باید صبر کنیم خونه خالی بشه و بریم برای اندازه‌گیری و تا حاضر بشه فکر نکنم این طرف سال بشه. حالا شاید هم اصلاً دست به کابینت ها نزنم و صبر کنم بعداً و فعلاً فقط کاغذها رو عوض کنم و خرده‌کاری‌های دیگه. یه کم این جریانات خسته‌م کرده و مغزم قدرت تصمیم‌گیری نداره. کارهای خونه داره از آخر به اول پیش می‌ره و اولویت‌هامون مونده برای آخر و اون کارهایی که فکر می‌کردم بعداً انجام بدم داره دونه‌دونه برام پیش میاد. یکی‌ش همون تابلو فرش‌هایی که شیراز دیده بودم و دوست داشتم خونه‌ی جدید اونها رو هم بخرم عمه بهنوش و عمو رضا و مامان حلیمه زحمت‌ش رو کشیدن و رفتن برامون گرفتن‌شون تا شب عید گرون‌تر نخریم. کلی ذوق کردم و از این‌که حداقل یکی از کارهایی که دوست داشتم انجام شد کلی خوشحال‌م. یکی دیگه هم این‌که مامانی یه جفت لوستر  و دوتا دیوارکوب قدیمی تو ویلای شمال داشت که من همیشه هر وقت می‌رفتم شمال می‌گفتم که عاشق این لوسترهام. مامانی اون‌ها رو کادوی خونه‌ی جدید داد به من. مامان و بابا که هفته‌ی پیش رفتن شمال سر بزنن اون‌ها رو  هم برام آوردن و خیلی دوستشون دارم. اون روز که بهنوش زنگ زد که اومدیم تابلوها رو بگیریم گفتم آخه بهنوش من همه‌ی کارهام تموم شده و فقط همین‌ها  رو کم داشتم و دوتایی کلی خندیدیم. باز جای شکرش باقی‌ه که تو این وضعیت یه سوژه‌ای برای ذوق کردن داریم.

از آروشا بگم که دیگه جیگری شده برای خودش و حرف‌هاش حسابی سنجیده شده و بامزه. کار جدیدی که تو بیست ماهگی یاد گرفته اینه که وقتی ازش سوال می‌کنیم اول می‌گه فکر کن! یعنی باید فکر کنم بعد دستش رو می ذاره یه طرف صورت‌ش و چشم‌هاش رو هم تکون می‌ده یعنی داره فکر می‌کنه بعد جواب درست رو می‌گه خیلی بامزه این کار رو می‌کنه و بعضی وقت‌ها واقعا با فکر کردن جواب درست یادش میاد. اکثر رنگ‌ها رو هم الان دیگه به انگلیسی بلده و همه رو درست تلفظ می‌کنه. راحت با آیپد کار می‌‌کنه و بازی‌ها و عکس‌هاش رو بلده بیاره. با اینکه دوست نداریم از الان مشغول کامپیوتر بشه ولی بعضی وقت‌ها یه نیم ساعتی مشغول می‌شه و بازی می‌کنه. این روزها آروشا از صبح تا شب باید صدای تلویزیون و کارتون‌های مورد علاقه ش رو بشنوه حتی اگه مشغول یه بازی دیگه باشه. روزی صد بار هم باید سی‌دی عوض کنیم از کلاه قرمزی بگیر برو تا سیندرلا و بانی‌نی و...

حرف زدن‌ش خیلی پیشرفت کرده و بعضی وقت‌ها جملاتی رو می‌گه که نمی‌دونیم از کجا و کی یاد گرفته. البته بعضی جملات رو به زبون بچه‌گانه‌ی خودش غلط می‌گه؛ مثلاً به تموم شد می‌گه تمونوش! خیلی دوست داره بیاد بشینه رو پام و دوتایی حرف بزنیم. هر وقت کاری نداشته باشه میاد می‌گه مامان ناز حرف. من هم حسابی ازش سوال می‌پرسم و یه دور تمام درس‌هاش دوره می‌شه. از اونجایی که مامان اینا من رو تو به اسم صدا می‌کنن بعضی وقت ها به تقلید از بقیه به من می‌گه نازنین! سعی می‌کنم واکنش خاصی نشون ندم و فقط جواب می‌دم جون مامان با اینکه واقعاً دوست ندارم بخواد با اسم صدامون کنه.

تولد بابا علی و شادی جون خیلی خوب بود و هفته‌ی بعدش هم خونه‌ی عمو حسن و خاله سارا دعوت شدیم که اونجا هم خیلی خوش گذشت ولی آروشا از اول شب تا آخر شب یک سره می‌گفت خونه‌ی مامان فلور تا آخر سر مجبور شدیم زودتر پاشیم برگردیم. هر جا که می‌ریم حتی اگر خیلی هم دوست داشته باشه و خوش بگذره باز می‌گه خونه مامان فو تا برگردیم. یه آرامش عجیبی تو خونه داره و حسابی به خونه‌ی مامان اینا وابسته شده و این‌طوری پیش بریم خونه‌ی خودمون رفتن مشکل می‌شه. این روزها دوباره خیلی بد غذا شده و بیشتر شیر می‌خوره تا غذا. باید کلی حواس‌ش رو پرت کنیم تا یه کم غذا بخوره.تنها چیزی رو که خیلی دوست داره بخوره آبه کبابه و اگر یادمون بره براش درست کنیم مباد می گه آب کباب .خواب شب‌ش هم یه کم بهتر شده ولی خیلی دیر می‌خوابه و می‌خواد تا آخرین لحظه از فرصت استفاده کنه و بازی کنه. با خونه‌سازی‌هاش خیلی خوب بازی می‌کنه و می‌گه آروشا خونه بسازه.

کار دیگه ای که تو بیست ماهگی یاد گرفته جایزه گرفتن از بقیه‌ست و برای هرکار کوچکی که انجام بده میاد می‌گه جایزه. حالا این جایزه می‌تونه استیکر باشه یا کیک و شیر و پارک و ... یه مدت که از صبح تا شب می‌گفت جایزه مثلا می‌گفتیم آفرین می‌گفت جایزه! می‌گفتیم دوستت دارم می‌گفت جایزه و البته فقط چند بارش رو جایزه می‌گرفت و خلاصه کلی بی‌جنبه شده بود تا یواش یواش انقدر گفتیم که وقتی می‌گم دوستت دارم باید بگی من هم دوستت دارم نه این‌که بگی جایزه و ... تا بهتر شد و یواش یواش یادش رفت. الان دیگه اکر کسی از در اومد جایزه آورد خوشحال می‌شه و اگر جایزه‌ای در کار نباشه بی‌تفاوت‌ه.

تقریباً تمام شعرهایی که تا حالا براش خوندیم حفظ شده و هر جایی‌ش رو که نخونیم خودش می‌خونه. از همه بامزه تر یه شعره که یه بار مامان براش خوند و آروشا مدل‌ش رو عوض کرد و قر دار می‌خونه. می‌گه ستاره ستاره چشمک بزن دوباره که رو کلمات‌ش تشدید می‌ذاره و شونه هاش رو هم تکون می‌ده و به جای چشمک بزن‌ش هم دوبار می‌گه ستاره. 

عروسک گل‌م پنج شنبه دوازدهم بیست و یک ماهه شد و به همین مناسبت رفتیم بیرون و جشن گرفتیم. البته مامان و بابا شمال بودن و با دو تا از دوست‌های گل‌مون رفتیم. قرارمون رستوران ایتالیایی مانژیامو (یوسف‌آباد) بود. فکر کردیم مثل دفعه‌ی قبل آروشا می‌شینه و غذاش رو می‌خوره و خونه‌شون هم بازی می‌کنه. اما زهییییییییی خیال باطل!!! از لحظه‌ای که دوستامون وارد رستوران شدن شروع کرد به گریه کردن و می‌گفت بریم در حالی که تا دو دقیقه قبل‌ش داشت لذت می‌برد و خوش می‌گذروند. علی بغل‌ش کرد و بردش بیرون ولی به هیچ صراطی مستقیم نبود. ما هم غذا سفارش داده بودیم و چاره‌ای جز موندن نداشتیم؛ که تو همین گیر و دار یادم اومد شقایق و دایی سعید همون نزدیکی‌ها خرید داشتن و زنگ زدم به‌شون. گفتن سریع خودشون رو پنج دقیقه‌ای می‌رسونن. جالبه تا زنگ زدم به شقایق علی و آروشا از در رستوران خندون اومدن تو وآروشا هم نشست به غذا خوردن و مودش عوض شد. همون موقع زنگ زدم شقایق نیاد که گفت دو دقیقه‌ی دیگه اونجاییم. به آروشا گفتم دوست داری بری خونه‌ی پانیذ اینا یا می‌مونی که سریع گفت پانیذ اینا. خوشحال و خندون خداحافظی کرد و رفت. شقایق تو ماشین ازش پرسیده بوده آروشا تو رستوران چکار کردی جواب داده: اذیت ... شیطان ... گریه ... خونه‌ی مامان فو ... جالبه خودش هم می‌دونه چکار کرده. خلاصه این‌که اصلا نمی‌شه بچه‌ها رو پیش‌بینی کرد و آروشایی که تا حالا صد بار بیرون بردیم‌ش و همیشه نشسته بود رو صندلی و غذاش رو خورده بود و با میزهای بغل دوست شده بود این بار کاری کرد که این دوستامون کلا از بچه‌دار شدن منصرف بشن. ما هم دیدیم رفته بودیم بیست و یک ماهگی آروشا رو جشن بگیریم به همه خوش گذشت غیر از خود نی‌نی. جمعه عصر بردیم‌ش سرزمین عجایب و کلی بازی کردیم. آروشا برای اولین بار سوار چرخ و فلک شد و کلی تجربه‌های جدید پیدا کرد. قربون این بیست و یک ماهه‌ی شیرین زبون‌م برم من که یک لحظه طاقت دوری‌ش رو ندارم.

عاشق‌ت‌م بچه جون‌م!

 

جشن تولد بابا علی و شادی جون


666 روزگی / 22 ماهگی

$
0
0

دیگر حساب روز و ماه و سال را از دستان‌م خارج کرده‌ای. وقتی می‌بینم بالیدن‌ت را گویی شعله‌ای عمیق از روح و جان‌م به جسم‌م لهیب می‌کشد و سرانگشتان‌م را می‌سوزاند تا هم‌زمان با فشردن دکمه‌های صفحه کلید، در ذهن آتشین‌م واژگان را جست‌وجو کنم. باور نمی‌کنم که تنها دو ماه دیگر دوساله می‌شوی؛ که بیست و دو ماه را پشت سر نهاده‌ای و تا چند روز دیگر دومین نوروزت را تجربه خواهی نمود. از نازنین بانوی زندگی‌م سپاس‌گزارم که در این روزهای پر دغدغه و پر مشغله لحظه‌ای از تو و من غافل نشد. حق مادری‌ش بر تو و حق همسری‌ش بر من بسی سترگ است.

ششصد و شصت و شش روزگی و بیست و دو ماهگی‌ت مبارک، آروشا جان!

خونه جدید + ایرانسل

$
0
0

بالاخره ما اسباب​کشی کردیم و اومدیم به قول آروشا خونه​ی جدید. اون​قدر به خونه ی مامان اینا عادت کرده بود که همه نگران بودیم چطوری بیاریم​ش خونه​ی خودمون ولی خیلی جالبه که تا می​ریم خونه​ی مامان اینا یک​سره می​گه خونه​ی جدید و تا آخر شب دیونه​مون می​کنه. وقتی اتاق​ش رو دید کلی ذوق کرد و همه چیز براش تازگی داشت. اولین کاری که تو اسباب کشی کردیم چیدن اتاق آروشا بود یه جورایی بهم انگیزه و انرژی می داد برای بقیه ی کارها. برای خودم هم همه​ی وسایل​م جدید بود و مثل تابستون و زمستون که آدم لباس​های سال قبل​ش رو از چمدون در میاره و با دیدن بعضی​هاشون ذوق می​کنه و تازه یادش می​افته چی داشته من الان در مورد وسایل​م همین طوری​م. حتی صدای تلفن​مون هم برام جالب بود و کلا همه چیز برامون تازگی داره. سی بهمن خونه رو گرفتیم و اول آروشا رو که فرشته​ی پاک خونه​مونه با قدم​های سبک​ش فرستادیم تو و بعد هم آینه و قرآن وشکلات بردیم. ده روز مشغول کاغذ دیواری و نقاشی سقف و سنگ​سابی و تمیزکاری بودیم. ده اسفند اسباب کشی کردیم و بیست اسفند برای اولین بار توخونه​ی جدید خوابیدیم. این مدت واقعا خسته شدم و تقریباً همه​ی کارها رو تنهایی انجام دادم. مامان که از صبح تا شب آروشا رو نگه می​داشت و دایی سعید و شقایق هم برای یه سفر یک ماهه رفتن کانادا و پانیذ هم خونه​ی مامان ایناست. علی هم از صبح تا شب سرکار و تازه عصر به بعد می​اومد کمک. کارگرمون پنج روز اومد برای تمیزکاری و اسباب​کشی ولی توی کمدها و خیلی کارهای دیگه رو باید خودم می​کردم؛ از طرفی هم مامان​م خونه​تکونی داشت و هم مامانی و خلاصه همه چیز با هم قاطی شده بود. نتیجه اینکه شدم 48 کیلو و اندازه​ی قبل ازحاملگی شدم. با این همه بدو بدو هنوز کارها تموم نشده و کلی خرده​کاری دارم. انرژی​م به صفر مطلق رسیده. فعلاً توهمین وضعیت داریم زندگی می​کنیم با یخچال تقریباً خالی و خونه​ی نیمه​کاره تا تعطیلات یه کم استراحت کنیم و دوباره بعد از عید با انرژی بریم دنبال بقیه​ی کارها. اصل کاری که مونده حموم و دستشویی و تزیینات خونه​ست که باشه برای بعد. این مدت فقط به این موضوع فکر می​کردم که ما چه خونه​ای تحویل دادیم و چه فاجعه​ای تحویل گرفتیم. نمی​دونم این خانوم خونه از صبح تا شب چی کار می​کرده! باور کنید تو این بیست ماهی که از عمر خونه می​گذره فکر کنم حتی یک​بار هم تمیزکاری نکرده بود. خلاصه اسم​ش رو گذاشتیم تمیز خانوم. هر جا از خونه رو که تمیز می​کردیم باز یه جای دیگه هنوز مونده بود. برق​کاره اومده بود برای لوسترها وقتی رفت بالای نردبون تازه کاشف به عمل اومد که اصلاً لوله​ی هود وصل نبوده و تمیز خانوم هر چی آشپزی می​کرده و هود می​زده دود رو داخل خونه می​داده! ازیه طرف هم این مدت به این نتیجه رسیدم که واقعاً این​هایی که خونه می​سازن چه انرژی​ای دارن که با نقاش و نصاب و ... سروکله می​زنن! من که به معنای واقعی اعصاب​م خرد شد تو این مدت. نمی​دونم چه قشری تو این مملکت خوش​قول​ن و راست​گو! رفتیم سفارش کاغذ دیواری دادیم فرداش زنگ زدن که از کاغذ پذیرایی تون که دو مدل سفارش دادین یکی​ش رو نداریم. حالا فکر کن سه بار رفتیم سهره​وردی تا تونستیم دو تا با هم سِت کنیم. دوباره پا شدم با شقایق که اون هم دم سفر بود و هزار تا کار داشت رفتم کلاً دوتای دیگه سفارش دادم و اومدم. دوباره فرداش زنگ زدن که ببخشید کاغذی که برای اتاق خواب​تون سفارش دادین به اندازه​ی نصف دیوارهاتون موجوده می​تونید بیایید با یه چیز دیگه ست​ش کنید؟! دوباره پاشدم رفتم کلاً یه چیز دیگه سفارش دادم و اومدم . ازاون ور رفتیم برای پرده​ی آشپزخونه. برای حریرش سه بار رفتیم زرتشت و اومدیم. می​گم آقا شما چرا نمونه نشون می​دین بگین چی موجوده و ربطی به تحریم​ها نداره من همون رو انتخاب کنم. حالا رفت و اومدها به کنار قیمت​ها همه حدود دوبرابر برآوردمون برای هزینه​ها شده! خدا به​مون رحم کرد که کابینت سفارش ندادیم و هر روز دعاش می​کنم که این مستاجره یه نه گفت و ما رو نجات داد. خدایی​ش ازحق نگذریم کابینت​هاش حیف بود. فقط یه جاهاییش رو کامل کردیم و فکر نکنم تا روزی که این خونه هستیم بخوام عوض​شون کنم. می گم علی بد جوری چشمم دنبال اون کابینت​های کلاسیک مونده حتماً خونه​ی بعدی اون​ها رو سفارش می​دم. علی می​گه بذار اول این​جا جابه​جا بشیم بعد به فکر خونه​ی بعدی باش. نمی​دونم چرا حس ششم​م می​گه زیاد اینجا نمی​مونم. خدا کنه این بار حس​م غلط کار کنه چون واقعاً حالاحالاها حوصله​ی اسباب کشی ندارم.

تو این مدت آروشا کلی بزرگ شد و کارهای جدید انجام داد که تو اولین فرصت همه رو براش به یادگار می​نویسم. ولی مهم​تر ازهمه این بود که برای اولین بار برف رو حس کرد و فهمید و بازی کرد و کودکی کرد و من و باباش رو هم با خودش به کودکی​هامون برد و شاد کرد.


و اما خبر دست اول این​که حدود سه​ماه پیش من و علی و آروشا داشتیم تو هایپراستار خرید می​کردیم که یه خانوم و دوتا آقا اومدن روبه​رومون ایستادن و سلام کردن. درست همون موقعی که من و علی متعجب از رفتارشون شده بودیم گفتن که از موسسه​ی ایران​نوین هستن و اگر مایل باشیم از آروشا برای تبلیغات تلویزیونی استفاده کنن. ما هم گفتیم مشکلی نداریم. فرداش باهامون تماس گرفتن و وقت دادن برای این​که آروشا رو ببریم عکاسی برای آرشیوشون. ما همون موقع در حال خونه دیدن بودیم و خیلی تو حال​وهوای این برنامه​ها نبودیم ولی با این حال یه روز بعدازظهر رفتیم و دیدیم بچه​های دیگه هم اومدن. ازشون جداگونه عکس گرفتن و داستان همین​جا تمام شد تا هفته​ی پیش که وسط اسباب​کشی بودم دیدم موبایل​م زنگ خورد با یه تلفن ناآشنا. فکر کردم احتمالاً یا برق​کاره یا پرده​فروش و خلاصه یکی از همین​ها که دیدم نه خیلی داره تحویل می​گیره! اون​قدر که فکر کردم یکی از پسر عمه​هامه و داره اذیت​م میکن​ه. تو همین فکرها بودم که گفت از موسسه​ی ایران​نوین مزاحم می​شیم و آروشا انتخاب شده برای تبلیغ ایرانسل و دوشنبه فیلم​برداری داره و باهاتون تماس می گیریم. چندتا سوال هم پرسید که قدش چقدره و چه کارهایی خوشحال​ش می​کنه و با چی می​خنده و ... از یه طرف هیجان​زده شده بودم و ازیه طرف هم مونده بودم وسط این همه کار کی وقت داره لباس بریزه تو چمدون ببره سر صحنه و ... خلاصه این​که دوشنبه از طرف صداوسیما ماشین اومد دم در دنبال​مون و رفتیم بازار مبل خلیج فارس که لوکیشن​شون بود طبقه​ای که سرویس خواب بچه​گونه داره و اتاق​ها ست​شده هست. مامان و بابای آروشا هم که از قبل انتخاب شده بودن اومدن! مامان​ش یه دختر نوزده ساله بود که خیلی ناز بود و باباش هم یه پسر جوون بود البته نه به خوشگلی مامان​ش. از ساعت دوازده تا چهار بعدازظهر مشغول فیلم​برداری بودن برای فکر کنم سی ثانیه تبلیغ تلویزیونی. باورم نمی​شد این همه آدم لازم باشه برای این​کار و این همه دردسر. آروشا صبح​ش خیلی بداخلاق از خواب بیدار شده بود و من اصلاً امید نداشتم همکاری کنه ولی بعد از این​که چند بار از پله برقی فروشگاه بالا پایین رفت و بازی کرد سرحال شد و با همه دوست شد. واقعاً رفتارشون با آروشا بی​نظیر بود و کاری کردن که نه تنها آروشا اذیت نشد کلی هم به​ش خوش گذشت. تو فاصله​ی آنتراکت​ها می​ذاشتن​ش رو یه مبل کوچولو و تو فروشگاه می​چرخوندنش که بخنده. با مامان جدیدش هم حسابی دوست شده بود. یه بیست باری هم بغل کارگردان از پله برقی رفت بالا و اومد پایین. چند بار پیش اومد که آروشا نمی​خواست بره تو تخت بشینه و در حالی که همه چیز آماده فیلم​برداری بود کار رو متوقف می کردن تا آروشا خودش بخواد بیاد بشینه و کوچک​ترین اجباری در کار نبود. عمه بهنوش و دوست گل​ش  هم اومده بودن و واقعاً کمک​م بودن. چون تنها رفته بودم و کلی هم سه​تایی خندیدیم. کارگردان به​ش می​گفت آروشا کلاه​ت رو با من عوض می​کنی؟ می​گفت نه آروشا بپوشه. از همه جالب​تر اینکه وسط تبلیغ ایرانسل می​گفت Kenwood همه فهمیدن مامان آروشا روزی چند ساعت Gem TV می​بینه. خیلی بامزه وقتی کارشون با آروشا تموم شد و داشتم لباس​ش رو عوض می​کردم برگشت گفت: فیلم بودم یعنی فیلم بازی کردم. وسط آنتراکت​ها هم می​اومد می​گفت: دوباره اومدممممممممممممم. اسم تختی رو هم که برای فیلم​برداری انتخاب کرده بودن گذاشته بود تخت Pink. بعد از فیلم​برداری هم دعوت​مون کردن رستوران طبقه​ی بالا برای نهار و بعد هم با همون راننده دوباره برگشتیم و عمه و دوست​ش رو بعد از ما رسوند. وسط راه هم تو ماشین خواب​ش برد و وقتی بیدار شد با زبون خودش برای مامان اینا تعریف می کرد.  

خلاصه اینکه از چند روز دیگه تبلیغ ایرانسل با حضور آروشا خانوم چهره​ی جدید البته با یه مامان و بابای جدید رو آنتن می​ره و طرفدارهاش می​تونن برن ببینن!


پنج​شنبه شب من و آروشا و عمه بهنوش می​ریم شیراز و هفته​ی آینده بابا علی میاد و تا آخر تعطیلات شیراز هستیم. امسال علی باید زودتر بره سر کار و به خاطر همین مسافرت شمال​مون کنسل شد. این بود خلاصه​ای از اخبار این مدت.

دوست​های عزیزم این چند وقتی که خونه​ی مامان اینا بودیم لیست دوستان​م رو نداشتم و از خیلی​هاتون بی​خبر موندم. امیدوارم من رو ببخشید و حمل بر بی​احترامی نکنید. همه​تون رو دوست دارم و دل​م برای وبلاگ​های خوشگل​تون تنگ شده بود. می​دونم خیلی زوده ولی از الان سال نو رو به همه​ی دوست​های عزیز و گل​م تبریک می​گم و امیدوارم سال 92 براتون شیرین​ترین سال زندگی​تون باشه.

بیست و سه ماهگی

$
0
0

دوست‌ت دارم به اندازه‌ای که خود نمی‌دانم، که تو خود نیز نمی‌دانی، که شاید هیچ‌کس هم نداند. مرا در رؤیاهای زیبایی غرق کرده‌ای آن‌سان که خود در خواب‌های زرین خویش غنوده‌ای. پروازم داده‌ای به اوج آسمان آزادی و رهای‌م ساخته‌ای در عمق دریای بی‌کران عشقی تازه که هر روز و ساعت و دقیقه بعدی تازه از آن را بر دیدگان‌م مکشوف می‌سازی.

دومین نوروز زندگی‌ت را در شهر عشق‌ها و مهربانی‌ها و در کنار پدربزرگ، مادربزرگ، عموها و عمه سپری کرده‌ای و امروز بیست و چهارمین ماه حیات پرعطوفت خویش را آغاز نموده‌ای. سخت است برای‌م باور این‌که تنها یک‌ماه دیگر دو ساله می‌شوی.

امید زندگانی پدر! بیست و سه ماهگی‌ت خجسته باد.

دومین نوروز آروشای ما

$
0
0

ما برگشتیم بعد از کلی تأخیر و بالاخره این فرصت رو پیدا کردم که بیام و وبلاگ عروسک خانوم رو آپ کنم. تعطیلات عید خیلی عالی بود؛ بعد از اون همه استرس و خستگی واقعاً به این تعطیلی بیست روزه احتیاج داشتم. چند روز بعد از رفتن​مون عمو حسین و خاله سارای عزیز اومدن. درست صبح عید هم بابا علی اومد و دیگه حسابی جمع​مون جمع شد و کلی دور هم خوش گذشت. روز قبل از عید توی هوای بارونی و بهاری شیراز رفتیم قصردشت و برای سفره​ی هفت سین گل خریدیم و کلی سرمست شدیم. بعد هم رفتیم آجیل وشیرینی عید و وسایل هفت​سین خریدیم. شب​ش هم تا چهار صبح بیدار بودیم و سفره هفت​سین می​چیدیم. شب چهار شنبه سوری هم آروشا برای اولین بار بغل عمو رضا از روی آتیش پرید؛ اون​قدر خوش​ش اومده بود که مرتب می​گفت آتیش بگیریم (یعنی از روی آتیش بپریم) یه بالن هم هوا کردیم؛ همگی آرزو کردیم و فرستادیم​ش بالا. خیلی بالا رفت و کلی ذوق کردیم. لحظه​ی سال تحویل بعد از چند سال همه​ی خانوداه دور هم بودیم. حس شیرینی بود ولی با این حال دور بودن از مامان و بابام باعث شد نتونم خودم رو کنترل کنم و اشکم سرازیر شد. زود خودم رو جمع​وجور کردم و رفتیم سراغ ماچ و بوسه​ی عید و عیدی گرفتن و عیدی دادن. عمه یه عیدی خیلی خوشگل به آروشا داد که حروف اسم​ش به انگلیسی بود با یه زنجیر خیلی ناز. مامان و بابا هم یه سکه​ی قدیمی (پهلوی) هدیه دادن و بقیه هم کارت هدیه و نقدی بود. نهار عید رو سبزی پلو ماهی دور هم خوردیم و به این ترتیب سال جدید رو شروع کردیم. بیشتر روزها من و بهنوش و سارا می رفتیم خرید و گشت​وگذار و شب​ها هم دست جمعی می رفتیم بیرون و بقیه مواقع هم یا عیددیدنی می​رفتیم یا مهمون می​اومد. یه روز هم با علی تابلوفرش​ها رو که از قبل خریده بودیم بردیم دادیم خود فرش فروشه بسته​بندی هوایی کنه که دیدیم اون تابلو سومی رو هم که اون موقع نداشت آورده و کاملاً هم از نظر طرح و قاب با دوتای دیگه سته که با این​که تو برنامه​مون بود در آینده بخریم​ش حسابی وسوسه شدیم و اون رو هم گرفتیم. به این ترتیب پولی رو که برای بقیه​ی کارهای خونه گذاشته بودیم کنار خرج کردیم. ولی اشکالی نداره چون مطلوبیت​ش برامون بیشتر بود؛ به قول اقتصاددان​ها هم منحنی Utilityش بالاتر بود و هم مماس بر منحنی بودجه!

آروشا هم چند روز سرما خورد و آب​ریزش داشت؛ صداش هم حسابی گرفته بود ولی خدارو شکر مشکل جدی نداشت و وقتی برگشتیم تهران بهتر شد. به نظرم یه جورایی حساسیت به گل و بهار هم بود. تو این مدت که شیراز بودیم درست وقتی آروشا بیست​ودو ماه و بیست​وپنج روزش بود، شب رو تا صبح کنار باباعلی خوابید و من بعد از مدت​ها تونستم یه شب تا صبح رو کامل بخوام بدون این​که چند بار بیدار بشم؛ یه جورایی برام آرزو شده بود که برآورده شد. مسافرت عیدمون اون​قدر زود گذشت که وقتی می​خواستم برگردم باورم نمی​شد که بیست روز گذشته و تعطیلات تموم شده. با این​که ذوق خونه​ی جدید رو داشتم ولی دلم می​خواست باز هم بمونم. از روزی هم که اومدیم کلاً مشغول کارهای خونه بودم. بعضی شب​ها تا سه و چهار صبح به خرده​کاری​هام می​رسیدم چون تو طول روز با آروشا اصلاً هیچ کاری نمی​تونستم بکنم و مجبور بودم وقتی می​خوابه تازه شروع کنم به کار کردن. هنوز هم کلی کار باقی مونده که داریم آروم آروم انجام می​دیم. تابلوهامون رو هم زدیم؛ درست همون طوری که می​خواستم شد، ترکیب رنگ​ش با کاغذ دیواری بی​نظیر شد. حالا خونه به قول علی ضد و نقیض شده: سالن کاملاً چیده​شده در حالی که حموم و دست​شویی کاملاً خالیه و برای این​که بشه اون چیزی که دوست داریم کلی خرج داره. حالا معلوم نیست تا کی تو این وضعیت بمونه! هر کی می خواد بیاد سرخونه​نویی یا عیددیدنی می​گیم شرمنده ما هنوز دست​شویی​مون درست نشده! همه می​گن ما قول می​دیم دستشویی نریم!

تو این مدت چند جا عیددیدنی رفتیم و چند تا مهمونی خیلی خوب دعوت شدیم که یکی​ش سیزده​به​در خونه​ی عمه سرور بود. همه جوون​های فامیل دور هم بودیم. آش رشته و کاهو سکنجبین مخصوص سیزده​به​در خوردیم و بیرون رفتیم. یکی از سیزده​به​درهای فراموش ​نشدنی زندگی​مون شد. دوتا مهمونی دیگه هم خونه​ی پسر عموم و خانوم​ش و دختر عموم بود که خیلی خوب بودن. شقایق هم از کانادا اومد و کلی سوغاتی​های خوشگل به​خصوص برای آروشا آورده بود. دایی سعید هم امروز (جمعه) داره میاد. چقدر تو این مدت که نبودن جاشون خالی بود و خیلی دل​م براشون تنگ شده بود. آروشا گوشی تلفن​ش رو بر می​داشت و می​گفت الو شقایق، دایی سعید سلام زود بیا! بی​صبرانه منتظر دیدن دایی گل​م هستم.

 از آروشا بگم که به قدری تو این مدت صحبت​کردن​ش کامل شده که برای خودمون باور نکردنی​ه. تمام جمله​ها و افعال رو کامل و بدون و غلط می​گه و به نظرم هوش ادبی​ش به باباش و خانواده​ی پدری​ش رفته. خلاصه که این روزها غرق شیرین زبونی​های دخملکم هستم و از صحبت کردن​ش سیر نمی​شم. با این حال از صبح تا شب باید یک سری از کلمه​ها رو تکرار کنم و دایم گوش​زد کنم آروشا آدم به بزرگ​ترش می​گه شما نباید بگی تو و در جواب مرسی و ممنون​م باید بگی خواهش می​کنم و ... خلاصه حسابی مشغول​یم. جمعه داشت تلفنی با عمو حسین و  خاله سارا صحبت می​کرد؛ یک​سره در جواب خاله سارا که می​گفت آروشا جون! حالت خوبه؟ خوش می​گذره؟ دل​م برات تنگ شده! می​گفت: خواهش می​کنم! شاید ده بار گفت؛ من و علی مرده بودیم از خنده چون با گردن کج و یه مدل نازداری می​گفت. چند روز پیش با علی رفتن پشت پنجره​ی ایوون و داشتن بیرون رو تماشا می​کردن و حرف می​زدن که یک دفعه برگشت خیلی جدی گفت: بابا جان! می​خوام برم سر کار پول در بیارم! من داشتم شاخ در می​آوردم که این جمله رو از کجا شنیده که یادم افتاد از شیراز که اومدیم فردای تعطیلات از خواب بیدار شد و گفت بابا جان کجاست؟ گفتم رفته سر کار. گفت: رفته چه​کار کنه؟ گفتم رفته پول در بیاره. حالا همون جمله رو تحویل خودمون می​ده. گفتم شاید معنی​ش رو نمی​دونه. ازش پرسیدم پول دربیاری که چه کار کنی؟ گفت: بنزین بزنم به ماشین​م و برم باغ وحش و غذا بخرم. یه مدت بود می​گفت گرگ نیاد من رو بخوره. خیلی برامون ناراحت​کننده بود چون تا الآن حتی یک​بار هم آروشا رو ازچیزی نترسونده بودیم ولی چون تو کارتون Lambert دیده بود نگران بود و هر چی براش توضیح می​دادیم که گرگ تو جنگل​ه و ما تو شهریم و اون نقاشی​ه و ... فایده نداشت. تا آخر سر علی دو هفته پیش بردش باغ​وحش و گرگ رو از نزدیک دید و فهمید تو قفسه و نمی تونه بیاد بیرون و دیگه از اون روز می​گه​: گرگ نمی​تونه بیاد. این روزها عاشق کارتون تارزان شده و اگه بخواد TV ببینه می​گه تارزان. دارم باهاش ساعت رو کار می​کنم؛ می​گم آروشا این عقربه​ی ساعت که تیک​تیک می​چرخه اسم​ش  چیه؟ می​گه: ثانیه​شمار. می​گم اگه ثانیه​شمار یه دور کامل بچرخه چی می​شه؟ می​گه دقیقه یه​دونه می​ره جلو (دست​هاش رو هم​زمان یه دور می​چرخونه). بعد می​گم عقربه​ی دقیقه​شمار یه دور کامل بچرخه چی می​شه؟ می​گه ساعت یه​دونه می​ره جلو. می​گم ساعت برای چی خوبه؟ می​گه بدونیم کی بخوابیم کی غذا بخوریم. عجیب این روزها براش مهم شده که هر چیزی که می​خوره رو کی خریده. مثلا شیر می​خوره می​پرسه بابا جان خریده؟ بعد کافیه بگم بله بابا خریده و بابا جان هم همون جا باشه. بلافاصله می​گه مرسی بابا جان که برای من شیر خریدی. علی می​گه خواهش می​کنم بابا و آروشا تا اون شیر رو بخوره یه بیست باری تشکر می​کنه. هر چی علی می​گه بابا جان آدم این​قدر تشکر نمی​کنه برای یه شیر، من بابات​م وظیفه​مه برات شیر بخرم. آروشا دوباره می​گه مرسی بابا جان. چند روز پیش داشتم از گردوی آسیاب شده که مامان حمیلی داده بود می​مالیدم روی پنیرش که می​گه گردو رو بابا جان خریده؟ می گم نه مامان حمیلی داده می​گه: پس بابا محمد خریده! جدیداً می​آد به من می​گه: I Love You و تا بخوام جواب​ش رو بدم خودش می​گه: I Love You Too! این روزها کلی دوتایی خاله​بازی می​کنیم و می​ریم خونه​ی هم​دیگه مهمونی. برام چایی می​ریزه، و سالاد و کیک و سوپ درست می​کنه. کلی از دست​پخت​ش تعریف می​کنم و خیلی خوش​ش میاد. مامانی چشم​ش رو عمل کرده برای همین این اواخر رو بیشتر شب​ها خونه​ی مامانی بودیم. تا عصر می​شه می​گه بریم. می​گم کجا؟ می​گه خونه​ی مامانی! مهم​ترین کاری که تو بیست و چهار ماهگی زندگی​ش یاد گرفته و البته بابا علی تو شیراز یادش داده دست چپ و راست​شه که تا ازش سوال می​کنیم دست چپ​ت کو؟ نشون می​ده و همین طور دست راست​ش رو. وقتی برگشتیم تهران یه روز از خواب بیدار شد و گفت این بالش راسته و این بالش چپ. دیگه از اون روز پای چپ و راست رو هم یاد گرفته و با این​که بعضی وقت​ها اشتباه می​کنه ولی بازم خوب یاد گرفته و درک می​کنه. دوباره کلاس​های موسسه اردیبهشت نوشتم​ش. هفته​ای دو روز می​ریم. خیلی دوست داره در حدی که جلسه​ی اول نمی​اومد بیرون و با گریه برگشتیم خونه. بعد از این دوره، کلاس آداب معاشرت​شون شروع می​شه که خیلی دوست دارم ببینم چه​طوری با بچه​ها کار می​کنن.  

تبلیغ​ش هم درست فردای روز فیلم​برداری به مدت یک هفته پخش شده و خودمون هم ندیدیم. نمی​دونم چرا فکر می​کردم تا بخواد تأیید بشه و پخش بشه چند روز طول بکشه؛ دو دقیقه می ذاشتیم رو کانال​های وطنی و بعد تا می​دیم پخش نشد دوباره می​زدیم کانال​های تهاجم فرهنگی و به این ترتیب موفق نشدیم یکی​یه​دونه​مون رو از TV ببینیم. گفتن هر زمانی که بیایید CD کار رو به​تون می​دیم. به محض این​که گرفتم می​ذارم براتون. یه مبلغ خیلی کمی هم به​عنوان دستمزد کار به آروشا دادن و به این ترتیب آروشا اولین حقوق زندگی​ش رو در آستانه​ی دوسالگی  گرفت. دختر خوبم کل مبلغ رو هدیه داد به موسسه محک برای کمک به دوستان خوب​ش.

کمتر از دو هفته​ی دیگه تولد آروشاست و من این روزها دائم تو دو سال پیش زندگی می​کنم و احساسات اون روزهای آخر حاملگی​م رو مرور می​کنم. دروغ نگم بعضی وقت​ها دل​تنگ​ش می​شم و با تمام سختی​هاش، شیرینی​ش رو می​چشم. امسال قراره یه تولد خودمونی داشته باشیم؛ بنابراین خیلی برو-بیا ندارم. لباس و کفش​ش حاضره. دیروز هم رفتم کوک کیک​ش رو سفارش دادم. روز تولدش هم می​خوام ببرمش  آتلیه عکس بگیره و تولد هم قراره خونه​ی مامان اینا باشه چون از طرفی هنوز کارهای خونه​مون تموم نشده و از طرفی هم چون قراره همون روز تولد بریم آتلیه نمی​رسم تو خونه​ی خودمون بخوام برگزار کنم. الان که دارم این پست رو می​نویسم ساعت 3:33 دقیقه نصف شب​ه و من هنوز بیدارم. برم بخوام که عروسک​م صبح یه مامان ناز با انرژی می​خواد.


مادری

$
0
0

-زندگی برای من یعنی مادری و... مادری برای من یعنی بوییدن زیر گلوی دخترم...

مادری برای من یعنی چسبوندن دخترک به سینه ام...مادری یعنی خنده های  بی دلیل...

مادری یعنی شمردن دونه دونه ی مرواریدها روی لثه های بی دندون...

مادری یعنی بوی پمپرز!!...

مادری یعنی کنجکاوی های دو تا چشم گردالی معصوم ...

مادری یعنی لحظه های ناب شیر دادن هر چند کوتاه وناموفق...

مادری یعنی قربون صدقه رفتن واسه پاره ی تنت که فکر میکنی دیگه قشنگتر از اون پیدا نمیشه!!...

مادری یعنی دویدن با صدای رعد تا مبادا گل ت از خواب پریده باشه...

مادری یعنی پریدن از خواب و دویدن به سمت اتاق نفس ت با صدای گریه اش...

و مادری یعنی لرزیدن دل ت با گریه هاش...

مادری یعنی هر لحظه خواستن مرگ با دیدن اثر درد تو صورت زیبا و معصوم ش...

مادری یعنی چسبوندن و فشار دادن دخترک ت به سینه ات تا آروم بگیره...

مادری یعنی با هر صدای گریه اش قلب ت از سینه ات بیرون بزنه...

مادری یعنی نگرانی...مادری یعنی بی تابی...

مادری برای من یعنی یه شادی عمیق عمیق با چاشنی درد...

مادری یعنی پاک شدن، ناب شدن و مادری یعنی فرشته بودن

خواهش

$
0
0

نمی‌دانم چقدر طول می‌کشد تا احساسی به کمال برسد، یا عشقی به خلوص، یا کلامی به بلوغ! خوب که دقت کنی، خیلی مهم هم نیست. حتی این که زمان‌ش را ندانی گاه جالب‌ترش می‌کند. چند روز پیش، درست همان موقع که انتظارش را نداشتم (هنگام رانندگی!) واژه‌ها آمدند، تا احساس پدرانه‌ام را اندکی تعالی دهند. شعر زیر را (که نخستین غزل زندگی‌م نیز هست) در آستانه‌ی دومین سال‌روز تولدت سروده‌ام:

لبــخند تو پرنــده و لب‌هـات لانه‌اش           روی‌ت سپهر عشق‌م و چشم‌ت ستاره‌اش

هُرم حـــریم پـاکی تـو آتش غــرور            این اشتیاق دائــم مـن هــم شراره‌اش

آوای ذوق کـودکی‌ت نغــمه‌ی سـماع            این شوق و شور و گرمی دل، آه و ناله‌اش

درد تـو چون شرنگ هلاهل به کام من            میــخانه‌ی دو چشم تو نوش و نواله‌اش

در دره‌های یأس، دمـــاوندِ عشـقی و            آن گـونه‌های سرخ تو هم دشت لاله‌اش

گل در حجاب غنچه ز رخسار نیکوی‌ت           رویای من شـکفته ولـی در کـُـلاله‌اش

آتش بزن در این دل آشـفته حال مـن            تا برکـَـنم ز ریشـه و بن پای خـانه‌اش

تو از کـدام برزن و کویی که هـر زمان              خواهـم که چـند باره بپرسـم نشانه‌اش

میلاد تو بشُست همه رختِ من ز غـم               چـون نازنینِ عشـق به تن کرد جامه‌اش

تاریک قلب مـن پی نـور است دخترم

چتری از آفتاب بیفکن به سایه‌اش


جشن تولد دو سالگی

$
0
0

جشن تولد دو سالگی آروشا امسال دقیقاً روز تولدش برگزار شد و خدا رو شکر دختر کوچولوی ما دو ساله شد.


یه تولد خودمونی بود. بیست​وپنج نفر بودیم و همه اقوام درجه یک. تولد خیلی صمیمی و شاد برگزار شد و از همه مهم​تر اینکه به خود آروشا هم حسابی خوش گذشت و رقصید. تم تولد امسال زنبوری بود.

 آروشا مرتب می​گفت زنبور شدم و لباس​ش رو خیلی دوست داشت. اول تولد یه کم رقصیدیم و پیش​غذا خوردیم تا مهمون​ها همه بیان.


بعد مراسم کیک رو اجرا کردیم. امسال آروشا جون​م خودش شمع تولدش رو خوشگل فوت کرد. عمه بهنوش رقص چاقو کرد و کیک رو بریدیم و یه کوچولو هم به خودش دادیم خورد.


 قبل از باز کردن کادوها بابا علی از مهمون​ها تشکر کرد و شعر خوشگل​ش رو خوند. پانیذ کادوها رو باز کرد. همه کلی زحمت کشیده بودن. آروشا هم با استفاده از فرصت، یه​دونه ازشکلات​های گیفت​هاش رو باز کرده بود و با چه لذتی می​خورد. همه​ی کادوها نقدی بود با یه بلوز خوشگل. بعد هم به مهمون​هامون گیفت​های تولد که شکلات با روکش زنبوری بود دادیم و دوباره بزن و برقص تا شام.


شام رو هم که مثل همیشه مامان​م زحمت​ش روکشیده بود و فقط تزیینات با من بود، سرو کردیم.


بعد ازشام هم یه کم رقصیدیم و میز دسر رو چیدیم. دیگه همه نشسته بودن و دسر می​خوردن و حرف می​زدن تا ساعت یک شب.


امسال هم لباس​مون رو با تم ست کردیم. من یه پیرهن کوتاه مشکی که پشت​ش بندهای ضربدری داشت پوشیدم با لاک زرد. موهام رو هم بابلیس درشت کردم و یه کم از جلوی موهام رو جمع کردم. یه گل زرد طبیعی زدم که البته از همون گل روی موهای آروشا هم زده بودم. بابا علی کروات زرد زده بود و سه تایی حسابی ست بودیم. جالبه که بابا فرشید هم کروات زرد زده بود و مامان​م هم یه پیرهن مشکی پوشیده بود. عمه بهنوش هم یه پیرهن مشکی و زرد پوشیده بود.


با تمام تلاشی که کردم نتونستیم به آتلیه برسیم. هم کیک​ش دیر اومد و هم خودمون دیر حاضر شدیم. قرار شد بعداً سر فرصت بریم و با وقت کافی عکس​های حسابی بندازیم.

جا داره اینجا اول از همه از مامان و بابای گل​م تشکر کنم که مثل همیشه برای ما سنگ تموم گذاشتن و با ذوق و جون و دل برای آروشا زحمت کشیدن.

از عمه بهنوش خیلی ممنون​م که ازشیراز فقط برای تولد آروشا دو روزه اومد و به عشق عمه بودن​ش این همه راه و خستگی رو به جون خرید و کلی هم زحمت کشید. همین طور از مامان حمیلی و بابا محمد گل که مثل همیشه شرمنده​مون کردن و جاشون واقعاً خالی بود.

از همه ی مهمون​های گل​م که زحمت کشیدن و تشریف آوردن و جشن​مون رو نورانی کردن خیلی سپاسگزارم.

از مامانی مهربون​م که زحمت کشیده بودن و لباس آروشا رو ازکانادا براش آورده بودن ممنونم.

شادی عزیز دوست خوبم از موسسه​ی آشنا باز هم با کارهای شیک​شون جلوه​ای متفاوت به تولد دادن.

یکشنبه هم یه تولد کوچولو کنار دوست​های کلاس​شون گرفتیم و مربی​شون براش آهنگ​های تولد خوشگل گذاشت و کل وقت کلاس رو برای تولد آروشا اختصاص داد. کلی به بچه​ها خوش گذشت و رقصیدن. خیلی جالب بود که به محض اینکه شمع روشن می​شد همگی با هم فوت می​کردن و انگشت بود که تو کیک می​رفت! کلی خوش بودن برای خودشون. بعد از تولد هم رفتن تو حیاط و قطار شدن و شعر خوندن.


این بود شرح حال مختصری از تولد زنبوری آروشا!



خرسی + اولین آرایشگاه

$
0
0

آروشا این روزها علاقه​ی عجیبی به خرسی​ش پیدا کرده و مثل یه مادر ازش نگهداری می​کنه و تقریباً اون رو همه جا با خودش می​بره. حتی پارک!


دندون​های نیش آروشا هم در حال بیرون اومدن هستن و دیگه تقریباً روزهای سخت​ش رو گذروندیم این چهار تا دندون خیلی اذیت​ش کرد و خدا رو شکر بالاخره بیرون اومدن.حالا دندون های آخرش در حال خارش هستن و تو خواب حسابی با شیشه ش درگیره و بعضی شب ها تو خواب ناله می کنه و کلا این روزها خیلی بد غذا شده و به سختی چند تا قاشق غذا می​خوره حتی ویتامین​هاش رو هم که قبلا راحت می​خورد الان با هزار ترفند می​خوره. کلاً بدقلق شده، یه جورایی حرف حرف خودشه و به زور حق​ش رو می​گیره. بیشتر از قبل به من وابسته شده و حتی موقع بازی هم دوست داره من کنارش بشینم و از صبح تا شب بازی کنم. به قول یکی ازدوست​هام روزی چند کیلومتر تو خونه باید دنبال این نی​نی​ها راه بری! من هم یه جورایی تسلیم شدم و دربست در اختیارش هستم. نمی​دونم چرا تو این خونه حس تمیز کاری و مرتب​بودن​م فروکش کرده و به زور هر دو سه هفته یک بار تمیز می​کنم. شاید برای اینه که خیلی بیشتر باید انرژی بذارم؛ ازطرفی هم هر چقدر تمیز کنم دو دقیقه بعد مثل روز اول​ش​ه و انرژی​م هدر می​ره. به خاطر همین از صبح تا شب آروشا می​ریزه و من هم ریلکس نگاه​ش می​کنم. بعضی وقت​ها خودش متعجب می​مونه مثلاً دیروز اومده می​گه مامان ناز همه​ی کافی​ها رو ریختم من هم خیلی راحت گفتم اشکال نداره از دست​ت افتاده جمع می​کنیم. گذاشتم هر کاری می​خواست کرد و بعد جارو زدم. به این نتیجه رسیدم که هیچ چیزی به غیر از راحتی آروشا تو خونه برام مهم نیست. نتیجه​ش هم این شده که یه آرامش متفاوتی تو رفتارهاش احساس می​کنم. دیگه از جیغ زدن خبری نیست و یه جورایی داره ازهمه​ی قسمت​های خونه سر در میاره و حس کنجکاوی​ش با خیال راحت ارضا می​شه. روزی چند ساعت بازی می​کنیم، نهار می​خوریم، و بعدازظهرها حموم می​ریم و آماده می​شیم تا بابا جان بیاد. تا از خواب پا می​شه می​گه بریم چایی بخوریم؛ برام چایی می​ریزه و وقتی می​گم خیلی خوش​مزه بود چی توش ریخته بودی؟ می​گه گوجه​فرنگی! بعدش هم می​گه دیگه ندارم باید برم بخرم و می​ره یه گوشه​ی اتاق​ش و می​گه آقا گوجه​فرنگی داری؟ می​خره و میاد خونه. می​شوره و می​ریزه تو چایی. بعضی وقت​ها هم تا میام الکی چایی​م رو بخورم می​گه نخور خودم می​خوام همه رو بخورم و این​طوری می​شه که بعد از دو ساعت بازی یه لیوان خالی ازچایی هم نصیبم نمی​شه.

چند روز پیش گفتم می​شه یکی دیگه برام بریزی خیلی خوشم اومد. گفت بازم چایی می​خوای؟ گفتم بله آروشا خانوم. گفت : ای خداااااااااااا و شروع کرد به ریختن چایی .درست مثل موقعی که خودم کم میارم و می​گم ای خدااااااااااااا!


مدت​ها بود می​خواستم تا آروشا بزرگ​تر نشده یه بار موهاش رو حسابی کوتاه کنم تا یه کم به​اصطلاح جون بگیره و پرپشت​تر بشه ولی عید و تولدش و ... مانع می​شد. تا بالاخره جمعه عزم​مون رو جزم کردیم و رفتیم سرزمین عجایب، cookie و موهاش رو کوتاه کردیم. یه لوح یادگاری هم برای اولین حضورش تو آرایشگاه به​مون دادن که عکس قبل و بعد از اصلاح بود به​علاوه​ی مقداری از موهاش! براش کارتون باب اسفنجی رو گذاشتن. اول​ش شونه بازی کردن و بادکنک بهش دادن و در حین اصلاح هم تیله​بازی و ... با این حال اصلاً خوش​ش نیومده بود و بر خلاف انتظارم گریه هم کرد. ولی وقتی خودش رو تو آینه نگاه کرد خیلی خوش​ش اومد و بعدش هم رفتیم کلی بازی سوار شدیم و با خاطره​ی خوب اومدیم خونه. از اون روز تا صبح از خواب پا می​شه می​گه خوشگل شدم و از این​که سرش سبک شده خوشحاله.


این مدت هم چند تا برنامه داشتیم. یکی این​که چهارشنبه دو هفته​ی قبل جشن نامزدی یکی از دوست​های علی که از فرانسه اومده دعوت بودیم. تا حالا عروس و داماد رو ندیده بودم. نامزدی خارج از تهران تو یه باغ بود و حدود صد نفر مهمون از اقوام درجه​ی یک. مونده بودم ما رو چرا دعوت کرده​ن؟! وقتی از در رفتیم تو داماد از وسط سن بدو بدو اومد علی رو بغل کرد و  چند تا ماچ! هیجانی به خرج داد که تازه فهمیدم چقدر یه دوست می​تونه باعث خوشحالی​ت بشه حتی بیشتر از صد تا فامیل! در حدی که مامان داماد اومد گفت از زمانی که مهیار اومده ایران از دیدن کسی این​قدر ذوق​زده نشده بود. در کل شب خوبی بود با این​که راه خیلی دور بود. آخر شب هم رفتیم دنبال آروشا و اومدیم خونه​مون. وقتی آدم بچه​دار می​شه فرصت دوتایی بودن خیلی کم پیش میاد و یه همچین موقعیت​هایی باعث می​شه یه شب بدون اینکه ذهن​ت مشغول باشه، بری و برقصی و از دو نفره بودن​ت لذت ببری و حس جوونی​ت رو زنده کنی. حس این​که هنوز می​تونی با یه آهنگ بپری بالا-پایین و در کنارش برای بچه​ت مادری هم بکنی. حس این​که می​تونی پیرهن پنج سال پیش​ت رو از تو کمد در بیاری و ببینی هنوز کاملاً اندازه​ت​ه و از پوشیدن​ش ذوق کنی. حس این​که می​شه تو ماشین تا برسی لاک بزنی و رنگ​ش رو با آرایش​ت ست کنی و لذت​ش رو ببری. حس این​که تو مسیر بدون هیچ فکری فقط موزیک گوش کنی وبری تو حال خودت.  همیشه فکر می​کردم وقتی مامان بشم باید دیگه فقط مامان باشم و مثل مامان​ها رفتار کنم ولی الان باور دارم که برای اینکه یه مامان واقعی باشم باید خودم باشم با تمام خصوصیات نازنین قبل. البته خیلی بیشتر از قبل باید انرژی بذارم ولی نشد نداره. جالب​ه که همون شب برای عروسی​شون دعوت شدیم که کمتر از دوماه دیگه​ست!

یه روز هم خونه​ی یکی از دوستان ده سال پیش​م دعوت شدم. من و این دوست​م تو فاصله​ی دو ماه از هم عروسی کردیم و تو یه ساختمون بودیم، اونا طبقه​ی دوم و ما سوم با یه دنیا خاطرات شیرین. هر روز به هم سر می​زدیم و با هم غذا می​پختیم و کلی خوش بودیم. با این تفاوت که اونا همون سال بچه​دار شدن و الان یه دختر 9 ساله دارن و بچه​ی دوم شون تا پنج روز دیگه دنیا میاد. وقتی از اون ساختمون رفتن راه​مون خیلی دور شد و دیگه چند سالی فقط تلفنی در تماس بودیم و یکی دو بار اتفاقی بیرون همدیگه رو دیده بودیم تا اینکه دوباره برگشتن این محل و قرار گذاشتیم بیشتر هم رو بینیم. با دیدن آروشا کلی ذوق کردن و من هم با دیدن یه دختر خانوم تپلی قد بلند که اون روزها اسباب بازیمون بود حسابی سورپرایز شدم. آروشا هم کلی با نگین بازی کرد و به نی​نی خاله سمیرا که تو شکم​ش بود دست زد ونازش کرد. همون شب اومدیم خونه​ی مامانی تا آروشا مامانی رو دید گفت تو شکم​ت نی​نی داری؟ چند روز پیش هم دو تایی رو تخت دراز کشیده بودیم اومده می​گه مامان ناز بلوزت رو بزن بالا! من هم زدم بالا دست می​زنه به شکم​م و می​گه تو شکم​ت نی​نی نداری؟ می​گم نه مامان​م مامان ناز فقط یه​دونه نی​نی داره و اون هم آروشاست. فقط و فقط آروشا نی​نی مامانه. بلافاصله می​گه: مامان ناز من​و بغل کن! و خودش رو لوس می​کنه.

 پنج​شنبه هفته​ی پیش هم خونه​ی دایی ایمان و شادی جون دعوت بودیم و خیلی خوش گذشت. البته قبل​ش وقت دکتر داشتیم برای آروشا و زود از خونه در اومدیم. حدود یک ساعت تو مطب معطل شدیم با آرایش و موهای سشوار زده. به علی گفتم مردم الآن می​گن این خانومه چه خوشحال​ه برای خودش با این آرایش و موهای باز اومده دکتر! جالب​تر این​که دیدیم کلی وقت داریم تا بخوایم بریم خونه​ی دایی ایمان و شادی جون؛ به پیشنهاد علی رفتیم کاشی دیدیم و چند تا مدل هم انتخاب کردیم. آروشا هم هر چی جکوزی تو مغازه​ها بود استاد کرده بود. می​گفت فشار بدم آب بیاد؟ واقعاً با بچه این​جور جاها رفتن سخته. آدم نمی​دونه بچه رو کنترل کنه یا ببینه چی هست و چی می​خواد و ... تا از مغازه میومدیم بیرون درست بر خلاف جهتی که می​خواستیم بریم می​دوید و تا علی بره دنبال​ش و بیاردش کلی معطل می​شدیم. ولی با این حال کلی ایده گرفتم؛ قرار شد فعلاً حموم رو کامل تموم کنیم از کاشی و کابینت و شیرآلات و وسایل. ستِ وسایل حموم رو علی از دبی آورده بود و ما می​خواستیم کاشی رو با اونا ست کنیم. هفته​ی گذشته بهنوش اومده بود تهران، گفتم بیا دوتایی بریم خیابون شیراز کاشی ببینیم. درحالی​که یه جامسواکی دست​مون بود ازاین مغازه به اون مغازه می​رفتیم؛ مغازه​دارها مونده بودن این دیوونه​ها دیگه کیه​ن؟ آخر سر هم یکی​شون طاقت نیاورد و گفت خانوم شما مثل اون​هایی هستید که برای ضبط​شون ماشین می​خرن. من و بهنوش هم یه کم سرخ و سفید شدیم و اومدیم بیرون خندیدیم. جالب​ه همون کاشی رو انتخاب کردیم ولی از مغازه​ی اونها نخریدم. اون​قدر همه چیز گرون شده که من تقریباً برآوردم از هزینه​ی دو تا سرویس نصف این هزینه بود! به خاطر همین باید فعلاً باید برای دستشویی صبر کنیم. الآن دقیقاً می​دونم چی می​خوام ولی کاشی​ای که برای دستشویی می​خوام رو گفتن تا یک ماه دیگه میاد و فعلاً موجود نیست. یه دستشویی آنتیک با رنگ سفید و طلایی می​خوام ست کنم با شیرآلات طلایی که عاشق​شم. حموم رو مدرن درست کردم با کاشی قهوه​ای و وسایل چوبی و ست وسایل قهوه​ای و کاراملی و سفید. فعلاً این حموم تموم بشه یه روز تمیزکاری با کارگر. دیگه مهمون​بازی​هام شروع می​شه و سرخونه​نویی و عیددیدنی​های با تأخیر انجام می​شه.

جمعه شب هم با دوستان گل​مون رفتیم رستوران بالای جام​جم و آروشا رو هم بردیم. از اول تا آخر خواب بود و کلاً هیچ​چی از اون شب نفهمید. ظهرش نخوابیده بود و حسابی خسته بود، ساعت نه شب تو ماشین خوابید. من و علی گفتیم فردا شش صبح بیدار می​شه! ولی در کمال ناباوری تا ساعت یازده ظهر خوابید! بعد از پانزده ساعت خواب عمیق در حدی که انگار چند روز بود نخوابیده بود بیدار شد و گفت حالا بریم رستوران!

ترم جدید کلاس​های آروشا هم شروع شد. دخترک​م وارد ترم دوم دو تا سه ساله​ها شد. برای کلاس شنا هم با دکترش مشورت کردم که گفت فعلاً دست نگه​دار چون احتمال عفونت ادرار تو استخر بیشتر می​شه بذار برای بعد. این کلاس​ها فقط برای بچه​ها بود از شش​ماهگی به بعد. پس به امید آینده. 

دوستان عزیزم! یه موضوعی این روزها باعث ناراحتی​م شده ازتون می​خوام با دل​های پاک​تون برام دعا کنید. بیشتر از همیشه دوست​تون دارم و محتاج دعاهاتون هستم.

25 ماهه‌ی شیرین‌م

$
0
0

آروشای گلم وارد بیست و شش ماهگی شده و شیرینی وجودش رو بیشتر از گذشته احساس می‌کنم. این روزها آروشا حسابی شیطون شده و از صبح تا شب دائم درحال بازی کردن‌ه و یه نفر که نه چند نفر باید مواظب‌ش باشن و براش انرژی بذارن تا خانوم آخر شب راضی بخوابه. از صبح تا عصر که تو خونه مشغول‌یم و دو روز می‌ریم کلاس و بقیه‌ی روزها هم یا خونه‌ی مامان اینا و یا بیرون و آخر شب قبل از خونه اومدن هم باید یه دور دیگه بره پارک و به قول خودش یه کوچولو تاب سوار بشه تا رضایت بده بخوابه. کلاً خواب بعدازظهرش کنسل شده و با هیچ ترفندی نمی‌تونم بخوابونم‌ش ولی شب‌ها از ساعت دوازده شب تا یازده فردا می‌خوابه و البته چند بار تا صبح بیدار می‌شه و شیر می‌خوره. دیگه برای حموم کردن‌ش نفر سومی نیاز نیست و خودمون دوتایی می‌ریم حموم و آب‌بازی می‌کنیم و میارم‌ش بیرون و اول لباس‌هاش رو تن‌ش می‌کنم و موهاش رو خشک می‌کنم بعد خودم لباس می‌پوشم. تا می‌گم آروشا بریم حموم اول می‌گه سرم رو نشوریا! از اون شامپو YELLOW نریزی رو موهاما! می‌گم آروشا نمی‌شه همه‌ی آدم‌ها وقتی می‌رن حموم سرشون رو می‌شورن من هم یه کوچولو برات شامپو می‌ریزم. بعد سریع لباس‌هاش رو درمیاره و دایپرش رو هم باز می‌کنه و می‌ندازه تو سطل آشغال و می‌ره حموم منتظر می‌مونه تا من برم. تقریبا کسی نمونده که نفهمیده باشه که ما حموم‌مون رو تغییر دادیم. به هر کی می‌رسه می‌گه کاشی چسبوندیم دوش گنده‌ی سفید مثل برف گذاشتیم و بعد هم می‌گه شمع هم گذاشتیم. بازی مورد علاقه‌ش این روزها آب بازی‌ه و دائم می‌خواد لباس‌هاش رو خیس کنه و یا به گل‌ها آب بده یا از آب‌سردکن آب بگیره و یا تو حموم دوش رو بگیره دست‌ش و همه جا رو خیس کنه یا به قول خودش آب بچاپه.

این چند روز تعطیلی روهم قرار بود بریم شمال و کلی از قبل برنامه‌ریزی کرده بودیم که برای علی تو شرکت جلسه گذاشتن و هم دوشنبه تا دیر وقت باید می رفت سر کار و هم پنج‌شنبه جلسه داشتن که دیگه کنسل‌ش کردیم دایی سعید و پانیذ و شقایق هم گفتن شما نیاین ما هم نمی‌ریم ولی مامان و بابام رفتند و شنبه‌ش برگشتن. ما هم این چند روز رو همین جا برنامه‌ریزی کردیم. شب اول رفتیم خونه ی پانیذ اینا شب دوم و سوم رو رفتیم پیک‌نیک و جوجه کباب و بلال و ... بردیم و دسته جمعی بودیم و خوش گذشت و آروشا هم پا برهنه روی چمن راه رفتن رو تجربه کرد و حسابی بازی کرد. پنج‌شنبه شب هم رفتیم رستوران بالای جام جم و جمعه هم دایی سعید و شقایق و پانیذ اومدن خونه‌مون برای اولین بار. البته شب اولی که خونه رو تحویل گرفته بودیم اومده بودن ولی بعدش رفته بودن کانادا و خونه‌ی چیده شده رو ندیده بودن. برای شام سبزی پلو با ماهی درست کردم و دسر هم چیز کیک از بیرون گرفتم. آروشا هم کلی هیجان‌زده بود و می گفت پانیذ بیاد خونه جدید و تو اتاقم بازی کنیم. از نیم ساعت قبل از اومدن پانیذ اینا رفته بود با باباش تو حیاط تا به قول خودش پانیذ اینا رو بیاره. وقتی هم از در اومدن تو گفت اینجا خونه‌ی جدیده. این روزها آروشا عجیب تعارفی شده و دوست داره دائم یه چیزی دست‌ش بگیره و به بقیه تعارف کنه و بگه بفرمایین. اگر هم بگیم خیلی ممنون نمی‌خورم می‌گه: تو رو خدا بخورین بفرمایین. این موضوع برامون خیلی عجیبه چون من و علی به هیچ عنوان تعارفی نیستیم. وقتی هم مهمون میاد خونه‌مون همه خوراکی‌ها رو می چینیم و می‌گیم از خودتون پذیرایی کنین حالا این وسط این دخترک به کی رفته من نمی‌دونم. خیلی خیلی هم دست و دلبازه و خوشمزه‌ترین خوراکی‌ش رو هم به همه تعارف می‌کنه و از جون و دل اصرار می‌کنه که بردارن. فقط وقتی ببینه داره تموم می‌شه به من نگاه می‌کنه و می‌گه مامان ناز بازم داری؟ یه اخلاقی هم که جدیداً پیدا کرده اینه که از همه چیز دوتا می‌خواد مثلا دوتا اسمارتیز دوتا برچسب و ... به اسمارتیز هم می‌گه استامیس. هنوز عاشق اینه که خودش پول بده و از نظرش پول Blue با ارزش‌ترین پوله و اگر از کسی خوش‌ش بیاد می‌گه پول Blue بده بدم به آقا و اگه خوش‌ش نیاد می‌گه Green رو بده.

خودش باید لباس‌ش رو انتخاب کنه و هر باری که می‌خواییم بریم بیرون یک ربع تو کمد چوب لباسی میاریم بیرون و می‌ذاریم تو تا خانوم رضایت بده که یه‌دونه رو بپوشه. بین کفش‌هاش هم عاشق کفش‌های تولدش‌ه و از ده روز به تولدش مونده تا الان دائم اونها رو پوشیده حتی تو خونه. تا از خواب بیدار می‌شه می‌گه کفش مشکی گل‌دارها رو بده و می‌پوشه و بعضی وقت‌ها هم توش آب می‌ریزه و دوباره می‌پوشه و اون‌قدر این‌کار رو کرده کفش‌هاش بو گرفته مثل یه مرد گنده که از صبح تا شب تو گرما تو شهر دنبال یه لقمه نون حلال فعالیت کنه کفش‌ها و به دنبال اون پاهای عروسک ما بو می‌ده! من تا حالا بیست بار این کفش‌ها رو انداختم تو ماشین لباس‌شویی و گذاشتم تو آفتاب و وقتی خشک‌شده توش اسپری زدم و اما دوباره دو روز بعد همون عطر بی‌نظیر نصیب‌مون می‌شه. چند روز پیش داشتیم از کلاس بر می‌گشتیم که دیدم کفش‌هاش پاره شده و چسب‌ش از بغل باز شده. برای اولین بار آروشا با کفش پاره مواجه شد و تعجب کرد و من هم کلی ذوق کردم چون اول ازهمه این‌که از بو راحت شدم و دوم این‌که آروشا دونست که گاهی آدم شاید مجبور باشه با کفش پاره هم بره بیرون و همیشه نمی‌شه نو بود و نو پوشید. این تجربه‌ای بود که دوست داشتم آروشا داشته باشه. اون روز تا آخر شب کفش‌هاش رو به همه نشون داد و گفت پاره شده ولی با این حال آخر شب حاضر نشد دمپایی رو که خونه ی مامان اینا داره بپوشه و با همون کفش مشکی گل‌دارها رفت پارک و تاب آخر شب‌ش رو سوار شد. فرداش هم گفت با همون‌ها بریم خونه‌ی مامان فلور. به‌ش گفتم آروشا پاره‌ست. گفت اشکالی نداره روش گل داره. مدتی بود می‌خواستیم برای آروشا دوچرخه بخریم که بالاخره دوشنبه ی گذشته فرصت‌ش پیش اومد و به این ترتیب آروشای ما صاحب یک عدد دوچرخه با کلاه ایمنی شد که البته هدیه ی بابا فرشید و مامان فلور بود. یه جفت کفش مشکی پاپیون‌دار جلو باز تابستونی هم خریدیم و اون قبلی‌ها رو انداختیم دور.  

بعضی وقت‌ها از سماجت‌ش خسته می‌شم ولی وقتی خوب فکر می کنم می‌بینم این بچه من‌ه و پس باید حداقل یه اخلاق‌ش به من رفته باشه و اون همین پشت‌کارش برای انجام هر کاری‌ه. یه جورایی بعضی اخلاق‌هاش عین خودمه مثلا داره اون روز برچسب‌هاش رو تو دفتر نقاشی‌ش می‌چسبون‌ه و من هم داشتم با تلفن حرف می‌زدم. دو تا برچسب دستش بود یکی‌ش پو بود و یکی‌ش کفش‌دوزک. هر دو رو چسبوند بعد دیدم یه کم فکر کرد و کفش‌دوزک رو کند و رفت دو صفحه جلوتر که چند روز پیش فقط توش کفش‌دوزک‌ها رو چسبونده بود چسبوند و گفت تو برو کنار دوستات و به من نگاه کرد و گفت اینجوری قشنگ‌تر شد. تو دل‌م گفتم دختر خودمی. با هر کی من تلفنی حرف بزنم باید بیاد گوشی رو بگیره و صحبت کنه بعد از سلام اولین حرفی که می‌زنه اینه که چه رنگی پوشیدی؟ بعد هم رنگ لباس خودش و مامان‌ش رو بگه. با تمام شیطونی‌هاش خیلی عاقل‌تر و منطقی‌تر از قبل شده. خدایی‌ش بچه‌ی خوبیه و کارهای عجیب و غریب نداره. شیطونی‌هاش کاملاً طبیعی‌ه و مقتضای سن‌ش. اگر هم به کاری اصرار کنه و به ضررش باشه با توضیح قانع می‌شه و یه کار دیگه می‌کنه.


شعرهای کلاسش رو خوب یاد گرفته و همه رو می‌خونه البته باید خودش بخواد و من هم به پیشنهاد دکتر اصلاً جلوی جمع نمی‌گم آروشا این شعر رو بخون اون شعر رو بخون اگه خودش بخواد می‌خونه. یه استعداد شعر هم داره که این روزها کشته ما رو و هر وقت خیلی خوشحال باشه از خودش شعر می‌گه. مثلا چند روز پیش گفت: زمستون میاد، بارون میاد، برف میاد، بوی گل چایی میاد! بعضی وقت‌ها هم می‌گه بوی چای داغ میاد. اسم این شعرش  رو زمستون گذاشتیم. یه شعر هم چند شب پیش گفت برای تابستون درست وقتی مامان‌م هندونه آورد بخوریم گفت: تابستون میاد، هندونه میاد، بوقلمون میاد، پارک میاد، دمپاییPink  میاد! جالب‌ه که تجربه‌ی دمپایی پوشیدن رو درست از زمان گرم شدن هوا داشته. بعدش هم می‌گه شعر ساختم.   

داشتیم می‌رفتیم کلاس گفتم آروشا بدو داره دیر می‌شه برگشته به من می‌گه مامان ناز آروم‌تر می‌افتی کله‌ت می‌خوره به میز داغون می‌شه‌ها! علی داره با هیجان یه جریانی رو تعریف می‌کنه برگشته می‌گه باباجان آروم‌تر یواش صحبت کن. خدا رو شکر "شما" گفتن هم تا حدود زیادی نهادینه شد و بعضی وقت‌ها اگه خیلی احساس صمیمیت کنه می‌گه تو. قربونت برم خانوم‌م. یکی از قربون صدقه‌هایی که از آروشا می‌رم و خیلی دوست داره اینه که به‌ش می‌گم نی‌نی نازم نی‌نی نرم‌م. (یه پتو داره که خیلی دوست داره و اسم‌ش پتو نرمه‌ست) اگه یادم بره بگم نی‌نی نرم‌م خودش می‌گه مامان ناز پتو نرمه یعنی یادت رفت بگی نی‌نی نرم‌م.

صداش مدتی‌ه که به شدت گرفته و با اینکه متخصص بردم و دارو می‌خوره فقط یه کم بهتر شده. دکتر گفت اگه خوب نشد باید عکس از حنجره بگیری ولی هنوز داروش تموم نشده و باید دوباره ببرم‌ش. خدا کنه زود خوب بشه و به این برنامه‌ها نرسه.

دوست‌م هم زایمان کرد و یه دختر تپلی به دنیا آورد با وزن 4100 و قد 55 سانت. هنوز نرفتم دیدن‌ش به‌ش گفتم می‌دونم روزهای سختی داری هر وقت روبراه شدی ما میاییم نی‌نی ببینیم. خوبه یه دختر ده ساله داره که حسابی ازصبح تا شب کمک‌ش می‌کنه. به علی می‌گم اون زایمان کرده من تن و بدن‌م داره می‌لرزه. بعد هم به آروشا گفتم بچه‌دار شدی خودت بچه‌ت رونگه می‌داری این‌ورها نمیای. مامان‌م هم گفت دیدم تو کلاً خودت بچه‌ت رو نگه داشتی عیب نداره بچه‌ی آروشا رو هم بیار خودمون نگه می‌داریم. عجیب موجودی هستم من که ذره‌ای از سختی‌های دوران حاملگی و روزهای اول زایمان و ... رو فراموش نکردم و هر کی می‌گه دومی رو کی میاری یه جورایی خُرد می‌شم انگار دارن کتک‌م می‌زنن. فعلاً که حسابی سر حرف‌م که می‌خوام یه‌دونه رو عالی بزرگ کنم هستم. ذاتاً هر کاری رو سخت انجام می‌دم و باوسواس؛ به همین خاطر واقعاً نه از نظر جسمی و نه از نظر روحی قدرت بزرگ کردن دو تا بچه رو با این حساسیت‌ها تو خودم نمی‌بینم. ولی نمی‌دونم شاید روزی سرنوشت بچه‌ی دیگه‌ای رو برام رقم بزنه و تمام برنامه‌های زندگی‌م رو تغییر بده. امیدوارم این اتفاق نیفته ولی آدمیزاده دیگه، یه موجود فراموش‌کار.

بالاخره طلسم خونه‌ی ما تموم شد و خونه تا حدودی از نظر من آماده مهمون شد. اگه به خودم بود فکر کنم سال دیگه آماده‌ی آماده می‌شد و به قول بابام اگه این‌جا رو می‌کوبیدی دوباره می‌ساختی زودتر تموم می‌شد. فعلاً حموم تموم شد و چیده شد. خونه هم حسابی تمیز شد و مهمون‌بازی‌ها شروع  شده. پنج‌شنبه 18 نفر مهمون داشتم‌. پیش‌غذا سالاد اندونزی و رولت ژامبون و یوفکا و سبزیجات خام با سس و ماست و بورانی و ماست و بادمجان و چیپس گذاشتم. شام هم برنج گذاشتم و کباب و جوجه کباب ازبیرون گرفتم. دسر هم ژله انبه با انبه‌ی تازه و ژله بستنی و چای و شیرینی. یه حوله‌ی خیس و یه حوله‌ی خشک هم انداختم پشت در آسانسور تا همه کفش‌هاشون رو پاک کنن و بیان تو. چقدر هم موثر بود؛ فرداش که تی می‌زدم خیلی تمیزتر از زمانی بود که با کفش مستقیم میومدن تو. حوله هم که نگو حسابی سیاه شده بود. گفتم حداقل فرش‌ها یه مدت تمیز بمونه. همه از خونه خوش‌شون اومد وکلی تعریف کردن. یه کمی هم بزن و برقص کردیم. جمعه هم به تمیزکاری گذشت. جمعه شب هم رفتیم پارک و ساندویج بردیم به علاوه‌ی پیش غذاهای باقی مونده از شب قبل. دوشنبه هم بعد از نهار مهمون داشتم و مامان​م هم اومد و همه خانوم بودیم و دیگه محفل حرف گرم بود ...


سه​شنبه هم تولد نوژا دوست آروشا دعوت داشتیم که البته بیشتر بالماسکه بود. آروشا دوباره زنبور شد. دوست​ش آرنیکا جادوگر شده بود. پسرها هم یکی اسپایدر من و یکی پلیس و ... نوژا هم عروس شده بود. از بین این شخصیت​ها آروشا از اسپایدرمن خوش​ش اومده بود و اگر از جلوی چشم​ش دور می​شد مدام می​پرسید اسپایدرمن کجا رفت؟ جالبه که اسپایدرمن هم از آروشا خوش​ش اومده بود و آخر تولد نگران بود که نکنه آروشا جایزه نگرفته باشه و می​خواست جایزه خودش رو که ماشین بود بده به آروشا. آروشا هم گفت مرسی من چرخ خیاطی گرفتم. تولد خوبی بود و خیلی خوش گذشت. آروشا هم واقعاً همکاری کرد و رفتارهاش خیلی معقول و اجتماعی بود. همون شب ایران فوتبال رو برد و رفت جام جهانی. بابا علی حدود دو ساعت تو راه بود تا بیاد دنبال​مون. یه مسیری رو هم ماشین رو گذاشته بود و پیاده اومد و آروشا رو بغل کرد و تا ماشین پیاده رفتیم از پایین علامه شمالی تا بالای سعادت آباد (بر یادگار امام) که ماشین پارک بود!


دیشب هم خونه​ی دایی سعید اینا دعوت بودیم. دایی ایمان و شادی عزیز هم اومده بودن. شقایق هم مثل همیشه زحمت کشیده بود. خیلی خوش گذشت.

کلاس​های ترم دوم هم تموم شد و برای ترم بعدی هم ثبت نام کردیم و یک هفته وسط کلاس​شون استراحت دارن و دوباره شروع می شه که البته دو جلسه ش رو نیستیم.

به دنبال دعوت به عمل اومده از شیراز من و آروشا امشب داریم دوتایی می​ریم شیراز و دو هفته می​مونیم . علی نمی​تونه بیاد و خودم باید هم برم و هم برگردم. خوبی​ش اینه که آروشا بالای دوسال​ه و دیگه برای خودش صندلی داره و این خیلی برام کمک​ه. دوری علی برای دو هفته برام سخته ولی از شیراز هم نمی​تونم بگذرم . بالاخره یه وقتایی برای زن​وشوهرها خوبه که از هم دور باشن البته این رو من نمی​گم روان​شناس​ها می​گن: باعث می​شه بیشتر قدر هم رو بدونیم. البته علی بیشتر قدر من رو بدونه!!! بنابراین تنها راه ممکن اینه که من برم و یه کم استراحت کنم در کنار مامان شوهر گل​م و پدر شوهر عزیزم و عمه بهنوش مهربون که دل​م براشون به قول آروشا نقطه شده.

دوستان عزیزم بابت دعاهای خیرتون و دلگرمی​هایی که به من دادین بی​نهایت از همه​تون سپاسگزارم. انرژی مثبت و پاکی وجود همه رو گرفتم و خدا رو شکر مشکل برطرف شد. باز هم از همگی ممنونم. دوست​تون دارم.

هفتصد و هفتاد و هفت روزگی

$
0
0

یاد تو این روزها تأثیری دوگانه بر من دارد: از یک سو دلتنگی و از دیگر سو آرامش! چنان نیکو و زیبایی که ندیدنت قرار از دل می‌رباید و چنان در ذهن جاودانی که گویی همواره پیش چشمانم. داستان همیشگی غیبت و حضور است این حال من! قصه‌ی بی‌پایان دیده و دل که تو برای ابد پیوندشان زده‌ای به رنگین‌کمان بی‌رنگ عشق، به قراری مألوف در فرار از روزمره‌گی، و به فراری بی‌انتها در بی‌قراری از دلداده‌گی.

هفت روزی از هفتصد و هفتاد و هفت روزگی‌ات گذشته است. این هم بهانه‌ای دیگر بود برای تلنگری بر خود! جان پدر، از فراز فرسنگ‌ها روح بی‌آلایش‌ت را در آغوش می‌کشم.

عروسک بیست و شش ماهه من

$
0
0

ما برگشتیم از شیراز و این بار هم خدا رو شکر با کوله​باری از خاطره​های شیرین.

جمعه سی​و​یک خرداد پروازمون بود که اون روز آروشا رو علی برد خونه​ی مامان اینا و دو تایی به بستن چمدون و خُرده​کاری​ها رسیدیم. یه کم هم خونه رو تمیز کردم، برای علی میوه شستم و تو تاپرها تو پخچال گذاشتم. حاضر شدیم و رفتیم دنبال آروشا و بعدش فرودگاه. تو فرودگاه یکی از خوانندگان وبلاگ آروشا رو دیدیم و کلی خوشحال شدیم. از بابا علی خداحافظی کردیم و به این ترتیب سفر دونفره​مون شروع شد. بلافاصله رفتیم سوار شدیم. اولین نفری که سوار هواپیما شد آروشا بود؛ یکی از مهماندارها گفت اولین مسافرمون چه خانومیه! صندلی من و آروشا رو تو لاین وسط که چهار تا صندلی داره گذاشته بودن و دو طرف​مون هم دوتا پیرمرد! خلاصه اون​قدر آروشا تا شیراز رو صندلی بپر بپر کرد و البته بهتره بگم رو دسته​ی صندلی که چندباری مهماندارها اومدن گفتن خانوم مطمئنی این دختره و من می​گفتم بله. چند باری هم کنترل​ش رو از دست داد و افتاد که البته با گرفتن جیب پیرمرد بغلی تعادل​ش حفظ شد. شانس آوردم جیب​ش پاره نشد و گرنه باید تو هواپیما با آروشا دوخت و دوز هم می​کردم. وقتی رسیدیم عمو رضا و عمه بهنوش اومدن دنبال​مون و رفتیم خونه. سر راه اولین بلال​مون رو هم خریدیم و کلی ذوق کردیم. از در که وارد شدیم خیلی سریع رفت بغل مامان و بابا و خدا رو شکر اصلا غریبی نکرد. بلافاصله رفت تو اتاق بابا و شروع کرد به باز و بسته کردن کمد پایین کتابخونه​ی بابا. عید که رفته بودیم شیراز آروشا محکم در کمد رو باز و بسته می​کرد و بابا محمد بهش گفت آروشا ما کر شدیم​ها. و آروشا از اون روز تا بابا محمد رو می​دید یا حتی تلفنی صحبت می​کرد و صدای بابا رو می​شنید می​گفت: ما کر شدیم. این​بار هم تا وارد خونه شد رفت سراغ کتاب​خونه و در رو می​کوبید و می​گفت :ما کر شدیم! ما کر شدیم! ما کرشدیم!..............  مامان و بابا هم از خنده غش کرده بودن. دو سه روز اول خیلی اذیتم کرد و بعضی وقت​ها اون​قدر الکی بهونه می​گرفت و گریه می​کرد که می​گفتم خوبه من برگردم ولی یواش یواش بهتر شد و دیگه سرگرمی​های خودش رو پیدا کرد و دوباره مشغول گشت​وگذار شدیم. تو این مدت هر شب عمه​ی مهربون آروشا رو می​بردمون گردش: اول می​رفتیم بازی​های مجتمع ستاره و بعد خرید و بلال و شام و ... دوازده شب میومدیم خونه.  یه شب با عمو رضا و عمه بهنوش و آروشا رفتیم هفت​خوان و یه شب دیگه هم با دوست عمه دوباره رفتیم. یه بار هم با عمه و آروشا رفتیم رستوران نمک که دکورش از نمک بود و آروشا خیلی خوشش اومده بود.


یه نهار شاطر عباس و یه شب هم با خانوم پسر عمه​ی علی ودختر گل​شون و مامان حمیلی و عمه و البته آروشا، زنونه رفتیم رستوران سفیر و بعدش بستنی و کلی خوش گذشت. یه بعدازظهر هم با بابا و مامان و عمه رفتیم عمارت شاپوری که تا الآن نرفته بودم. واقعاً لذت بردم. خیلی محیط​ش رو دوست داشتم؛ البته فضاش خیلی دونفره​ست! قرار شد دفعه​ی بعد که رفتیم شیراز عمه آروشا رو نگه داره تا من و علی خودمون تنهایی بریم و از موسیقی زنده​ش و محیط دلنشین​ش لذت ببریم. خیلی به​مون خوش گذشت. بابا محمد هم پشت بلیط ورودی​ش برای آروشا چند خط یادگاری نوشت. که اینجا براش می​ذارم تا همیشه دست خط بابا محمدش رو داشته باشه.


تو این سفر آروشا رو بردم شاه​چراغ. این اولین باری بود که به یک مکان زیارتی می​رفت. کلی برامون خاطره انگیز بود. یه شب آخرشب با مامان حمیلی و عمه رفتیم و آروشا متحیر به در و دیوار نگاه می​کرد و به عمه می​گفت عمه سقف رو نگاه کن. کلی بپر بپر کرد و بازی کرد و آخراش که خسته شده بود و خواب​ش میومد رو زمین غلت می​زد و می​چرخید. مرتب می​گفت کفش​هامون کجاست و نگران کفش​هاش بود . پول هم انداخت و می​گفت: می​خوام از اون تو پول بردارم. کلی هم تو حیاط چرخید و آخر سر که داشتیم میومدیم بیرون گفت پول​مون روپس بدن! خلاصه کلی از دست آروشا خندیدیم. از فرداش تا بیدار می​شد می​گفت: امشب بریم شاه​چراغ.


یه روز هم رفتیم هایپراستار و یه کم خرید کردیم و آروشا رو بردیم ایران​لند برای بازی که واقعاً قشنگ ساخته بودن و من خیلی خوش​م اومده بود. آروشا هم اونجا دایناسور دید و کلی ذوق کرد.


تقریباً تمام پاساژهای شیراز رو با عمه چرخیدیم و نتیجه دو تا مانتو شد برای مامان ناز. یه​دونه اسپرت پوما که از فروشگاه مجتمع خلیج فارس خریدم و یه​دونه هم رسمی گوچی که از سلطانیه خردیم و خیلی دوست​شون دارم. یه کم هم خرت​و​پرت خریدیم و خلاصه کلی چرخیدیم.

شب​ها هم تا آروشا می​خوابید تا چهار و پنج صبح با بهنوش فیلم می​دیدیم و حرف می زدیم و فالوده می​خوردیم. بعضی شب​ها هم می​نشستیم با مامان به حرف زدن و نمی​ذاشتیم مامان بخوابه!    

مثل همیشه زمان به سرعت گذشت و با این​که دلم برای علی خیلی تنگ شده بود ولی موقع برگشتن باورم نمی​شد که دوهفته گذشته. مثل همیشه کلی خوش گذشت و کلی همگی زحمت کشیدن. مامان و بابا و عمه و عمو برامون سنگ تموم گذاشتن و از اینجا از همگی از طرف خودم و آروشا تشکر می​کنم.

پنج​شنبه بعدازظهر برگشتیم با یک ساعت و نیم تأخیر! خدا رو شکر این بار آروشا خیلی بیشتر همکاری کرد و تو هواپیما هم خیلی کمتر شیطونی کرد. وقتی رسیدیم سه تا پرواز با هم نشسته بودن و فرودگاه قیامت بود و من دل تو دلم نبود که علی رو ببینم و داشتم تو جمعیت می گشتم که علی رو از دور دیدم. نفهمیدم چطوری خودم رو بهش رسوندم و رفتم بغل​ش. علی هم کلی به خودش رسیده بود و سلمونی و حموم و یه گل خوشگل هم برام خریده بود و البته یه پازل هم برای آروشا. چقدر برام جالب بود انگار دفعه​ی اوله که می​بینم​ش و تو دلم می​لزرید و انگار نه انگار که دوازده ساله داریم با هم زندگی می​کنیم. تو ماشین مرتب سرش رو بر می​گردوند و به من نگاه می​کرد و بعد از چند بار پرسیدم چی شده؟ گفت :خوشگل​تر شدی. خنده​م گرفته بود چون با تأخیری که داشتیم کلی خسته و داغون بودم و دوش لازم. همون شب تولد پانیذ دعوت داشتیم. تا رسیدیم خونه چمدون رو گذاشتیم تو اتاق و پریدم حموم و حاضر شدیم و رفتیم تولد پانیذ و  شب خیلی خوبی بود و کلی نگاه عاشقانه بین​مون رد و بدل شد! تا از کنارم رد می​شد زیر گوشم می​گفت: دوستت دارم. آخر شب هم تا نشستیم تو ماشین آروشا از خستگی غش کرد و تا دوازده ظهر فرداش خوابید. جمعه شب هم عروسی همون دوست علی که یک ماه و نیم پیش نامزدی​شون بود دعوت داشتیم. ظهر آروشا رو بردیم خونه​ی مامان اینا و اومدیم خونه یه کم کارهای چمدون باز کردن و مرتب کردن و حاضر شدیم رفتیم عروسی. حوصله​ی آرایشگاه رفتن نداشتم. مامان برام بیگودی پیچید؛ وقتی حاضر شدم بازشون کردم. جلوی موهام رو جمع کردم و بقیه رو باز ریختم دورم و یه پیرهن دکلته​ی پلنگی کوتاه هم پوشیدم و برای علی هم یه کروات پلنگی ست کردم و رفتیم عروسی. عروسی تو باغ بود و خیلی خوب بود. لباس عروس درست مثل لباس عروسی من بود و همون مدل دکلته با پف اسکارلتی. کلی رقصیدیم و حتی تانگو رو هم که آهنگ تانگوی عروسی خودمون بود. آهنگ سلطان قلب​ها رو به یاد عروسی خودمون رقصیدیم. شب خوبی بود. عروس و داماد تو این مدت مربی رقص خصوصی داشتن و یه رقص والس دونفره​ی عالی کردن که من خیلی دوست داشتم. رقص چاقو رو هم خود عروس با یه آهنگ اصیل ایرانی و رقص اصیل ایرانی انجام داد که خیلی زیبا بود. تا دوماه دیگه هم دارن می​رن آمریکا زندگی کنن. به علی می​گم این هم​کلاسی​ت هم رفت و باز دوست​هامون کمتر شدن. تقریباً تمام هم​کلاسی​های علی و دوست​هامون آمریکا و کانادا و استرالیا و انگلیس و ... رفتن و فقط ما و دو تا از دوستامون موندیم که تا حالا تصمیم جدی به رفتن نگرفتیم. به قول علی باید بدونیم برای چی می​خواییم بریم. رفتن صرف مهم نیست؛ هدف مهم​ه.

برای دوشنبه هم علی سورپرایزم کرد. بلیت کنسرت احسان خواجه​امیری رو از قبل گرفته بود و کلی خوشحال​م کرد. مدت​ها بود دلم می​خواست این کنسرت رو برم که اسباب​کشی و .. فرصتی برامون نذاشته بود. آروشا رو طبق معمول دادیم به مامان و رفتیم سالن همایش​های برج میلاد. اولین باری بود که تو ایران کنسرت می​رفتم. واقعاً بی​نظیر بود. جامون هم خیلی عالی بود. من که از اول تا آخر نه دست زدم و نه فریادی. فقط گوش می​کردم و لذت می​بردم. خیلی خوش​م اومد! خیلی! اون​قدر که وقتی تموم شد دوست داشتم دوباره از اول تکرار می​شد. بعد از کنسرت هم دوتایی شام خوردیم و رفتیم دنبال آروشا و اومدیم خونه.

سه​شنبه هم کلاس آروشا شروع شد که رفتیم. همین چند جلسه که نرفته بودیم باعث شده بود کلی خجالتی بشه؛ شعرها رو زیر لب می​خوند. پنج​شنبه هم مامانی برای خیرات آش نذری داشت. رفتیم اونجا و آش پختیم و هم زدیم و خوردیم. جمعه هم آروشا رو دادیم به مامان اینا و با علی تا شب خونه رو تمیزمی​کردیم. همه​جا برق افتاد و خونه زیر و رو مرتب شد.

از آروشا گلی بگم که حسابی مشغول​م کرده و شیطون بلا شده. به​ش می گم آروشا تو شیراز کی بهت می​گفت: طلا طلا طلایی؟ می​گه: ساناز (مستأجر مامان اینا) می​گم کی بهت می​گه شکر پلو؟ می​گه : مرضیه (خانوم پسر عمه​ی علی) می​گم کی بهت می​گه سلام بر حضرت آروشا؟ می​گه: بابا محمد. این روزها آروشا با هر بچه​ای بخواد شوخی کنه می​گه: دمب موشی و خودش می​خنده. نمی دونم کجای دمب موشی خنده داره! 

چند شب پیش خونه​ی مامانی مهمون داشتن شقایق بردش تو اتاق لباس​ش رو عوض کنه تا لخت شده گفته: شقایق! امیررضا من رو نبینه زود تن​م کن! حالا امیررضا پسر خاله​ی سی و سه ساله مجرد مامانم​ه. کلی شوک شده بودیم از حرف​ش. این روزها هر شب یه کیسه اسباب​بازی و خرت​وپرت از خونه​ی مامان اینا جمع می​کنه با خودش میاره خونه خودمون و فرداش یه کیسه​ی دیگه جمع می​کنه که ببره خونه​ی مامان فلور. دائم می​گه می​خوام برم مدرسه یا دارم می​رم کلاس اول. می​گیم آروشا بری مدرسه چکار کنی؟ می​گه: آب بابا بنویسم.

به محض این​که بادی ازش خارج بشه بلافاصله می​گه: باد دادم! حالا اگه کسی هم متوجه نشه خودش اعلام می​کنه. اون روز تو کلاس وسط اون همه شعر و آهنگ و صدا برگشته می​گه: المیرا جون باد دادم!  المیرا مربی​ه از همه جا بی​خبر برگشته می​گه نازنین نمی​فهمم چی می​گه! گفتم می​گه باد دادم! نمی​دونم چه افتخاریه که حتما باید بقیه بفهمن!

این روزها باهاش نسبت​ها روکار می​کنم مثلاً مامان من کیه؟ بابای پانیذ اسم​ش چیه؟ و ... باباش هم شب​ها باهاش شطرنج کار می​کنه البته فقط در قالب یادگیری اسم مهره​ها و چیدمان​شون؛ به خودش Chess بازی کنم با بابا جان. از دوچرخه هم بیشتر سبدش رو دوست داره که توش ماشین​هاش رو بریزه و البته چند قدمی هم خودش حرکت می​کنه. دست بابا فرشید درد نکنه که یادش داده. همچنان عاشق آب​بازی و آب پاشیدن و ... است. دائم همه جا خیسه. تکون بخورم شیشه​ش رو برگردونده رو ملافه و زمین و ...

یه شخصیت خیالی خودش ساخته به اسم بداتون که هر کاری بدی که می​کنه می​گه اون بداتون بود و خیلی جالبه می گم آروشا بداتون چند سال​شه؟ می​گه: دوسال و دوماه. یعنی خودش هم دقیق می​دونه که بداتون شخصیت منفی خودشه.  

یه دفعه وسط روز میاد می​گه اون رو بده. می​گم اون چیه؟ می​گه اون. انگشت​ش رو هم بالا می​گیره و فکر می​کنه. حالا شانس بیارم خودم بفهمم منظورش از اون چیه وگرنه یه نیم ساعتی باید بپرسم ازش کجا دیدی؟ کی خریده بود؟ چه رنگی بود؟ که شاید به جواب برسم و گرنه ماجرا داریم.

داره با مامان​م تو خونه​ش بازی می​کنه می گه به خواهرم هم بدم بخوره. مامانم می گه اسم خواهرت چیه؟ می​گه: آتار. یه دختر دیگه هم داریم و خودمون خبر نداریم.

روزی که خیلی سر حال باشه و بخواد یه جورایی محبت کنه میره و میاد دست و پام رو بوس می​کنه. من رو بغل می​کنه و وقتی می​گم مرسی عروسک​م. می​گه: خوایش می​کنم. این​جاست که خستگی آدم در می​ره و برای تمام روزت انرژی می​گیری.

از نظر غذایی هم خدا رو شکر بد نیست. یه روز خوب​ه و یه روز هم نه. کشمش و پسته و گردو رو خوب می​خوره. پنیر و ماست و شیر و دوغ هم مرتب. غذاش رو باید با داستان و قصه و کارتون بخوره یه جورایی باید حواس​ش پرت بشه تا خوب بخوره.Egg  پف​دار هم به قول خودش دوست داره. (خاگینه​ی خودمون) گردوی تازه اصلا دوست نداره برعکس خودم که عاشق​شم. نون برشته و خشک رو خیلی دوست داره. می گه از اون نون​هایی که مامان حمیلی داره. مامان حلیمه هم اسم​ش دیگه شد حمیلی حتی بچه​ها هم به مامان می​گن حمیلی و مامان هم اعتراضی نداره.

روزی که مهمون دعوت کرده بودم مامانی شمال بود و نبود و هنوز خونه​ی جدیدمون روندیده به خاطر همین دوشنبه شب مامانی رودعوت کردم. این بار هم برنج رو می ذارم و کباب از بیرون. خیلی راحت​تره برام با بچه. آخر هفته هم بابا علی برای یه سفر کاری داره می​ره استانبول و ما کوچ چند روزه داریم به خونه​ی مامان اینا.

و اما یه اتفاق شیرینی که تو این مدت افتاد این بود که وبلاگ آروشا تو برترین وبلاگ​ها رتبه​ی 64 رو آورد. این برای من و علی یه سورپرایز بزرگ بود درحالی​که اصلا انتظارش رو نداشتیم. شیرینی ماجرا برامون اینجا بود که از دوستان و خوانندگان وبلاگ نخواسته بودیم که در نظر سنجی شرکت کنند و به​مون رأی بدن و همین موضوع ارزش رتبه رو برامون صد چندان کرد. همین​جا دست تک​تک عزیزان و دوستان​مون که ما رو لایق رأی ارزشمند خودشون دونستن، صمیمانه می​فشارم. واقعاً از همه​تون سپاس​گزارم. این انگیزه​ای شد برامون که وبلاگ آروشا رو جدی​تر ببینیم و بدونیم چقدر دوست​های عزیز نادیده داریم که خالصانه دوست​مون دارن و براشون اهمیت داریم.

27 ماهگی نازنینم

$
0
0

بله آروشا کوچولوی ما 27 ماهه شد ولی نمی​دونم چرا این​قدر فاصله​ی بین پست​هام طولانی شده. خیلی دوست دارم زودتر بنویسم ولی اصلاً وقت و انرژی برام نمی​مونه؛ و پست​ها شده درست هم​زمان با ماه​گردهای آروشا. چقدر سال سوم بچه​داری داره زود می​گذره! سه ماه از تولد دوسالگی به سرعت گذشت. شاید برای اینه که خیلی ازصبح تا شب مشغول آروشا و رفتارهای عجیب و غریب و غیر قابل پیش​بینی مخصوص دو تا سه سالگی​ش شدم. آروشا این روزها بیشتر از قبل انرژی می​خواد و من هم واقعا از صبح تا شب مشغول​م.

آروشا این روزها یکی از سرگرمی​هاش این شده که مرتب می​پرسه کوچولو بودم به بابا جان چی می​گفتم؟ به مامان ناز چی می​گفتم؟ به پانیذ چی می​گفتم و ... جواب همه رو هم خودش می​دونه و جالب​ه که از وقتی از شیراز اومدیم قصه​ی بچگی​های باباجان هم که مامان حمیلی تعریف کرده اضافه شده. خودش می​گه بابا جان کوچولو بوده به زانو می​گفته زانا به لحاف می​گفته یایاف و ... بعضی وقت​ها هم یه سوال​هایی می​پرسه که خودم دیگه نمی​دونم چی جواب بدم مثلا می​گه به “بانی​نی“ چی می​گفتم به نوژا چی می​گفتم و ... می​گم اون موقع هنوز نمی​تونستی این کلمات رو بگی یا هنوز با نوژا دوست نبودی. دیگه این​که هر جایی بریم و هر بچه​ای رو ببینیم باید تا چند وقت قصه​ش رو بگیم مثلاً قصه​ی بچه​ای رو که تو فرودگاه شیراز دیدیم و با آروشا دوست شد. قصه​ی دایناسور دیدن آروشا تو هایپراستار شیراز، قصه​ی اون آقاهه که سوار بوفالو شده بود و از روی بوفالو پرت شد رو تشک و همه خندیدن و ... اگه یه واو جا بندازی مچ​ت رو می​گیره و باید تکرار کنی. آب بخوریم می​گه قصه شو بگو!

این ترم به​دلیل گرمای شدید اسم​ش رو ننوشتم و یک​ماه استراحت دادم تا هوا یه کم بهتر شه! تا می​رسیدیم با این​که ماشین کولردار بود لپ​هاش قرمز می​شد و مثل لبو می​رفتیم کلاس. به​شدت حافظه​ی قوی​ای داره و یه وقتی یه جریاناتی از پارسال تعریف می​کنه که من و علی تعجب می​کنیم که با چه جزییات دقیقی یادش مونده. این روزها داریم فلش کارت​های قبل رو به​علاوه​ی سبزیجات به انگلیسی دوره می​کنیم و کتاب​های قبل رو می​خونیم. چند روز پیش داشتیم با غذا سبزی می​خوردیم اومده به علی می​گه بابا جان اینGreen Onion  و این یکی Radish. علی از در اومده تو بغل​ش کرده می​گه: چطوری انرژی؟ برگشته به باباش می​گه من انرژی نیستم من آروشام.

مهره​های شطرنج رو هم با چیدمان​ش تقریباً یاد گرفته و هر شب یک ربع با بابا جان​ش Chess بازی می​کنه؛ تا اینجا با علاقه و بازی خوب پیش رفته. چند روز پیش بابام به​ش می​گه آروشا جان یه سوال ازت دارم برگشته می​گه بابا فرشید الان سوالم خاموش​ه! روز تعطیل داشت با علی تو اتاق​ش بازی می​کرد چند تا عکس برگردون چسبوند به زیرپوش علی، فردا صبح​ش داشت بازی می​کرد اومد گفت مامان ناز بابا جان کجاست؟ گفتم سر کار. برگشته می​گه ای وای با عکس​برگردون​ها رفته سر کار! به تراش می​گه بتراش و تراشیدن مدادهاش خیلی براش هیجان داره. دوست داره بشینه تماشا کنه و آخر سر هم می​گه مامان ناز مرسی که مدادهام رو بتراشیدی. دختر مسئولیت​پذیریه و اگر کاری ازش بخوام حتماً انجام می​ده. اتاق​ش رو درست مثل خودم جمع می​کنه و الان کاملا می​دونه که هر کدوم اسباب​بازی​ها باید کجا برن. یه کیسه اسباب بازی داره که از تخت​ش آویزون​ه و توش لگو و بلاک​ها و حیوانات​شه. وقتی می​خواد جمع کنه کتاب​ها رو می​ذاره تو کشو و اسباب​بازی​های تو کیسه رو هم می​ذاره سر جاشون و اسباب​بازی​های موزیکال هم می​ره تو یه کشوی دیگه. یه سری مدادرنگی داره که مخصوص بچه​هاست و قطرش بیشتره. اونا رو تو جامدادی می​ذاره و یه سری هم مدادرنگی معمولی داره که جعبه​ش رو پاره کرده و دور اونا رو کش انداختیم که گم نشه. بعد از بازی همه رو جمع می​کنه میاره و با تلاش خودش دورشون کش می​ندازه و می​ذاره کنار دفتر نقاشی. چند روز پیش داشتیم دوتایی اتاق رو جمع می​کردیم که اشتباهی یه توپ رو گذاشتم تو کیسه اسباب​بازی​ها بلافاصله گفت مامان ناز اون برای تو کشوه و خودش در آورد. الآن دقیقاً می​دونه که هر کدوم اسباب​بازی​هاش کجاست و هر کدوم رو بخواد سریع برمی​داره و لازم نیست همه رو بریزه تا اسباب​بازی مورد نظر رو پیدا کنه. برای لباس پوشیدن هم دیگه خودش حسابی نظر می​ده و قبل ازبیرون رفتن میاد می​گه می​خواد چی بپوشه. اگه جای خاصی نخوایم بریم می​ذارم خودش انتخاب کنه با اینکه بعضی وقت​ها یه تیپ فضایی می​شه، مثلاً با پیرهن آدیداس می​پوشه و یا با تیپ اسپرت یه کیف بربری می​گیره دستش و و خلاصه ماجرا داریم.

وای از وقتی که بیفته رو دنده​ی گریه دیگه خدا می​دونه که کی ساکت بشه. چند شب پیش یه مقاله پیدا کردم که نوشته بود در این مواقع کودک دوساله​ی شما فقط دنبال جلب توجه از سوی شماست؛ به گریه​ش کوچک​ترین اهمیتی ندید در این حد که اگر یه زیر چشمی نگاه​ش کنید یک دقیقه به گریه اضافه می​شه اگر باهاش حرف بزنید و بخواهید که گریه نکنه پنج دقیقه به گریه​ش اضافه می​شه. بنابراین ماهم سریع راجع به یه موضوعی جدی صحبت می​کنیم و انگار نه انگار که داره گریه می​کنه و خودش آروم می​شه. به قول دکتر هلاکویی اگر عکس​العمل نشون بدید کودک​تان برنده شده و این یه الگوی رفتاری برای رسیدن به توجه در مواقع خاص می​شه. البته همه​ی اینها در شرایطی که دلیلی برای گریه وجود نداره.

از زمانی که آروشا تو تخت خودش می​خوابید صبح​ها که باباش می​خواست بره سر کار بغل​ش می​کرد و می​آوردش رو تخت خودمون؛ چون اتاق​مون با پرده​ی قهوه​ای حسابی تاریک​ه و بیشتر می​خوابید. وقتی هم بیدار می​شد فکر می​کرد پیش ما خوابیده ولی الآن دوهفته​ست که دیگه تا لحظه​ای که خوابه تو تخت خودشه. وقتی هم که بیدار می​شه با خودش حرف می​زنه و من می​فهمم بیدار شده. از این بابت خیلی خوشحالم که دیگه کاملاً این موضوع رو فهمیده که هر کسی باید تو تخت خودش بخوابه. اتاق خواب و تخت​ش رو خیلی دوست داره و حتی بعضی وقت​ها که بیرون هستیم می​گه بریم خونه تو اتاق آروشا. بچه​های زیادی رو دیده بودم که تا بزرگسالی رو تخت مامان و باباشون می​خوابیدن و حاضر به جدایی نبودن. این موضوع خیلی برای من و علی مهم​تر از پروژه​ی از پمبرز گرفتن​ش بود.

داشتیم دوتایی بستنی می​خوردیم من زودتر تموم کردم برگشته می​گه آفرین مامان ناز گل​م که بستنی​ت رو تا آخرش خوردی چه دختری! داشتیم بازی می کردیم یه​دفعه برگشت گفت مامان ناز پدرسوخته. من رو می​گی شوکه شده بودیم! گفتم آروشا این خیلی حرف زشتیه​ها دیگه نگیا. چند روز بعد مهمون داشتیم سر شام اومد با مهمون​مون شوخی کنه زد رو پاش و گفت: پدر ... یه​هو یادش اومد که حرف بدیه ادامه داد: پدر پدر پدر ... خوبه حداقل حواس​ش جمع بود. از این بابت خیلی عاقلانه رفتار می​کنه اگر به​ش بگیم نباید این کلمه رو بگی تمام حواس​ش رو به این موضوع می​ده که تکرار نکنه و اگر از دهن کسی بشنوه سریع برمی​گرده به من نگاه می​کنه که یعنی این چه حرفی بود؟!

یکشنبه دو هفته قبل عروسی دختر عمه​م تو کانادا بود، شوهرش هم کانادایی هست و امیدوارم خوشبخت باشه. دوشنبه هفته​ی پیش هم یکی دیگه از دختر عمه​هام مامان شد و یه دختر کوچولو به اسم آوا به دنیا آورد. به این ترتیب به فاصله​ی یک هفته یه دختر عمه تو ایران مامان شد و یه دختر عمه تو کانادا عروس.

تو این مدت هم چند روز که بابا علی نبود خونه​ی مامان اینا بودیم. جمعه​ش هم رفتیم خونه​ی مامان و بابای عروس گل​مون شادی جون دیدن مادر بزرگ عزیزش. آروشا هم رفت تو حیاط​شون و کلی با تاب بچگی​های شادی جون بازی کرد. اون​قدر خوش​ش اومده که هر روز می​گه بریم خونه مامان و بابای شادی جون. شب​ش هم با دایی ایمان و شادی و مامان و بابا رفتیم بیرون. شنبه​ش هم علی اومد با گل و سوغاتی دنبال​مون و اومدیم خونمون. تو اون هفته یه چکاپ ماهانه بردم آروشا رو که دکتر ویتامین​هاش رو عوض کرد و همه چیزش نرمال بود. همون هفته آزمایش ادرار هم دادیم که خدا رو شکر مشکلی نبود. پنج شنبه دو هفته پیش فینال مسابقات تنیس ایران (جام رمضان) بود که دعوت شده بودیم باشگاه انقلاب و مردد بودیم که آروشا رو ببریم یا نه که نهایتاً تصمیم گرفتیم ببریم. نتیجه این شد که کلاً از بازی هیچی ندیدیم و از اول تا آخر بیرون از زمین آروشا با یه توپ تنیس بازی می کرد و ما هم به دنبال​ش. ولی درکل شب خوبی بود و از اون روز تو خونه دائم می​گه می​خوام برم تنیس بازی کنم و با توپ​ش بازی می​کنه. همون شب همکار ترک علی هم اونجا بود و دعوت​شون کردم که هر وقت خانوم​ش اومد ایران تشریف بیارن منزل تا در خدمت​شون باشیم. دیدین این جور وقت​ها آدم به جز تعارف حرفی نداره بزنه. دقیقاً ما این حرف رو زدیم اومدیم بیرون تو ماشین علی گفت خانوم​ش داره دو سه روز دیگه میاد ایران! به این ترتیب برای جمعه شب دعوت​شون کردیم به همراه یکی دیگه از مهندس​های شرکت با خانوم​ش و بچه​ش. پنج​شنبه شب عمو حسین و خاله سارا اومدن خونه​مون سر-خونه-نویی. کلی زحمت کشیدن؛ شب خیلی خوبی بود و خوش گذشت. سارا جون یه کیک خیلی خوشمزه که من دوست دارم هم پخته بود برامون آورده بود که وقتی فهمید ما فرداش مهمون داریم گفت بذار برای فردا. بعد از این​که رفتن تا پنج صبح مشغول بودم. تازه کلی از کارهام رو مامان به عهده گرفته بود و چهارشنبه هم تمام خریدهام رو انجام داده بودم. جمعه هم از ظهر آروشا رفت خونه​ی پانیذ اینا و علی هم به دنبال مابقی کارها. تا هشت و نیم شب که مهمونا بیان رو پا بودم. به پانیذ هم گفته بودم بیاد و بیبی-سیتر بشه و مراقب بچه​ها باشه. آروشا و دختر همکار ترک علی همسن بودن. دخترشون "دافنه" سه ماه از آروشا کوچک​تر بود و پسر همکار علی هم به نام آرسام پنج ساله بود. پانیذ هم خیلی زحمت کشید و تمام مدت داشت با بچه​ها تو اتاق بازی می​کرد و به​شون غذا داد و .... ما هم مشغول صحبت و پذیرایی. نه ما ترکی بلد بودیم و نه اونا فارسی و بنابراین همه انگلیسی حرف میزدن و از این بابت خوب بود. پذیرایی هم عالی بود و غذاها همه عالی شده بودن و همین طور دسرها و البته کیک سارا جون هم کلی به میز دسر جلوه​ی دیگه​ای داد. خلاصه به قول معروف ترکوندیم درحدی که موقع برگشتن به علی گفته بودن ما تو زندگی​مون مهمونی زیاد رفتیم ولی امشب یه چیز دیگه بود.خونه هم حسابی تمیز شده بود و تمام شمع​هام رو هم روشن کرده بودم و خلاصه ازاون مهمونی​هایی بود که با اینکه یک هفته بدو بدو داشتم ولی خودم آخر شب خیلی راضی بودم و علی هم کلی ازم تشکر کرد. به علی گفتم اگر قرار بود برای آروشا خواستگار بیاد اینقدر استرس نداشتم که برای این مهمونی داشتم! بعد از رفتن مهمون​ها تا چهار و نیم با پانیذ مشغول جمع​وجور کردن و جابه​جایی غذاها و ... بودیم. کارهامون که تموم شد دوتایی یه بستنی با توت فرنگی به عنوان جایزه خوردیم و خوابیدیم. شنبه صبح وقتی پاهام رو زمین گذاشتم کف پام به​شدت درد می​کرد. آروشا رو حاضر کردیم و رفتیم خونه​ی مامان اینا و بعدازظهرش چهار ساعت خوابیدم و یه دوش گرفتم تا یواش یواش روبه​راه شدم.

پرنس جورج هم بالاخره به دنیا اومد و ملکه​ی بریتانیا نتیجه​ش رو هم دید. من از طرفدارهای کیت میدلتون هستم و تقریباً هر روز یه سر به سایت دوشس کمبریج می​زنم. احساس می​کردم دختر به دنیا بیاره، وقتی فهمیدم پسر به دنیا آورده یه کم شوکه شدم. دو روز بعد از عروسی​شون آروشا به دنیا اومد و دو روز قبل از دو سال و دوماه و بیست و دو روزگی آروشا بچه دار شدن. این هم یه بازی تاریخی دیگه.

این تعطیلی عید فطر رو هم تهران بودیم و هرشب رفتیم پیک​نیک و آروشا هم کلی رو چمن​ها بازی کرد و لذت برد.

درست در دو سال و دو ماه و بیست​و​دو روزگی آروشا خواننده​ی عزیز وبلاگ، مریم جون، این عکس​های زیبا رو برام هدیه فرستاد که من چند تایی رو برای آروشا یادگاری می​ذارم. مریم عزیز واقعاً از وقت و سلیقه​ای که گذاشتی بی​نهایت ممنون​م.


بیست و هشت ماهه شیرین زبون

$
0
0

خوشگل خانوم‌م به سرعت داره بزرگ می​شه و من حتی فرصت لمس ثانیه​های با آروشا بودن رو ندارم. بچه​داری ماجرای عجیبیه؛ وقتی خیلی کوچولو هستن دلت می​خواد بزرگ​تر و عاقل​تر بشن و یه نفسی بکشی و وقتی می​بینی دارن بزرگ می​شن دلت می​گیره و آرزو می​کنی کاش چند دقیقه زمان بر می​گشت به روزهایی که خیلی نی​نی بود و بغلش می​کردی و بوش می​کردی. این روزها دلم می​خواد یه دل سیر بغل​ش کنم و موهاش رو ناز کنم و بچسبونم​ش به خودم ولی آروشا این فرصت رو به من نمی​ده که سیراب بشم و می​ره دنبال بازی​ش. وقتی می​خوابه خوب نگاش می​کنم و نازش می​کنم و گردن و بدن​ش رو بو می​کنم و عشق می​کنم. عاشق بوی بدن​ش هستم، دائم پتوش رو بو می​کنم با این​که خودش داره تو خونه می​چرخه و بازی می​کنه. دوباره و دوباره عاشق می​شم.


بیست‌وهشت مرداد تولد مامان فلورم بود که یه جشن دورهمی گرفتیم. امیدوارم همیشه تن‌ش سلامت و دل‌ش شاد باشه. از همین جا بر دستان پرمحبت‌ش بوسه می‌زنم و می‌دونم اگر تمام دنیا رو به پاش بریزم در برابر زحمات‌ش، روح بی‌همتا و پاک‌ش، وسعت دل نازنین‌ش، گرمی وجودش، کلام آرام‌بخش و شیرین‌ش، هنوز کوچک‌ترین کاری نکرده‌ام. امیدوارم شایستگی این رو داشته باشم که مثل مامان گلم برای آروشا مادری کنم و همین طور امیدوارم مامان‌م از من راضی باشه که این برام مهم‌ترین‌ه.

این روزها آروشا حرف​زدن​ش به اوج رسیده و کلمات​ش ما رو هر لحظه سورپرایز می​کنه.

روزی چند بار از اتاق با هیجان میاد بیرون و می​گه پیداااااا کردم! حالا چه خونه​ی مامان اینا و چه خونه​ی خودمون، یه اسباب​بازی، کتاب یا چیزی که چند روز ندیده بوده رو میاره و با افتخار از این​که کجا بوده و چطوری پیداش کرده حرف می​زنه. داشت با خودش حرف می​زد و بازی می​کرد برگشته می​گه نلی (اسم یکی از عروسک​هاش) نمی​ذاری ما به کارمون برسیم ها...! یا مثلاً برگشته تو بازی می​گه: الهی بمیرم (با ناز و ادا) پیشی مریض شدی؟ کوسن​های رومبل رو آورده مثل سرسره چیده داره بازی می​کنه می​گم آروشا آخه این چه کاریه که داری می​کنی؟ میگه مامان این بازی خیلی لذت​بخشه! موندم بخندم یا گریه کنم. چند روز پیش بغلش کردم می​گم الهی دورت بگردم. می​گه مامان ناز دورت بگردم یعنی چی؟ می​گم یعنی قربونت برم می​گه: نه یعنی دوست​ت دارم. از خواب بیدار شده و می​خواد من رو راضی کنه که زودتر بریم بازی کنیم می​گه: مامان ناز اول در کشو رو بازمی​کنیم دفتر نقاشی رو میاریم بیرون مداد رنگی​ها رو هم از جامدادی در میاریم و شروع به نقاشی می​کنیم. من هم انقدر از این مدل حرف​زدن​ش خنده​م گرفته بود گفتم چشم بریم شروع کنیم. چند شب پیش خونه​ی مامان اینا برگشته می​گه: شقایق می​دونی ابوالفضل یعنی چی؟ بعد خودش بلافاصله جواب می‌ده یعنی افتادن! (چند بار داشته می‌افتاده مامان گفته یا ابوالفضل) اومده می‌گه مامان برام پیشی بخر بیارم شب‌ها تو اتاقم بخوابونم رو تختم! می‌گم چشم فقط همین پیشی رو کم داریم اون هم من که در حد مرگ از گربه می‌ترسم. پانیذ براش جایزه خریده اومده می‌گه مامان چقدر این جوجو بامزه‌ست! اول یکی از CD هاش تبلیغ بانکه که بچه می‌گه بابای من بانک شخصی داره. حالا دیگه این افتاده رو زبون‌ش و دائم می‌گه من بانک شخصی دارم. می‌گیم آروشا یعنی چی؟ می‌گه بابا جان پول می‌ریزه تو کارت‌م من می‌رم بازی‌ها کارت می‌کشم و بازی می‌کنم. چند تا کارت هم داره و هر جا که شبیه کارت‌خون باشه واسه‌ی خودش کارت می‌کشه؛ مثل لای کشوها! داره بپر بپر می‌کنه می‌گم آروشا مواظب باش می‌گه: نگران نباش مظابتم! پانیذ می‌خواد دوستاش رو دعوت کنه برگشته می‌گه می‌خوام دوستام رو سورپرایز کنم. دیروز اومده می‌گه مامان می‌خوام شما رو سورپرایز کنم. می‌گم چطوری؟ می‌گه: برات جایزه می‌خرم. خونه ی جدیدمون تو آشپزخونه منظره‌ی خوبی داره و من روز اول نشستم رو صندلی‌ای که منظره داره و گفتم علی اینجا جای منه. چند روز پیش موقع صبحونه اومده می‌گه من می‌خوام روی این صندلی بشینم. می‌گم آروشا این صندلی منه می‌گه نه این صندلی مورد علاقه‌ی منه! خونه ی مامان اینا داشت حسابی شیطونی می‌کرد و دائم از آبسردکن یخچال با کاسه آب می‌گرفت و می‌ریخت رو زمین. مامان گفت آروشا داری خونه‌ی مامان فلور رو کثیف می‌کنی. این دفعه من هم بیام خونه‌تون آشپزخونه‌تون رو خیس می‌کنم. اول چشم‌هاش رو گرفت و یه کم ادای گریه کردن در آورد و بعد خیلی جدی گفت: من اجازه نمی‌دم خونه جدیدمون رو کثیف کنی. داره به مامان عکس بوفالو رو نشون می‌ده و می‌گه می‌خوام با ماشین برم بوفالو رو ناز کنم. مامانم بهش می‌گه آروشا می‌شه من هم نازش کنم؟ برگشته به مامان‌م می‌گه:بله چرا که نه! داریم تو اتاقش بازی می‌کنیم می‌گه مامان ناز پاشو کولر رو روشن کن باد بیاد خنک شم. برای هر چیزی این روزها آروشا صفت می‌ذاره. مثلا پتوی مهربون، گاو ممه‌دار، خرگوش زرنگ، مداد خوش‌رنگ و ... دائم ازمون نظر می‌پرسه به نظر هم می‌گه ضرر! مامان ناز به ضررت این قشنگه؟!

اگه کار بدی کنه قبل از اینکه ما بفهمیم میاد می‌گه ببخشید من اشتباه نکردم! ( یعنی اشتباه کردم) دیگه این کار بد رو نمی‌کنم و ما می‌فهمیم یه دسته گل به آب داده. چند روز پیش اومده می‌گه ببخشید با علی رفتیم دنبال‌ش دیدیم کل شیشه‌ی دوغ‌ش رو خالی کرده رو کاناپه‌ی TV Room و تلویزیون و میز و فرش و کوسن‌های رو کاناپه! تازه اومده می‌گه ببخشید. نمی‌دونم چه لذتی داره براش دفعه‌ی اولی نیست که این کارها رو می‌کنه ولی سر بجنبونیم می‌بینیم سر شیشه‌ش رو پاره کرده داره آبیاری می‌کنه. یه بار هم رفتم تو اتاق دیدم از تصویر تلویزیون هیچ چیزی دیده نمی‌شه. رفتم نزدیک دیدم کل کاکائوش رو مالیده به صفحه؛ تا چند وقت تمام درزهای تلویزیون کاکائویی شده بود.

حیوون مورد علاقه‌ی این روزهای آروشا بوفالو هست و دائم داره راجع‌به‌ش صحبت می‌کنه و سوال می‌پرسه که کی چی می‌خوره و کجا می‌خوابه. هر جا هم بریم باید کتابی رو که توش عکس بوفالو هست رو با خودمون ببریم. تو همون کتابه یه عکس گاوه که پستون داره و داره به بچه‌ش شیر می‌ده. ازروی همون کتابه یاد گرفته که اسم بچه‌ی حیووانات به انگلیسی چی می‌شه. چند روز پیش رفته بودیم دکتر یه خانومه پست سر ما نشسته بود و داشت به نی‌نی‌ش شیر می‌داد یه دفعه آروشا بلند با هیجان گفت : مامااااااااااااان این نی‌نی داره از ممه مامان‌ش شیر می‌خوره مثل Cow که به Calf تو اون کتابه شیر می‌داد. داشتم از خجالت آب می‌شدم فقط می‌خواستم یه جوری جمع و جورش کنم. تنها کاری که کردم اول یواشکی ازخانومه معذرت‌خواهی کردم خودش هم می‌خندید. آهنگ مورد علاقه ی آروشا گل گلدون هست و تو ماشین دوست داره گوش کنه و یه کم برقصه. کلاً خیلی رقاص نیست من هم سن آروشا بودم هم می‌خوندم هم می‌رقصیدم ولی این دخملک خیلی علاقه به رقصیدن نداره و در مواقعی که خیلی آهنگ قردار باشه یه کوچولو فقط باسن‌ش رو تکون می‌ده. وسیله‌ی مورد علاقه‌ش Xylophone هست که تو یکی از کتاب‌هاش دیده و اون کتاب رو هم جدیداً همه‌جا با خودش می‌بره و با هرکسی تلفن حرف بزنه میگه که یه کتاب دارم توش عکس Xylophone هست. انقدر علاقه نشون داده که می‌خوایم براش بخریم.

دیگه خودشCD  می‌ذاره و در میاره و  ... علاقه‌ی عجیبی به بادوم شکستن و فندق شکستن داره. یه بار خونه‌ی مامانی فندق شکست و انقدر خوش‌ش اومد که همه فندق‌هاشون رو میارن خونه‌ی مامان اینا تا آروشا بشکنه. فقط اگه حواس‌مون نباشه به جای فندق پودرش رو باید بخوریم چون انقدر می‌کوبه رو فندقه که پودر می‌شه. اسم‌ش رو گذاشتیم دختر فندق‌شکن.

چند روزه که داریم با بازی و جایزه رو جیش‌کردن کار می‌کنیم. به ازای هر جیشی که تو دستشویی بکنه یه جایزه‌ی کوچولو می گیره و یا یه ستاره می‌چسبونم به پاش. این کار باعث شده خیلی علاقه نشون بده و بدون فشار و استرس و البته هر وقت که خودش بخواد می‌ره دستشویی و جایزه می‌گیره. وقتی هم که مشغول بازی باشه که تو دایپرش جیش می‌کنه. خیلی بامزه می‌گه جیش تو دستشویی و دایپرش رو باز می‌کنه و می‌ره. بعد هم انقدر ذوق می‌کنه و دست می‌زنه و دوتایی هورا می‌کنیم که آروشا برنده شده و ... خلاصه ماجرا داریم این روزها. بعضی وقت‌ها هم بعد از اینکه تو دایپرش جیش کرد میاد می‌گه جیش تو دستشویی و می‌ره می‌شینه دو ثانیه بعد پا می‌شه می‌گه: یه نقطه جیش کردم و جایزه می‌خواد!

دو هفته ی پیش نامزدی پسر عمه‌م دعوت داشتیم و آروشا برای اولین بار رفت نامزدی. نامزدی تو یه باغ بود تو کردان. خیلی خوب و عالی بود و واقعاً به‌مون خوش گذشت. انگار وقتی مراسم یکی از نزدیک‌های آدم باشه یه جور دیگه شوق و ذوق داره و خوش می‌گذره. آروشا نیم ساعت بعد از اینکه رسیدیم یه کم چرخید و استخر رو تماشا کرد و تاب‌بازی کرد و رو شونه‌ی باباش خوابید و دیگه تا آخر شب بیدار نشد. فردا صبح‌ش که بیدار شد گفتم آروشا دیشب کجا رفته بودی؟ گفت: نامزدی عادل، تاب‌بازی کردم، تو استخرش عکس ماهی بود، شیرینی‌شون هم خوشمزه بود. اولین باری بود که تو مهمونی می‌دیدم آروشا شیرینی بخوره یه بشقاب گذاشته بود رو پاش و شیرینی‌ش رو تا آخر خورد و خوابید. فکر کنم گرسنه بود بچه‌م.


روز نامزدی رفته بود خونه ی پانیذ اینا تا من حاضر بشم برم دنبالش. شقایق حموم‌ش کرده و موهاش رو سشوار زده بود و بهش گفته بود آروشا جای مارو هم خالی کن. فردای نامزدی تا شقایق آروشا رو دید گفت: آروشا جای ما رو خالی کردی؟ بلافاصله جواب داد: نه پر کردم. دیگه تا آخر شب صد بار شقایق ازش پرسید و همه می‌خندیدن.

چند روز پیش دوتایی رفته بودیم حموم و داشت آب بازی می‌کرد؛ یه دفعه آب رو خنک کرد رفت زیر دوش و گفـت: آخی جیگرم حال اومد. اول فکر کردم اشتباهی شنیدم پرسیدم آروشا چی گفتی؟ دوباره تکرار کرد جیگرم حال اومد. گفتم کی این رو بهت گفته؟ گفت شقایق تو حموم. حالا همون روز که می‌خواستیم بریم نامزدی شقایق تو حموم گفته و خانوم ضبط کرده.

این ترم هم کلاس ثبت‌نام‌ش نکردم چون ساعت‌شون برای هفت تا هشت شب بود و خیلی دیر بود. از طرفی هم شاید بخوایم چند روز بریم شمال. چند هفته‌ی گذشته هم جریان خاصی نبود و مثل همیشه روزمره‌گی و خرید و دکتر و ... هفته‌ی پیش هم جمعه دوست‌های گل‌مون رو دعوت کرده بودیم و نتونستیم بریم قرار وبلاگی. شب خیلی خوبی رو کنارشون داشتیم و یه گلدون خیلی خوشگل بنجامین هم برامون کادو آوردن که واقعا جاش تو آشپزخونه خالی بود. آروشا هر روز بهش آب اسپری می کنه و بغل‌ش می‌کنه و البته خودش و تمام آشپزخونه رو هم آب می‌ده. ولی انقدر وجود بچه‌ها پاک و با‌انرژی‌ه که گلدونه داره به سرعت باور نکردنی برگ می‌ده و رشد می‌کنه. انرژی مثبت رو از آروشا گرفته و با محیط دوست شده.

پنج‌شنبه شب هفته ی پیش هم رفتیم پیک‌نیک با دایی ایمان و شادی جون و پانیذ اینا و آروشا حسابی بازی کرد و سوار اسب شد و جوجه کباب درست کرد. دودها رو بغل می کرد و دنبال دود می‌رفت. شنبه هم دختر دایی‌م که از کانادا اومده خونه‌ی مامانی بود و دیداری تازه کردیم و خوش گذشت. می‌گم آروشا آذین کیه مامان نازه؟ می​گه: Cousin. به‌ش گفتم آذین رو یادت میاد؟ می‌گه: بله کاملاً. برام از کانادا وسایل Minni Mouse آورده بود. اون شب از ذوق آذین و بازی با آذین تا هشت شب نخوابید. یکشنبه شب هم خونه‌ی پانیذ اینا دعوت داشتیم و دور هم بودیم. دوشنبه هم تعطیل بود و قرار بود شب بریم بیرون که بابا علی سردرد گرفت و خوابید و برنامه‌هامون کنسل شد. تا علی از دکتر اومد خونه آروشا بلافاصله اومد جلو گفت: بابا جان سرت خوب شد؟

لحظه ای که دارم این قسمت از خاطرات رو تایپ می کنم سیزدهم شهریوره و یاد سیزدهم شهریور سه سال پیش افتادم که در کمال ناباوری روی بیبی چک دو خط قرمز نمایان شد و من و علی تا چند ساعت مبهوت دو خط شده بودیم در حدی که مامان و بابا از شیراز زنگ زده بودن برای تبریک سالگرد خواستگاری نمی‌فهمیدم دارم چی می‌گم. هنوز بیبی چک رو یادگاری نگه داشتم. یادمه شنبه بود ساعت هفت و هشت شب و یکشنبه صبح زود بدون اینکه هنوز به کسی خبر رو گفته باشیم رفتم آزمایشگاه صارم و عصر با بتای 1700 کلی مطمئن شدیم و دیگه به همه گفتیم. تازه اون موقع فهمیدیم که چقدر نی‌نی مون منتظر بوده تا بیاد چون با یک‌بار اقدام پرید اومد این دنیا. چه خوب شد که زود اومدی و ما رو لایق دونستی آروشای مهربونم اگه من و علی می‌دونستیم که قراره خدا به ما این فرشته‌ی عروسکی رو بده الان شاید ده سالت بود نی‌نی نازم. خدایا شکرت که این دختر با برکت رو به ما دادی. اگر تا آخر زندگیم سجده‌ی شکر کنم باز کمه در برابر این موهبت الهی. خدایا فقط و فقط سلامتی و شادی و عاقبت‌به‌خیری عزیز دلم رو از خودت می‌خوام.


پنج​شنبه هم نهار خونه​ی پانیذ اینا بودیم آذین اومده بود با خانوم پسر دایی​م فرنوش که چند روزه اومده بود ایران و دیداری تازه کردیم. بعدازظهر هم تولد مارتیای عزیز پسر لیلا جون خواهر گل زن عمو سارا دعوت داشتیم؛ هپی​هاوس اقدسیه. از همون روز که دعوت شدیم مرتب به همه می​گفت تولد مارتیا دعوت شدم و کلی خوشحال بود. اول تولد چون تازه از خواب بیدار شده بود فقط نگاه می​کرد. یواش یواش سر حال شد و بازی کرد و کیک خورد و جایزه گرفت. دو سه تا دوغ هم خورد و ریخت زمین و خلاصه کلی خوش گذروند. وقتی اومدیم خونه گفت به کیک انگشت نزدم فقط نگاه کردم. فکر کنم خیلی خودش رو کنترل کرده بود که انگشت به کیک نزنه. قبل از خواب هم تو بغل​م تو ماشین گفت تولد مارتیا قشنگ بود و چشم​هاش رو بست و خوابید. چند تا عکس ازش گرفتم ولی اومدم خونه دیدم همه​ش تار شده. کلاً عکس گرفتن تو این سن خیلی کار سختیه!

دیروز پانزدهم شهریورماه دوازدهمین سالگرد عقدمون بود. به​خاطر ترافیک بازی استقلال-پرسپولیس که بعدازظهر بود سه​تایی ناهار رو رفتیم رستوران ایتالیایی و یه جشن خانوادگی با حضور آروشا خانوم گرفتیم. علی عزیزم دوازدهمین سالگرد یکی شدن​مون مبارک. عصر هم پانیذ دوست​هاش رو دعوت کرده بود؛ من و آروشا هم دعوت داشتیم. دخترهای هم​سن​وسال پانیذ با اون روزهای پانزده سالگی خودم خیلی متفاوت بودند. همه​ی دخترها یکی یه​دونه آیپد و تبلت یا آیفون داشتن و استاد تکنولوژی بودن. چیزی که خیلی واضح بود این بود که چقدر به نسبت ما بچه​های جَنگ شادتر و ریلکس​تر بودن. چقدر راحت احساسات​شون رو بیان می​کردن و خوش بودن. امیدوارم همه​شون سلامت باشن و خوشبخت. از جمله پانیذ دختر دایی یکی​یدونه​ی گل​مون.

هوا داره می​ره به سمت پاییز و زودتر تاریک می‌شه. من واقعاً این روزها حال غریبی دارم. با این‌که خودم متولد مهر هستم ولی اصلا این تغییر فصل از تابستون به پاییز رو دوست ندارم و وقتی هوا زود تاریک می‌شه حالم گرفته می‌شه. دلم یه تغییر و تنوع می‌خواد یه تنوع خیلی بزرگ و خاص. باید یه فکری به حال خودم بکنم یه کلاسی، ورزشی نمی‌دونم ولی این‌طوری دارم خسته می‌شم. تا ببینم چی پیش میاد.

دوستان عزیزم که برام کامنت می ذارید واقعاً با صمیم قلب دوست دارم جواب هاتون رو بدم ولی شرایط من رو لطفاً درک کنید. وظیفه‌ی سنگین‌تری به دوش دارم و باید دائم برای آروشا وقت بذارم و اگه نمی‌رسم بعضی کامنت‌هایی که خارج از موضوع وبلاگ‌ه رو جواب بدم متأسفم. امیدوارم به بزرگواری خودتون ببخشید.

هشتصد و هشتاد و هشت روزگی

$
0
0

چه زیباست وقتی تقارنی شگفت روی می‌دهد. امروز هشتصد و هشتاد و هشت روزگی توست که با سی‌امین سال‌روز تولد بزرگ بانوی زندگی‌ام مهربان نازنین‌ام یکی شده است.

این روزها حال و هوای سخت اما زیبایی را از سر می‌گذرانم. احساس می‌کنم پختگی و آرامش را باید با سختی به دست آورد و این­ها دارد اندک اندک خود را در من و مرا در خود جای می‌دهد.

باور دارم اگر تو و مادر بی‌نظیرت نبودید هر آینه توان و یارای گذران این سختی را نداشتم؛ اما عشق حضور تو و پشت‌گرمی بی‌دریغ نازنین همه را ممکن کرد؛ روحم را از نو صیقل داد تا بیاموزم آنچه را که می‌بایست هر چند زمخت و سخت.

نازنین جان! همسری‌ات را برترین افتخار حیاتم می‌دانم. تولدت مبارک!


بیست و نه ماهه عزیزتر از جون

$
0
0

آروشا جمعه دوازده مهرماه بیست و نه ماهگی​ش تموم شد و وارد سی ماهگی شد؛ درحالی​که همون هفته مامان ناز شمع سی​سالگی رو فوت کرد. خدارو شکر که تو سی​سالگی یه عروسک سی​ماهه دارم و هر لحظه از بودن​ش بیشتر احساس غرور می​کنم. 

آروشا هم مشغول بازی و شیطنت و شیرین زبونی. مهم​ترین کاری که تو ماه گذشته انجام دادیم همون پروژه​ی جیش بود که خدا رو شکر بدون هیچ استرسی و فقط با بازی و جایزه نتیجه گرفتیم و الان یه دختر خانوم داریم بدون دایپر البته شب تا صبح رو دایپر داره چون هنوز  قبل از خواب شیر می​خوره و با اینکه تا صبح خشکه ولی به محض بیدار شدن​ش بلافاصله جیش می کنه و تا من بخوام از اون اتاق بیام و بریم دستشویی دیر می​شه.

مورد بعدی شیر خشک بود که اون هم نا خواسته دیگه نمی​خوره. داستان به این شکل بود که به لطف تحریم​ها مواد اولیه​ش وارد نمی​شه و دیگه تولید نمی​شه و در نتیجه شیرخشک هم از تو خونه​مون خداحافظی کرد. فقط شیرپاستوریزه می​خوره و همین موضوع باعث شد شکم​ش یبوستی بشه و حسابی درگیر بشیم. در حدی که بچه​م هر چی می​خواد بخوره اول میاد می​پرسه مثلاً مامان ناز نارنگی پی​پی​م رو سفت می​کنه؟ آب زیاد بخورم پی​پی​م سفت نمی​شه؟ و ... البته قبل​ش یه گلاب-به-روتون رو اضافه می​کنم. خودش دیگه در این رابطه استاد شده در حدی که چند روز پیش  مامان گفت برات کیت​کت خریدم. بلافاصله گفت نه مامان فلور من نمی​خورم پی​پی​م سفت می​شه. الان خیلی بهتره و داریم با سوپ و مایعات و میوه روبراه​ش می​کنیم.

از شیرین​زبونی​هاش بگم که براش اینجا یادگار بمونه. چند هفته پیش داشتیم می​رفتیم بیرون و علی داشت کمربند می​بست که از آروشا پرسید بابا جان اسم این چیه؟ آروشا یه کم فکر کرد و گفت یادم نمیاد ولی انگلیسی​ش می​شه Belt! این روزها هر کلمه​ای که می​گه خودش می​گه انگلیس​ش می​شه این و البته بعضی وقت​ها هم برعکس​ش رو می​گه. مثلاً می​گه Goat به انگلیسی می​شه بز. ولی ما سعی می​کنیم دراین رابطه بهش فشار نیاریم که کدوم فارسی و کدوم انگلیسیه. از روی کتاب Alphabet براش کلمات رو می​خونم و این باعث شده که حروف رو هم تا حدودی یاد بگیره مثلاً می گم آروشا O مثل؟ می​گه: Orange و یا X مثل؟ می​گه Xylophone همین طور خیلی از حروف دیگه. بعضی از حروف رو هم می​شناسه مثلاً داشتیم در خونه رو می​بستیم که آروشا چراغ کنار دکمه​ی آسانسور رو نشون داد و گفت اینجا نوشته P نگاه کردیم دیدیم آسانسور تو پارکینگه و وقتی اومد بالا گفت این مثل S می​مونه عدد5  به نظرش شبیه S بود. اعداد رو هم تا ده به انگلیسی کاملا یاد گرفته و از روی گوشی تلفن مرتب می​پرسه کهOne  کدومه و ... خودش هم یه وقتایی یه کشفیاتی می​کنه که در نوع خودش خیلی جالبه. مثلاً داشتیم فلش​کارت کار می​کردیم که گفت: مامان چرا هندونه به انگلیسی Watermelon ه و آب Water؟ مونده بودم چی بگم گفتم چون هندونه زیاد آب داره!

تو این مدت هم اتفاقات خوب و بد داشتیم. اول بدش رو می​گم تقریباً یک ماه پیش رفتیم شمال البته من و آروشا با مامان فلور و دایی ایمان و شادی جون با پانیذ اینا رفتیم و قرار بود علی آخر هفته بیاد پیشمون که تو جاده تصادف کرد. خیلی روزهای سختی داشتیم. خدا رو صد هزار مرتبه شکر می​کنم که خودش سالم​ه ولی متأسفانه تصادف مجروح داشت و باز خدا رو شکر که به خیر گذشت. علت تصادف هم بارندگی و لغزندگی جاده و همین طور نشست زمین درست سر همون پیچ بود. ماشین هم حسابی داغون شده و از بد ماجرا درست همین امسال ما ماشین رو بیمه بدنه نکرده بودیم چون تصمیم داشتیم بفروشیم و اتفاق هم همین امسال افتاد. هنوز حسابی درگیریم برامون دعا کنید. به​شدت محتاج گذر زمان هستم. این حادثه خیلی تو روحیه​مون اثر گذاشت و تا چند روز که اصلا نمی​تونستیم بخوابیم. خدایا شکرت که یک​بار دیگه معجزه​ت رو نشون​م دادی و علی جونم رو سالم به من بخشیدی. اولین عشق واقعی زندگی هر دختری پدرشه و این عشق رو دوباره به آروشا بخشیدی. همون شب وقتی آروشا باباش رو "بابای من، بابای مهربونم" صدا کرد فقط اشک بود که از چشمام سرازیر شد.


الان مدتیه که ماشین مامان​م رو آوردیم. آروشا اون روز به مامان می​گه: مامان فلور ما ماشینت رو بدون اجازه سوار می​شیم. هر از گاهی هم سراغ ماشین Blue ی خودمون رو می​گیره و می​گه آهنگ​هام اونجا بود.

اتفاقات خوب هم اینکه چند تا مهمونی و عروسی دعوت داشتیم و خیلی به​مون کمک کرد تا یه کم از اون حال و هوا بیرون بیاییم. یکی​ش عروسی دختر دوست بابام بود تو باغ تو محمدشهر که واقعاً بی​نظیر بود و خیلی خوش گذشت. این عروس و داماد هم رفتن امریکا. امیدوارم خوشبخت باشن و همیشه سلامت. یه شب خونه​ی دایی ایمان و یه شب هم خونه​ی عمو حسین دعوت داشتیم. دو هفته پیش هم تولد پسر عمه​م که تازه نامزدی​شون بود دعوت داشتیم و آروشا کلی رقص چاقو و تولد بازی کرد.

این روزها مامان فلور داره کابینت​هاش رو عوض می​کنه. مشغول خرید فر و گاز و ...بودیم و همین​طور یه کم وسایل کابینت​ها. یه روز با مامان و شادی رفتیم بازار و کلی خرت و پرت خریدیم. حدود ده سالی می​شد نرفته بودم. خیلی خوب بود یاد جهاز خریدن افتاده بودم. هر جا می​رفتیم به من و شادی می​گفتن عروس خانوم​ها بفرمایید تو شاید پسندتون شد مدل​های دیگه هم داریم. من و شادی هم می​خندیدیم گفتم باز جای شکرش باقیه که هنوز به نظر عروس میایم! ما هم می​گفتیم اومدیم برای مامان​مون جهاز بخریم.

مورد جدیدی که آروشا خیلی بهش دقت داره اینه که کدوم حیوون به بچه​ش شیر می​ده و پستون داره و کدوم حیوون تخم می​ذاره و نی​نی​ش دونه می​خوره. تقریباً یاد گرفته که تموم حیووانات چی می​خورن و پستاندار هستن یا نه؟ هنوز حسابی عاشق عکس برگردون هست و بهترین جایزه براش به حساب میاد. وقتی یه چیزی رو خیلی دوست داشته باشه می​گه من عاشق فلان چیز هستم مثلا من عاشق شکلات خرگوشیم. از چیزهایی که عاشقشه این روزها آهنگ ای جونم سامی بیگی​ه که از شنیدن​ش چشماش برق می​زنه و فقط با اون حاضره برقصه. اگر موضوعی باعث ناراحتی​ش بشه و یا بر وفق مرادش نباشه سریع میاد میگه ناراحتم! مثلا چند روز پیش اومد گفت ناراحتم گفتیم چرا؟ گفت: چون ما آکواریوم نداریم!

تولد و تولدبازی بهترین و سرگرم​کننده​ترین بازی این روزهای آروشاست مرتب برای پپشی و خرسی تولد می​گیره و شعر می​خونه و حیوون​های دیگه رو دعوت می​کنه. همه هم باید تولد اسباب​بازی​های آروشا رو جدی بگیرن و اگه اهمیت ندن خانوم به​شون بر می​خوره. باید دست بزنیم وHappy Birthday  بخونیم و خلاصه ماجرا داریم. مورد دیگه​ای که به شدت ذهن​ش رو درگیر کرده رنگین​کمونه که مرتب تکرار می​کنه و تو بازی​هاش به عروسک​هاش می​گه با هم بریم رنگین​کمون و وقتی ازش می​پرسم رنگین​کمون کجاست؟ می​گه باید همین رو مستقیم بریم تا برسیم. انگلیسیش رو هم یاد گرفته و می​گه: Rainbow

چند روز پیش داشتیم می​رفتیم خونه​ی مامان اینا تو کوچه​شون از زیر ماشین یه​دونه گربه کوچولو اومد بیرون من یه​دفعه پریدم و آروشا گفت: مامان ناز، پیشی رو ترسوندی اون فقط یهBaby  بود. اومدم به مامان گفتم به من درس اخلاق هم می​ده. رفته بود دستشویی جیش کنه تا اومدم برم بشورمش یه​دفعه رگ سیاتیک پام به شدت گرفت اومده بود کمرم رو می​مالید. بعدازظهر هم وقتی بیدار شد اول پرسید کمرت خوب شد و اومد دوباره ماساژ داد خونه​ی مامان اینا هم همون شب وسط بازی​ش اومد ماساژ داد و رفت. قربونت برم دختر مهربونم.

تولد امسال​م متفاوت از سال​های پیش بود. روزتولدم به شدت حس کزت​بازی بهم دست داده بود و با اینکه تازه خونه​تکونی کرده بودم ولی دوباره همه جا رو تمیز کردم و شب هم با علی رفتیم هایپر استار خرید خونه و شام خوردیم. تولدم چهارشنبه بود و چون پنج​شب خونه ی دایی​م دعوت داشتیم من هم کیک​م رو بردم اونجا و تولد بازی کردیم. و به این ترتیب تولد سی​سالگیم رو شقایق گرفت. دستش درد نکنه. کادوها همه نقدی بود و علی هم مثل همیشه شرمنده​م کرد.


کلاس آروشا هم شروع شد، بالاخره تماس گرفتن. اول کلاس رو برای ساعت ده صبح گذاشتن و یک جلسه رفتم دیدم اصلا برای آروشا مناسب نیست. چون آروشا معمولا تا ده و نیم یازده خوابه و برای کلاس باید هشت و نیم بیدارش می​کردم. اصلاً تمایلی به صبحانه خوردن نداشت و کلی گریه کرد تا حاضر بشه تو کلاس هم حسابی بد اخلاق بود و لذتی نبرد. ولی در عوض اتفاقی یکی ازخوانندگان مهربون وبلاگ رو تو کلاس دیدیم و کلی از دیدن​شون خوشحال شدم. خلاصه ساعت​ش رو عوض کردم و بعدازظهر می​ریم. اتفاقاً قبل از کلاس بعدازظهر هم یکی دیگه از خوانندگان گل وبلاگ رو دیدیم و باز هم خوشحال شدیم، رفتیم تو کلاس دیدیم یکی از دوستان خوب​مون هم با دختر نازش تو همون کلاس هستن و دیگه حسابی خوشحال شدیم.


هفته​ی گذشته هم عمه بهنوش یک روزه اومد تهران و رفت. برای پایان​نامه اومده بود ولی باز دیداری تازه کردیم و آروشا هم جایزه اینکه دیگه دایپر نداره رو از عمه​ش گرفت و صاحب یه عروسک شد با لوازم پزشکی​ش. انقدر به این عروسک نگون بخت آمپول زده و عروسکه گریه کرده که جیگرم براش کبابه.

به شدت خونه​ی مامان اینا به هم ریخته ست و این کابینت​کارها هم بد قول. این وسط فقط آروشاست که داره حسابی کیف می کنه و لذت می​بره از اوضاع. بهش می​گم کابینت​های مامان فلور خوشگل شد؟ می​گه: هنوز نه! همون مدل کابینت رو که خودم دوست داشتم البته قهوه​ای​ش رو برای مامان اینا سفارش دادیم. با دیدن​شون حسابی هوس می​کنم کابینت​هام رو عوض کنم. من عاشق کارهای کلاسیک هستم و با دیدن​شون روحم پرواز می​کنه ولی به قول یکی از دوستان "خدایا چرا همه​ی چیزهای خوشگل رو گرون آفریدی؟! و پولش رو هم ندادی؟!"

این تعطیلی آخر هفته رو هم یه کم تو تهران چرخیدیم و به حراجی​ها سر زدیم و کارهای عقب افتاده​مون رو انجام دادیم و استراحت کردیم. برای اولین بار خورشت کرفس درست کردم؛ خیلی خوشمزه شد. یه روز هم کاری​پلو درست کردم. البته یه جورایی رسپی​ش از خودم بود با اون چیزی که تو خونه داشتم. اون هم خیلی عالی شد . در حدی که علی عاشق​ش شد و گفته هر وقت خیلی دوستم داشتی کاری​پلو درست کن! حالا فکر کنید من که هفته​ای یک​بار هم غذا درست نمی​کنم باید دائم چک کنم ببینم برای کاری​پلو همه چی دارم یا نه. راستی ادویه​ش هم ادویه​ی کاری​پلوی "هاتی​کارا" بود که واقعاً محصولات​ش بی​نظیره.

یه موضوعی​ه که مدت​ها فکرم رو مشغول کرده و اون هم وبلاگ آروشاست. بعضی وقت​ها فکر می​کنم شاید خود آروشا دوست نداشته باشه که خاطرات​ش عمومی بشه. چون من اصلاً دوست ندارم سانسور شده بنویسم و می​خوام تمام خاطرات​ش و هفته به هفته​ی زندگی​ش رو با جزئیات ثبت کنم نه به صورت تکرار مکررات و روتین نویسی. از طرفی این همه دوستان خوب دارم که انقدر به آروشا محبت دارن؛ واقعاً به همشون عادت کردم و مثل خواهر نداشته​م دوست​شون دارم. خلاصه حسابی گیج شدم. دو حالت داره برام: یا می​نویسم برای آروشا وهمه​ی خوانندگان وبلاگ و یا فقط برای خود آروشا.


 امروز شنبه بیستم مهرماه چهاردهمین سالگرد روزی بود که برای اولین بار علی عزیزم رو دیدم و وقتی علی آخر شب با یه دسته گل مریم اومد خونه گفتم الان بهترین فرصته که تا حس اون زمان من کاملاً بیداره اینجا خلاصه​ای از قصه​ی آشنایی​مون رو بذارم برای دوستانی که مدت​هاست ازم خواستن و من تنبلی کردم. همین طور برای آروشا که البته خودم براش تعریف خواهم کرد ولی شاید روزی که عاشق شد دوست داشته باشه بیاد و اینجا رو بخونه.

 اون روز سه​شنبه بود بیست مهرماه سال 78. تازه سال تحصیلی شروع شده بود و هنوز ساعت کلاس​ها خیلی فیکس نبود. روز قبل​ش به ما گفته بودن که فردا صبح زنگ اول کلاس ندارید و می تونید از زنگ دوم بیایین مدرسه. همون شب دختر عموم که برای اولین بار تو تمام سال​های تحصیلی​مون هم​مدرسه​ای شده بودیم اومده بود خونه​ی ما شب بخوابه تا دو تایی با هم بریم مدرسه. شب گفتم هدیه من فردا صبح نمیام تو خودت برو من ساعت ده میام. اون هم اصرار که باید بیایی چون من اومدم اینجا که با هم بریم مدرسه و ... از هدیه اصرار و از من انکار. سرنوشت من قرار بود اون روز رقم بخوره و من باید به مدرسه می​رفتم و رفتم. سر صف ایستاده بودیم و داشتیم یواشکی حرف می​زدیم که دیدیم در مدرسه باز شد و خانوم مدیر همراه خانوم حلّت (خواهر آقای حلّت معروف) با یه آقای جوونی وارد مدرسه شدن. همه​ی دختر ها شروع کردن به یواشکی خندیدن و حرف زدن. خانوم مدیر هم یه چشم غره​ای به همه رفت. رفتن داخل. ما هم رفتیم تو کلاس و هنوز جابه​جا نشده بودیم که خانوم مدیر وارد شد و گفت: بچه​ها این آقایی که الان همراه من وارد شدن رتبه​ی شش کنکور سراسری بودن و از طریق خانوم حلت که مشاور موسسه​شون هستن خواهش کردیم که بیان و براتون از نحوه​ی مطالعه و کنکوری خوندن صحبت کنن. اون زمان علی با دو تا از دوستاش که اونها هم رتبه​ی تک رقمی بودن و همه​شون دانشجو بودن یه موسسه​ی کنکوری داشتن و خانوم حلت هم مشاورشون بود. خلاصه خانوم مدیر رفت و همه دربه​در آینه بودن که ببینن سر و وضع​شون مرتبه یا نه! علی اومد تو کلاس همراه خانوم حلت. جدی و با شخصیت. با کت و شلوار. با یه ریش پروفسوری مردونه. چند تا تار موی سفید هم داشت . (که البته الان خیلی بیشتر از چند تاست). بوی عطرش تمام کلاس رو پر کرده بود شروع کرد به صحبت کردن با صدای بم مردونه​ش که هنوز عاشق صداشم. اگه بگم همون لحظه عاشق​ش شدم شاید باورتون نشه ولی مرد رویاهای من بود. از اونجایی که من شاگرد اول مدرسه بودم البته تعریف از خود نباشه ولی تمام سال​های تحصیلی شاگرد اول مدرسه بودم هر چی این آقای مهندس سوال پرسید و نمودار کشید من داوطلبانه جواب می​دادم در حدی که آخرای کلاس من رو به اسم خانوم داوطلب صدا می​کرد. کلاس تموم شد و اومدم خونه برای مامان تعریف کردم. این ماجرا گذشت. اون زمان مامان وبابام برنامه​شون این بود که من از سال سوم شروع کنم به کنکوری خوندن تا حتما پزشکی دانشگاه تهران قبول بشم. کلی همه رو من حساب می​کردن. با چند تا موسسه​های کنکوری هم صحبت کرده بودیم ولی هنوز تصمیم نگرفته بودیم که با کدوم قرار داد ببندیم. بعد از این جریان مامان با مدیرمون مشورت کرد و مدیر مهربون​مون این موسسه رو پیشنهاد داد و بعد از یک جلسه​ی مشاوره قرارداد بستیم و به درخواست خودم علی شد معلم خصوصی من برای ریاضی و فیزیک. البته چون فقط در این زمینه استاد بود من این درخواست رو داشتم! یه آقای دکتر جوون هم شد معلم زیست و شیمی. با جدیت شروع کردم به درس خوندن. به هر کی می​گفتم من ازالان دارم برای کنکور می​خونم به من می​خندیدن. یواش​یواش کنکور و درس و پزشکی جاش رو با عشق و عاشقی  عوض کرد و تمام مدتی که علی به من درس می داد من تو یه عالم دیگه سیر می​کردم و تقریبا هیچ چیزی از کلاس نمی​فهمیدم. ولی علی همچنان جدی و بدون هیچ نشونه​ای ازعلاقه فقط درس​ش رو می​داد و می​رفت. یک سال به همین منوال گذشت و سال دوم علی برای تولدم یه دیکشنری بزرگ کادو آورد که تو صفحه​ی اولش متنی نوشته بود که حس متفاوتی داشت. حسی فراتر از یه معلم برای شاگرد. همون موقع بابا اومد خونه و از اونجایی که ما روی میز نهارخوری کلاس​هامون برگزار می​شد بابا اومد برای سلام کردن ومن همون موقع گفتم بابا آقای مهندس زحمت کشیدن برام کادو آوردن. بابا تشکر کرد ولی علی یه کم جا خورد که من چقدر سریع به خانواده منتقل کردم و همون جا منظورم رو رسوندم که چیزی از خانواده پنهون ندارم و اهل دوستی و این برنامه​ها نیستم. حدود دو ماه بعد شب یلدا علی با من کلاس داشت و بعد از کلاس بعضی وقت ها یه گپ سیاسی کوتاه با بابا داشتن و همون شب بابا گفت حالا که آقای مهندس اهل شیراز هستن و همشهری حافظ خوبه ازشون بخوایم یه تفألی به حافظ برامون بزنن. علی هم قبول کرد و تا باز کرد این شعر اومد:

درد عشقی کشیده​ام که مپرس   زجر هجری چشیده​ام که مپرس

گشته​ام در جـــــــــهان و آخر کار    دلبری برگـــــــزیده​ام که مپرس

در حین شعر خوندن هم تا سرش رو بالا می​آورد یه نگاه معناداری می کرد و ادامه می​داد.

من که حسابی لپ​هام سرخ شده بود و بابا هم به روی خودش نمی​آورد که چیزی دیده.

دیگه بعد از اون جریان یواش یواش همه چیز مشخص شد. بله علی هم از همون اول گرفتار عشق شده بود و به خاطر مسئولیتی که در قبال درس من داشت نمی​تونست بیان کنه. کلا تمام زندگیم شده بود این آقای مهندس. مامان و بابا هم در جریان بودن و مخالفتی نداشتن. فقط دائم رو درسم تأکید می​کردن. این برای من خیلی عجیب بود. بابا همیشه تأکید داشت که یه​دونه دختر دارم و اصلاً شوهر نمی​دم. اصلاً تا 25 سالگی خواستگار هم راه نمی​دم و ... ولی علی حسابی خودش رو تو دل همه جا کرده بود. بعد از مدتی بابا این اجازه رو داد که علی بعد از کلاس​هاش شام رو خونه​ی ما باشه و بیشتر صحبت کنیم و همدیگر رو بشناسیم. ما تمام مهمونی​های خانوادگی علی رو می​بردیم و به عنوان معلم من معرفی می کردیم و بابا و مامان واقعا در این زمینه روشن عمل کردن و بابا اصلا محدودیتی برای شناخت بیشتر قائل نشد و تا زمانی که همه جوره علی رو امتحان نکرد بله رو نداد. درست روز کنکور علی من رو رسماً از بابا خواستگاری کرد. روز عقدمون جواب دانشگاه اومد و من به جای پزشکی، اقتصاد دانشگاه تهران قبول شدم و از اونجایی که پدر شوهر عزیزم هم فارغ​التحصیل سال 48 دانشگاه تهران هستن و تعصب عجیبی رو این دانشگاه دارن کلی مورد تشویق قرار گرفتم و الان هم بعضی وقت​ها به شوخی بابا می گه که فقط من و نازنین تحصیل​کرده هستیم! بعدها فهمیدم که اصلاً روحیه​ی ضعیف​م اجازه​ی پزشکی خوندن به من نمی​داد. هیچ​وقت پشیمون نشدم. این بهترین انتخاب برای من بود. به خصوص که از نظرعلی اقتصاد ​بهترین و سخت​ترین رشته​ی دنیاست! تا مدت​ها به علی می گفتم آقای مهندس و خجالت می​کشیدم بگم علی. علی می گفت به خدا من اسم دارم . اینطوری احساس می کنم با من راحت نیستی ولی من همچنان حتی تو حساس ترین لحظات هم می​گفتم آقای مهندس. هنوز هم بعضی از دوستای علی من رو می بینن می​گن آقای مهندس چطوره؟ و کلی می​خندیم. نکته​ی جالب اینکه علی هم اون روز قرار نبوده بیاد مدرسه​ی ما و چون شب قبل​ش دوستش با ماشین​ش تصادف کرده بود علی به​جای اون اومده بود! بله دوستان گلم به این شکل بود که کنکور سراسری در زندگی من رو به سمت کنکور ازدواج سوق داد و سرنوشت من رو رقم زد! ممنون​م سرنوشت!

نازنین

بیست مهر 92

دخترک دو سال و نیمه

$
0
0

بله آروشا خانوم ما سی​ماهه شد و دیگه داره حسابی برای خودش خانومی می​شه. دیگه الان وقتی ازش می​پرسیم آروشا چند سالته؟ می​گه: دو سال و نیم. تو این یک ماه گذشته کارها و رفتارهاش کلی تغییر کرده و البته بیشتر شیطنت می​کنه. رفتارهای لجبازانه و عجیب و غریب هم اضافه شده که بعضی وقت​ها آدم دلش می​خواد بره تو کمد و در رو ببنده و فقط یک دقیقه دور از گریه و لجبازی باشه. واقعا درست گفتن"Terrible Two" بچه​ها بین دو تا سه سالگی کاملا حساب​شده و با برنامه​ریزی مامان و باباها رو می​سنجن و تا جایی که بتونن پیش می​رن تا حد و حدود خودشون رو پیدا کنن. اون​قدر این مدت مقاله خوندم و مشورت کردم دیگه استاد شدم و تا حد زیادی هم موفق بودم البته. خوبی قضیه اینه که من و علی هر دو هم​نظر عمل می​کنیم و وقتی بگیم نه هر دو قاطع هستیم و کوتاه نمیاییم.

آروشا هم همچنان با جملات و کارهاش ما رو سورپرایز می​کنه؛ درست زمانی که حسابی خسته و بی​اعصابیم یه جمله می​گه که حسابی یواشکی می​خندیم و کیف می​کنیم. چند روز پیش یه نقاشی کشید و آورد داد به من و علی و گفت: بابا جان و مامان ناز این نقاشی رو با رنگ​های مختلف برای یادگاری برای شما کشیدم! خونه داییم بودیم که دمپایی مورد علاقه​ی شقایق پاره شد و گفت چه حیف من خیلی این دمپایی رو دوست داشتم رفت جلوی شقایق و با حالت دلسوزانه گفت: نگران نباش عزیزم من خودم برات دوباره می​خرم.به مامانم می​گه این عروسک رو از تو کمد بردار چون ممکنه باعث ترس بشه! به فقط میگه: فدت! انگشت​ش رو هم میاره بالا و می​گه فدت یدونه​ی دیگه. به قابلمه میگه: قالممه. چند روز پیش تو آژانس بودیم گفت دو تا پول Purple بده بدم به عمو. مونده بودم منظورش چیه گفتم کدوم رو بدم کیف​م رو باز کردم دیدم منظورش پنج هزار تومنیه دقت کردم دیدم عکس امام رو پنج هزار تومنی بنفش چاپ شده. بعد گرفت دستش و موقعی که رسیدیم گفت مامان الان پول رو لطف کنم! مرده بودم از خنده بچه​م می​خواست خیلی مودب باشه. یه بار از خواب پاشد گفت: مامان ناز یه خوابی دیدم که مردگی کردم از خنده! (مردم از خنده) هر چی می​شه می​گه: آخه چرا؟! مثلاً می​گم الان وقت خوابه می​گه: آخه چرا؟! دلم غش می​ره برای این مدل حرف زدن​ش. با باباش رفته بودن دوتایی باغ​وحش وقتی به قفس پلنگ رسیده بودن گفته: بابا جان اینجا کنار پلنگ ازم عکس بگیر چون شلوارم هم پلنگیه!


چند وقته تو ماشین آهنگ (دیگه عاشق شدن ناز کشیدن فایده نداره نداره ...) رو گوش می​دیم و آروشا هم خوش​ش اومده و می​گه بابا جان ناز کشیدن رو بذار. وسط​هاش توضیح هم می​ده برای ما مثلاً وقتی میگه: (دیگه پیر شدی و خبر نداری) می​گه من وقتی می​رم حموم انگشتام پیر می​شه! بیشترش رو حفظ شده و می​خونه . تو آهنگ ملودی هم که هنوز جزو آهنگ​های مورد علاقه​ی آروشاست وقتی می​گه: (دنیا تو رو کم داره) هر دفعه می​گه چرا گفت "تو" باید می​گفت "شما" ما می​گیم خوب آهنگ​ش اینجوری بهتر می​شده می​گه: آخه چرا! هر از گاهی میاد می​پرسه الان ساعت چنده؟ بعد که جواب می​دیم می​گه اون مغازه که عکس برگردون می​فروشه الان بازه؟ همچنان مشغول عکس​برگردون بازی و چیدمان​شونه. یه دیوار اتاق​ش تو خونه​ی مامان اینا کلا عکس​برگردونه.  دائم هم تاکید می​کنه که کسی نباید به اینها دست بزنه چون من خیلی زحمت کشیدم براشون.


عاشق سرزمین عجایبه و تقریبا هر هفته جمعه​ها می​بریم​ش و چندتا بازی سوار می​شه و بستنی اسکوپ (به قول خودش) می​خوره و میاییم. هر وقت یه کاری بکنه که خوب نباشه سریع انگشت کوچولوی پاش رو نشون می​ده و می​گه ببین این انگشت چقدر کوچولوئه و می​خواد به ما با سیاست مخصوص خودش بفهمونه که من هنوز نی​نی هستم و حالا یه اشتباهی کردم. هر وقت هم بخواد به ما بگه که من دیگه خانوم شدم و رو من حساب کنید انگشت شصت پاش رو نشون می​ده و می​گه: این انگشت بزرگه! بازی موردعلاقه​ش این روزها کاغذ رنگی و چسب ماتیکی و قیچی هست که قیچی کنه و بچسبونه. هر دوسه روز یدونه چسب تموم می​کنه و تمام انگشت​هاش چسبی می​شه به خاطر همین تا خریدن چسب و کاغذهای بعدی یه چند روز فاصله می​ذارم تا یه کم استراحت کنم.

الفبای انگلیسی رو هم یاد گرفته و برامون کامل می​خونه؛ به LMNOP که می​رسه اونقدر بامزه می​گه که روزی صد بار می​گم بخونه. همه هم باید قبل از شروع به خوندن​ش دست​هاشون رو بیارن بالا و آماده​ی دست زدن باشن که تا تموم شد براش دست بزنن. حروف رو هم اکثراً بلده و هر جا ببینه اسم​ش رو می گه مثلا چند روزپیش یه جا تو خیابون سه تا خط موازی دید و گفت مامان نازاین E هست. یا مثلاً می​گه P وR   شبیه هم هستن. شادی جون براش CDهای Caillou روخریده و با اینکه جمله​های سخت داره ولی خوب می​بینه و دوستش داره. البته اول من براش تک تک جمله ها رو معنی می​کنم و از دفعه ی بعد دیگه چیزی نمیگم و خودش می​بینه. چراغ راهنمایی رو کاملا یاد گرفته و تا سبز می​شه می​گه بابا جان حرکت کن! چند روز پیش به چراغ چشمک​زن زرد رسیدیم گفت بابا جان چراغ چشمک زنه! Watch Out!

وسط سریال​های River GEM یه​دونه تبلیغ خود کانال هست که گلبرگ​های یه گل اول کامل می​شه و بعد ازهم جدا می​شه هر جای خونه باشه تا صدای اون بیاد می​دوه میاد جلوی تلویزیون و تا گلبرگ​های گل ازهم جدا می شه یه دست می​زنه و می​ره و وقتی ازش می​پرسم برای چی دست می​زنه می​گه: چون گل می​ترکه. خیلی این کار رو دوست داره و کلی هیجان داره براش. ما هم عادت کردیم اگه آروشا مشغول بازی باشه صداش می​کنیم تا بیاد و ما هم همراهش دست می​زنیم. کلاس​ها رو هم همچنان می​ریم. با اینکه هوا سرد شده ولی احساس می​کنم کلاس​ها برای آروشا خیلی مثبته و تو بازی​های در طی روزش هم موثره. سخت​ترین کار دنیا برای من تو این سن و فصل لباس پوشیدن آروشا برای بیرون رفتنه که واقعاً اذیتم می​کنه. از اونجایی که حسابی گرماییه اصلا حاضر نیست کلاه و پالتو بپوشه؛ باید یک ساعت حرف بزنم تا راضی بشه به پوشیدن. دیگه راجع به لباس پوشوندن به بچه در فصل زمستان هم من سرچ می​کنم و شب​ها تا سه و چهار و صبح دارم مقاله می​خونم. بعضی وقت​ها خودم هم خنده​م می​گیره که این دیگه چیه که نشستی دو ساعت می​خونی. هر روز یه سوژه​ی جدید دارم!


به شدت بد غذا شده و تقریباً فقط شیر می​خوره و لبنیات. با کلی حواس پرت کردن و حرف و بازی و کارتون می​تونم به​ش چند تا قاشق غذا بدم. به نظرم داره دوباره دندون در میاره و شاید همین باعث​ش شده باشه. موهای عروسک​مون هم بلند شده، دوباره براش می​بندم و کلی از این بابت ذوق می​کنم.


آخرمهر عروسی یکی از اقوام بابا تو باغ دعوت داشتیم. آروشا رو نبردیم چون هوا نسبتاً سرد شده بود و ترسیدیم سرما بخوره. تقریباً تمام فامیل جمع بودن و دیداری تازه شد. بعضی​ها که اصلاً نمی​دونستن ما بچه​دار شدیم. بعد از رقص من و علی داشتیم از در سالن می​رفتیم بیرون تو باغ یه دوری بزنیم که یکی از آقایون فامیل اومد جلو و با تحکم گفت: شما دوتا نمی​خوایین دست از خوش​گذرونی بردارین و بچه​دار بشین؟ منم گفتم با اجازتون ما یه دختر دو سال و نیمه داریم. کلی تبریک گفت و ما اومدیم بیرون گفتم علی بد جور ضایع شد. هفته​ی بعدش هم تولد دختر عموم هدیه بود که  یه تولد عالی گرفته بود و واقعاً خوش گذشت. تو این مدت بابا فرشید بعد از عروسی یه سفر کاری خارجی دو هفته​ای به چین داشت. دقیقاً همون موقع هم علی یه سفر کاری به استانبول داشت و من و مامان چند روز با آروشا تنها بودیم. یکی دو شب مهمونی رفتیم و بقیه​ش هم من مشغول تمیزکاری حسابی خونه. هر روز سه چهار ساعت میومدم خونه. تمام کمدها و کشوها و یخچال و ... رو تمیز کردم و یه روزهم کارگر اومد و شیشه و پرده و ... خلاصه بیشتر به کُزت بازی گذشت. 

تقریباً تمام یک ماه گذشته رو آروشا سرماخوردگی داشت. اول تب و بعد آب​ریزش شدید که خوب شد. دوباره ده روز بعد شروع شد که دفعه​ی دوم من و علی و مامان هم گرفتیم البته خیلی​خیلی شدیدتر ازآروشا! تا الان تو عمرم این مدلی سرما نخورده بودم: یک هفته فقط عطسه می​کردم و واقعاً راحت نفس کشیدن آرزو شده بود برام. علی که با همون حال رفت مسافرت و برگشت. به نظرم تو سرماخوردگی استراحت خیلی مهمه که ما اصلاً نداشتیم و همین باعث شد دیرتر خوب بشیم.

دو هفته پیش به علت آلودگی هوا کلاس آروشا کنسل شد. تمام هفته بی​برنامه بودیم. فقط آخر هفته که تعطیل بود رفتیم بیرون و آروشا برای اولین بار نذری گرفت و کلی خوشحال شد. با اینکه دلم براش سوخته بود تو سرما ولی می​خواستم همه مدل تجربه​ای داشته باشه. یه جا داشتن نذری می​دادن که البته می​شناختیمشون با آروشا وایستادیم تو صف؛ که گفت چقدر ترافیکه! پس کی نوبت​مون می​شه؟ وقتی نوبت​مون شد رفتیم تو حیاط و غذا گرفت. به پسری که می​خواست نوشابه بده گفت: من نوشابه دوست ندارم خیلی چیز بدیه! اونها مونده بودن بخندن یا عزاداری کنن. از اون روز برای همه تعریف می​کنه و شده یکی از افتخارات زندگیش. آخر هفته​ی گذشته هم عمه اومد تهران برای امتحان. دو روزی پیش​مون بود و با هم بیرون رفتیم و عمو حسین و خاله سارا رو هم دیدیم و کلی خوش گذشت.

 

دوازده مهر درست هم​زمان با بیست و نه ماهگی آروشا وبلاگ جهان با تو زیباتر است سه ساله شد که نمی​دونم چرا یادم رفت تو پست قبل بنویسم. وبلاگ دوست داشتنی عزیزم تولد سه​سالگی​ت مبارک. دوازده آبان همزمان با سی​ماهگی آروشا سیصدهزار تایی شدیم و روز به روز بر تعداد دوست​های گلمون اضافه می​شه.

سی و یک و سی و دو ماهگی آروشا

$
0
0

بالاخره یه فرصت پیدا کردم بشینم خاطرات این یک ماه و چند روز گذشته​ی عروسک​م رو بنویسم. اون​قدر این روزها خسته می​شم که شب که آروشا می​خوابه فقط ترجیح می​دم برم زیر پتو و واقعاً انرژی برام نمی​مونه که بشینم پای وب.

ماه گذشته یه سفر ده روزه به شیراز داشتیم که با عمه بهنوش رفتیم. دو روز آخر باباعلی اومد دنبال​مون و اومدیم تهران. موقع رفتن تو هواپیما کلاً بازی کرد و حسابی سرحال بود ولی موقع برگشتن پروازمون آخر شب بود و بیشترش رو خواب بود. روز اولی که رسیدیم تولد 31 ماهگی آروشا بود و همون شب بردیم​ش بیرون. کلی بازی کرد و کافی شاپ رفت و بستنی شکلاتی برای خودش سفارش داد. گارسون ازش پرسید شما چی می​خورید؟ یه کم  منو رو نگاه کرد و گفت: من بستنی شکلاتی میل دارم! همون روز اول هم با بابا محمد رفت یه​دونه پرتقال برای خودش از درخت چید.


شیراز مثل همیشه عالی بود؛ حسابی بیرون رفتیم و گشتیم و یه کم خرید کردیم. روزی هم که علی اومد سالگرد ازدواج​مون بود که عمه بهنوش و عمو رضا و مامان حمیلی آروشا رو بردن بیرون بازی​ها به قول خودش و من و علی هم رفتیم عمارت شاپوری یه شام دو نفره​ی رومانتیک خوردیم. بعد هم یه سر رفتیم حافظیه بستنی خوردیم و یه جایزه هم برای آروشا خریدیم و برگشتیم. قبل از رفتن هم به​ش گفتیم که سالگرد عروسی مامان و باباست و ما می​خوایم بریم رستوران و شما می​ری بازی. گفت: باشه. این بار آروشا خیلی رفتارهاش عاقلانه​تر بود و کلاً به نسبت دفعه​های قبل راحت​تر بودم. کمتر استرس پله​های تو خونه رو داشتم؛ خیلی مسلط​تر بالا و پایین می​رفت. از دایپر هم خبری نبود. اونجا هم حسابی همکاری کرد و روی پاتی جیش می​کرد. قبل از این​که بریم کاملاً می​دونست که چه برنامه​هایی باید داشته باشیم: خودش می​گفت امروز بریم هایپراستار دایناسور ببینیم و امروز بریم اون فروشگاهه که تاب Monkey داره و خلاصه به شیراز و برنامه​هامون آگاهی داشت. خیلی​خیلی به همه زحمت دادیم و خوش گذشت.


آروشا همچنان مشغول کلاس رفتنه. به جای پنج ترم خلاقیت 2-3 ساله​ها شش ترم رفت و الان کلاس مفاهیم ریاضی می​ریم که خیلی به نظرم مثبته. وارد ترم دوم شدیم. تنها مشکل اینه که آروشا همه رو بلده  و کلاس براش خسته​کننده ست. این هشداری بود برام که کمتر آموزش بدم تا زمانی که وارد مدرسه شد چیزی برای یاد گرفتن داشته باشه. جلسه​ی آخر کلاس خلاقیت​شون تولد یکی از دوست​های کلاس​ش کسری بود که کلی بازی کردن و شمع فوت کردن و رقصیدن.


تو خونه هم بیشتر به دوره​ی فلش​کارت​های قبلی و کتاب​خوندن و CDدیدن مشغوله و البته بازی با اسباب​بازی​هاش که هر روز یه سناریوی جدید می​چینیم و بازی می​کنیم. توی دفتر نقاشی​ش دوتایی نقاشی می​کشیم: یه طرف صفحه برای من و یه طرف برای آروشا هر رنگ مدادی که بردارم همون رو می​خواد؛ من رو گول می​زنه و می​گه بیا این خوش​رنگ​ترش رو بهت بدم. می​گم باشه و تا می​بینه دارم با اون مداد نقاشی می​کنم می​گه شما به نظرم با مداد شمعی نقاشی بکش! در حین بازی براش تو صفحه 123… به​صورت پراکنده و از هر کدوم دو سه تا می​کشم و می​گم خوب حالا با مداد RED دور 1 خط بکش. همین​طور ABCD…. می​نویسم و یا اشکال رو می​کشم و می​گم اون شکل​هایی که گوشه داره رو رنگ کن و بگو چند تا گوشه داره. همه​جا دنبال گوشه می​گرده و می​شمره. چند روز پیش نشسته بود تو ماشین گفت باباجان این ماشین اصلاً گوشه نداره. کانال Baby TV رو هم خیلی دوست داره و می​بینه. فعلاً تب عکس​برگردون​بازی یه​کم خوابیده و به​جاش رنگ انگشتی اومده که تقریباً با رنگ هر روز دوش می​گیره البته خونه مامان اینا.


نقاشی​هاش هم مخصوص خودشه و بعد از اینکه کشید می​گه که این چی بوده. W و O رو می​نویسه و خیلی ذوق می​کنه که بلده. یکی دیگه از کارهایی که می​کنه اینه که اسم تمام فامیل و دوستان رو می​نویسه با دست​خط خودش پشت سر هم؛ مثلاً اونی که قد بلنده یه خط عمودی می​کشه و اونی که تپله دایره می​کشه. خیلی برام جالبه این کارش. چند روز پیش به علی می​گه باباجان بیا یه نگاه به این کتاب من بنداز لطفاً! یه لحظه بیا! حرف زدن​ش خیلی بامزه شده و بعضی وقت​ها یه کلمات و جملاتی می​گه که واقعاً برامون عجیبه. خونه​ی مامانی بودیم داشت بازی می​کرد که مامانی ازش پرسید آروشا دوست داری مامان نازت یه نی​نی بیاره؟ یه کم به مامانی نگاه کرد و گفت: بعضی وقت​ها بله بعضی وقت​ها نه! همون شب اومده بود به مامان​م گفته بود مامان ناز یه نی​نی بیاره تو دایپر! من هم فقط می​خندیدم. آروشا خونه​ی مامان اینا بود و مامان داشت لاک می​زد گفت می​خوای برای شما هم بزنم؟ آروشا گفت: من هنوز کوچیک​م دوست ندارم ناخن​هام خراب بشه وقتی بزرگ شدم اون وقت می​زنم! طبقه​ی دوم ساختمون​مون یه آقایی زندگی می​کنه که گیاه­پزشک​ه و ما بهش می­گیم آقای دکتر. چند روز پیش آروشا با باباش داشتن می رفتن بیرون که تو آسانسور به علی گفته اگه لباس نپوشم و تو زمستون برم بیرون اون وقت به جای G باید 2 رو بزنم تا بریم پیش دکتر! چند روز پیش داشتن با علی کارتون می​دیدن یک​دفعه علی گفت آروشا نگاه کن Donkey اومد. آروشا یه کم به علی نگاه کرد گفت: بابا جان ببخشیدا ولی این اسبه! بعضی وقت­ها یک​دفعه شیطون می​ره تو جلدش و کلی شیطونی​های عجیب غریب می​کنه. بعد هم که ما می​گیم اجی مجی شیطون بیا از تو جلد آروشا بیرون، می​گه نه​نه نیارش بیرون و خودش دوباره شیطون رو می​کنه تو جلدش! بعضی وقت​ها هم می​کنه تو جلد من یا علی یا مامان​م ما هم شیطونی می​کنیم و اون می​خنده. تو گل​سرهاش دنبال کش صورتی می​گشتم رنگ بلوزش باشه. یه کش سبز پیدا کرد گفت: مامان ناز یه لباس Green بخر برای این کش. یه بار دیگه هم با علی رفته بود سوپرمارکت گفته بود باباجان برام توپ بخر. علی گفته بود چه رنگی​ش رو می​خوای؟ گفته بود سیلورش رو بخر که به رنگ پالتوم بیاد. براش دو تا مسواک جدید خریده بودیم. من کاراملی​ش رو  براش انتخاب کردم که به رنگ دستشویی بیاد، خودش یه​دونه صورتی برداشت گفت این رو می​خرم برای وقتی که یه دستشویی Pink کاشی چسبوندی بذاریم توش. از سوپرمارکت با باباش اومد بیرون گفت: بیسکوییت مامان خریدم. دیدم بیسکوییت مادر خریده و اتفاقاً خیلی هم دوست داشت و از اون به بعد بره خرید می​گه بیسکوییت مامان هم بخریم. مامانی بهش یاد داده که شکرگزار باشه. دخترک ما در این زمینه خیلی استعداد داره و مرتب می​گه به تعداد برگ​های درختان سبحان الله. به تعداد میوه​ها سبحان الله. موقع خداحافظی هم یاد گرفته می​گه: به امید دیدار! چند روز پیش اومده می​گه مامان ناز امروز (که البته به امروز می​گه ارموز) با Harry بریم بیرون. می​گم Harry کیه؟ می گه تو 1Direction من خیلی دوستش دارم! زنگ زدم به پانیذ گفتم پانیذ خانوم تحویل بگیر انقدر می​گی Louis رو دوست دارم. آروشا هم عاشقHarry  شده! تابه مامان​م می​رسه یه شعر می​خونه که دوتایی می​خونن و تو یکی از کتاب​های پوپو هست: بخور یه آش رشته بدون که دعوا زشته! تقریباً هر وقت حوصله​ش سر بره این رو می​خونه. جدیداً CDهای Cailou رو به زبان فرانسه می​بینه و یه وقتایی یه کلماتی هم از خودش می​گه که وقتی می​پرسم آروشا چی گفتی؟ می​گه فرانسوی بود. بعضی وقت​ها هم به من و علی می​گه: Mommy & Daddy. یه بار داشتیم می​رفتیم بیرون یه​دفعه تو ماشین آهنگ منصور که ترکی خونده اومد ما هم داشتیم صحبت می​کردیم زدم آهنگ بعدی. گفت: مامان ناز چرا زدی یه آهنگ دیگه؟ علی گفت بابا جان چون آهنگ​ش به زبان ترکی بود. یه​دفعه انگار که کشف بزرگی کرده باشه گفت آاآآآههههههههههان Turkey که یه پرنده​ست! گفتیم نه این یه زبانه مثل فارسی انگلیسی فرانسه ... بعد زبون​ش رو آورد بیرون و به​مون نشون داد. گفت من فارسی و انگلیسی بلدم! موضوعی که این روزها مرتب راجع​به​ش نظر می​ده دخترونه و پسرونه بودن هر چیزیه. مثلاً وقتی می​خواد چیزی بخره اول می​پرسه که این دخترونه​ست یا پسرونه؟! مثلاً تو اقوام کی دختره و کی پسر و همه رو درست می​گه از دید آروشا همه​ی خانوم​ها دختر هستن و همه​ی آقایون پسر!   

تو این مدت کلی مهمونی رفتیم و یکی دوبار هم مهمون داشتیم. شب یلدا خونه​ی خاله​ی مامان​م دعوت داشتیم که تازه رفته بودن خونه​ی جدید و یه جورایی سرخونه​نویی هم بود. خیلی شب خوبی بود و خوش گذشت. علی هم زحمت کشید برای تک​تک مهمون​ها حافظ باز کرد. آروشا هم کلی خوش گذروند. شب سال نو میلادی خونه​ی یکی از دوستای علی تو لواسان دعوت داشتیم. آروشا رو گذاشتیم خونه​ی مامان اینا و رفتیم. به​تازگی اونجا یه خونه​ی ویلایی ساختن و رفتن لواسان زندگی می​کنن. خیلی خونه​شون رو دوست داشتم. البته مدرن بود و با روحیات من خیلی سازگار نبود ولی با این حال خیلی کامل بود. مهمونی خیلی خوبی بود و خوش گذشت. تنها مشکل این بود که دو تا سگ تو خونه می​چرخید و من ده بار تا مرز سکته رفتم و برگشتم. اینکه الآن دارم سالم برای شما تایپ می​کنم واقعاً لطف خدای بزرگ شامل حالم شده. شب تولد 32 ماهگی آروشا با دوستای گل​مون رفتیم رستوران و بعد اومدیم خونه​ی ما و تا ساعت دو نیمه شب گفتیم و خندیدیم. برای آروشا هم یه لگوی خونه​ی خوشگل خریده بودن. دیگه تو این مدت دو بار هم آروشا رو بردیم سرزمین عجایب که بازی کرد و براش لباس تو خونه خریدم. یکی دو شب هم عمه بهنوش اومد تهران و برگشت. خبر خوب این​که عمه بهنوش این بار هم گل کاشت و با رتبه ی عالی آزمون کانون وکلا رو قبول شد. واقعاً حق​ش بود، خیلی زحمت کشیده بود. امیدوارم  همیشه موفق و شاد و پیروز باشه.


این سرمای هوا واقعاً داره من رو اذیت می​کنه. کلاً از اول پاییز من دارم می​لرزم و سرما تو تمام وجودم نفوذ کرده. خونه​مون هم خیلی گرم نبود. یه تشک برقی گذاشته بودم زیر پتو که تا صورتم رو بشورم و مسواک بزنم و لباس خواب بپوشم حسابی داغ می​شد و می​رفتم زیرش. یک جفت جوراب کلفت هم می​پوشم که نصف​شب می​رم تو اتاق آروشا و آشپزخونه پام رو سنگ​ها یخ نزنه. یه علت تأخیرم برای این پست هم همین بود که بین نشستن و نوشتن یا رفتن زیر پتوی گرم، البته پتوی گرم ترجیح داشت. پنج​شنبه شومینه​مون رو روشن کردیم و حسابی خونه گرم شد. حس زندگی اومده تو خونه. مامانی امسال تو خونه​ش کرسی گذاشته و به معنای واقعی خونه​ی مادربزرگ شده. آروشا اون​قدر خوش​ش اومده که تا می​ریم اونجا می​ره زیر کرسی لم می​ده.

یه​بار دیگه دوست گلم مریم عزیز ما رو شرمنده​ی سلیقه​ی بی​نظیرش کرد و چند تا عکس کریسمسی برای آروشا فرستاد که یکی​ش رو براش یادگار می​ذارم. سال نو میلادی بر همگی مبارک.


نهصد و نود و نه روزگی

$
0
0

امروز را به خاطر بسپار. در آستانه یک‌هزارمین روز حضور بی‌بدیل‌ت در این جهان پر از مهر و کینه، مالامال از دوستی و دشمنی، و لبریز از شادی و غم، همواره به خود ندا می‌دهم که "جهان با تو زیباتر است".

در نهصد و نود و نه روزی که گذشت تو بودی که توان مرا افزون کردی، تو بودی که روح مرا متعالی ساختی، و تو بودی که عشق را در من معنایی تازه بخشیدی. تو هستی که من نازنین مادرت را عاشقانه‌تر از همیشه دوست دارم و تو هستی که من خودم را جوان‌تر حس می‌کنم و گذر زمان را کندتر؛ چراکه لحظه‌های گذران عمر با تو مصرع زیبای حافظ شیراز را در ذهنم متبادر می‌سازد:

... هر گه که یاد روی تو کردم جوان شدم

سی و سه و سی و چهار ماهگی آروشا

$
0
0

بالاخره اومدم بعد از کلی تأخیر. واقعا دوست دارم زودتر بنویسم ولی نمی‌دونم چرا تا به خودم میام ساعت سه صبح شده و انرژی نوشتن ندارم. اول از همه از آروشا گلی بگم که تو این مدت کلی خانوم شده و البته کلی هم تجربه‌های جدید داشته. اولیش این که به پیشنهاد بابا جان رفتیم سیرک؛ بر خلاف انتظارمون تا آخر سیرک رو تماشا کرد و فقط یک بار برای دستشویی رفت بیرون. خیلی خوشش اومده بود. دو بار هم نمایش عروسکی رفنتیم با دوستان کلاس‌شون فرهنگسرای سینا یکی‌ش با عنوان "یه دم و دوگوش" و اون یکی هم "دردسر اسباب‌بازی‌ها". خیلی براش جالب بود و بعد از هر نمایش تا چند روز با تکرار داستان نمایش عروسکی غذا می‌خورد و تا حوصله‌ش سر می‌رفت می‌اومد و می‌گفت قصه‌ی نمایش عروسکی رو بگو.

تو این مدت کلی اتفاقات شیرین داشتیم. یکی‌ش عروسی عمو رضا و خاله شهره‌ی عزیز بود تو بهمن ماه بود. دو روزه رفتیم اصفهان و برگشتیم. با این‌که مدتش کم بود ولی خیلی خوش گذشت. همگی تو یه هتل بودیم و اتاق‌هامون کنار هم. عروس و داماد هم شب عروسی اومدن همون هتل پیش ما و کلی خوش گذشت. همون شب که رسیدیم اصفهان همگی رفتیم بیرون برای شام و آروشا سر میز گفت: عمو رضا عروسی کن! رضا هم گفت باشه عمو فردا! روز عروسی هم با باباش رفته بودن پارک روبه‌روی هتل کنار سی و سه پل و کلی بازی کرده بود. بعدازظهر یه کم خوابید ولی تو آتلیه بد اخلاق بیدار شد و هر چقدر تلاش کردیم نتونستیم راضی‌ش کنیم که بیاد عکس بگیره. کلی هم عکس‌های خانوادگی گرفتیم البته بدون آروشا. موقع ورود به خونه‌ی مامان و بابای شهره جون هم از در نمیومد تو؛ بعد از اینکه بهنوش رفت چند تا اسباب بازی آورد رضایت داد و اومد. شب عروسی هم رقص چاقو کرد و البته رقص که نه با چاقو نشسته بود رو زمین و می‌خواست زمین رو بکنه و یه کم هم چاقو به دست راه رفت. آخر سر چاقو رو داد؛ موقع شاباش گرفتن هم از عمو رضا اصرار و از آروشا انکار. نمی‌خواست بگیره! در کل به غیر از یکی دو مورد دختر خوبی بود و حفظ آبرو کرد. آخر شب هم اومد به مامان حمیلی گفت: خدایا به تعداد عروسی‌ها سبحان الله ! فردای عروسی هم که می‌خواستیم با مامان اینا خداحافظی کنیم و تو لابی هتل نشسته بودیم رفت گفت: بابا محمد هتل رو خیلی دوست داشتم همین جا بمونیم. حالا از اون موقع هتل هم اومده جزو تفریحات‌ش و می‌گه: هتل و شیراز و شمال رو خیلی دوست دارم. با عمو حسین و خاله سارا برگشتیم تهران. خدا رو شکر تأخیر هم نداشتیم و پروازمون به موقع انجام شد. به امید خدا عمو رضا و خاله شهره هم با یه جشن خودمونی زندگی شون رو شروع کردن و امیدوارم همیشه شاد باشن و سلامت و خوشبخت.


اتفاق شیرین دیگه اینکه تو این مدت کلی مهمون کانادایی داشتیم. عمو و زن عموم با پسر عموهام کسری و کَمرِن بعد از ده سال از کانادا اومدن ایران و حدود بیست روز بودن. البته عمه‌م و پسر عمه‌م هم به صورت کاملاً سورپرایزی همراشون اومدن. مرتب مهمونی بود وخیلی خوش گذشت. قبل از این‌که بخوان بیان مامان برای آروشا تعریف کرده بود که کسری بزرگتره کَمرِن کوچکتره و یه مختصر توضیحاتی براش داده بود که ذهن‌ش روشن باشه. روزی که می‌خواستیم بریم خونه‌ی عموی بزرگم که مهمونی شب اول بود آروشا گفت باباجان من می‌خوام برای کسری و کَمرِن گل بخرم. با باباش رفت گل‌فروشی و یه دسته گل کوچولوی نرگس خرید و تا از در رفتیم تو داد دست کَمرِن و خلاصه از در دوستی وارد شد. دیگه یواش یواش تونست ارتباط بگیره. این اواخر درس هم بهشون می‌داد! یه بار کسری گفت آره و آروشا بلافاصله گفت آره نه بله! تا بهش می‌گفتم بیا حاضر شو می‌خوایم بریم مهمونی کسری و کَمرِن هم هستن به‌دو میومد و حاضر می‌شد. تا می‌گفتم دیدی چقد دندون‌های کَمرِن سفید بود می‌نشست یک ساعت مسواک می‌زد. یه بار بابام داشت براش شعر می‌خوند: ... به همه کسونش نمی‌دم یک‌دفعه برگشت گفت: بابا فرشید به کَمرِن بدین! به زن عموم می‌گفت: رویا جون کسری آزاره کَمرِن بی‌آزار! رویا جون غش کرده بود از خنده. دیگه از اون موقع هر وقت حرف می‌زنیم می گه : آزار و بی‌آزار هم خوبن. عموم بهش می‌گفت: آروشا میای بریم کانادا؟ می گفت نه من الآن خوابم میاد! خلاصه حسابی خودش رو تو دل همه جا کرده بود. از وقتی هم که برگشتن به شدت ذهن‌ش با کانادا مشغوله و یه روزهایی تا ازخواب پا می‌شه می‌گه: بریم کانادا! حتی تو بازی‌هاش می‌گه من و خرگوش از کانادا اومدیم و بعد میاد می‌گه Hi, How Are You?  بعد هم می گه: خرگوش غذای ایرانی نمی‌خوره براشCorn Flakes  بیار لطفاً. بهش می‌گم از مهمون‌هایی که از کانادا اومده بودن از همه بیشتر کی رو دوست داشتی؟ می‌گه رویا جون. خلاصه این‌که این روزها بیشتر از این‌که ایران زندگی کنیم کانادا زندگی می‌کنیم. قرار شد آروشا یه کم بزرگتر شد اگه به من و آروشا ویزای توریستی بدن یه سفر بریم کانادا تا از توهم‌ش در بیاد؛ تا ببینیم اوضاع سیاسی مملکت به کجا می‌رسه. وقتی چند سال از عزیزات دور هستی دوری برات یه جورایی عادی می‌شه و دلتنگی کم‌رنگ و کم‌رنگ‌تر می‌شه ولی وقتی دوباره می‌بینی‌شون و از نزدیک حس‌شون می‌کنی موقع خداحافظی یه غمی تو دلت می‌شینه که سال‌ها فراموش‌ش کرده بودی. دوباره زمان می‌خوای تا به قبل‌ت برگردی. وقتی فکر می‌کنی اقوامی داری که می‌تونستی کلی باهاشون خوش باشی و هم‌فکر باشی ولی کنارت نیستن هزار تا سوال بدون جواب میاد تو ذهن‌ت. در هر صورت زندگی تا بوده همین بوده.

 و اما شیرین‌ترین اتفاق این روزها و البته بهتره بگم شیرین‌ترین اتفاق زندگی‌م تولد بابا علی گل بود که خیلی ساده و با تأخیر براش خونه‌ی مامانی تولد گرفتیم. امیدوارم همیشه سایه‌ی پر مهرش بالای سر من و آروشا باشه.

از شیرین‌کاری‌های عسلک بگم که براش یادگار بمونه هر چند اونقدر دیر می‌نویسم که خیلی‌هاش رو فراموش می­کنم. تو یکی از این مهمونی‌ها که خونه‌ی مامان اینا بود اومده بود به مامانم می‌گفت دیگه خسته شدم مامان فلور زود مهمونی رو خونه کن! یعنی شرایط خونه مثل همیشه باشه. به شدت به خرگوش‌ش علاقه‌مند شده وتقریباً هر جا می‌ریم خرگوش به‌بغل میاد می‌گه خرگوشم خیلی نوزاده و زیباست! می‌گم زیبا یعنی چی؟ می‌گه قشنگ. چند هفته پیش به باباش گفت بابا بریم بازی کنیم. علی گفت باشه بابا جان بذار یه ایمیل بزنم الآن میام. برگشت گفت: بابا جان مگه شما Girl هستی؟ پس فقط یه کوچولو ریمل بزن! بعدازظهر بود اومد گفت: من واقعاً حوصله‌م سررفته دیگه بریم خونه‌ی مامان فلور. مامان فلور این روزها از دست آروشا فرصت نفس کشیدن هم نداره. اونقدر مشغول بازی می‌شه که نمی‌ذاره مامان پاش رو از اتاق بیرون بذاره. درست عین زندانی با مامان‌م رفتار می‌کنه. پانیذ اینا براش یه خونه باربی و قصر سیندرلا آوردن که گذاشتیم تو اتاقش خونه‌ی مامان اینا. خیلی خیلی دوست داره و کلی مشغول‌ش کرده. جالبه که به خود باربی علاقه‌ی خاصی نداره. جدیداً کلمه‌های روی کتاب‌ها رو می‌پرسه: اینجا چی نوشته؟ اونجا چی نوشته؟ تو پالتوم چی نوشته؟ خیلی براش مهمه که ازدست‌ش راضی باشیم و تا یه کار بد انجام بده میاد من رو بوس می‌کنه و می‌گه: مامان ناز از دست من خوشحالی؟ توکلاس‌شون تولد دوستش آرنیکا بود. مربی‌شون گفت بچه‌ها امروز تولد آرنیکاست یه جیغ و دست بلند بزنید. یک‌دفعه آروشا گفت من جیغ نمی‌زنم صدام خراب می‌شه! حالا خوبه خودش هم می‌دونه و روزی ده تا جیغ می‌زنه. هنوز با صداش مشکل داریم و یه روز خوبه و یه روز به شدت گرفته!


 رفتیم فروشگاه می‌گه: میوه‌ی مورد علاقه‌ی من Strawberry هست لطفاً برام بخرید! تنها میوه‌ای که اگه ببینه خودش دستش رو دراز می‌کنه بخوره توت فرنگیه و گرنه بقیه رو باید بذارم دهن‌ش. غذای مورد علاقه‌ش هم ماهی هست و ماکارونی. این روزها آهنگ مورد علاقه‌ش "اسفند دونه دونه"ی عارف‌ه که خیلی قدیمیه و آهنگ عروسیه. یه بار شقایق موقع بازی براش خوند و دیگه اونقدر خوشش اومد که براش دانلود کردیم؛ تا می‌شینه تو ماشین می‌گه بابا جان عروس می‌یاد به خونه رو بذار! عاشق اینه که با باباش دوتایی برن بیرون. یه‌دونه علامت مخصوص خودشون رو دارن که دو تا انگشت سبابه‌شون رو موازی هم می‌گیرن و به هم نشون می‌دن و می‌خندن. می‌گم آروشا این یعنی چی؟ می‌گه: یعنی من و بابا جان همدیگه رو دوست داریم! حدود یک ماهه که صاحب یه صندلی ماشین مکسی‌کوزی جدید شده و خیلی دوستش داره. یه‌دونه پتو هم داره برای تو ماشین که تا می‌شینه می‌ندازه رو پاهاش و می‌گه من پیرزن هستم. اومده می‌گه دلم بچه می‌خواد! می‌خوام مامان پیشی باشم. هر از گاهی هم تو بازی با ناله می‌گه من خواهر و برادر ندارم من تنهام! تا مامان‌م می‌گه می‌خوای مامان نازت یه نی‌نی بیاره؟ یک دفعه جدی می‌شه می‌گه نه من دوست دارم تنها بمونم! به عکس گرفتن خیلی علاقه‌مند شده. اولین عکس‌هاش رو از خودش گرفت. این هم یکی از اولین عکس‌های عکاس کوچولوی ما.


اومده می‌گه می‌خوام برم کلاس سوم! می‌گم اول باید بری کلاس اول می‌گه نه اول کلاس سوم! یه شب خونه‌ی دایی ایمان و شادی جون دعوت بودیم، پسر یکی از اقوام شادی جون کلاس سوم بود. حالا آروشا هم می‌خواد بره کلاس سوم. تو این مدت یه تولد خوب دعوت شدیم که تولد پسر عمه‌م علی بود هم‌زمان با مهمون‌های کانادایی. حدود پنجاه نفر مهمون بودن و موزیک و خلاصه خیلی خوب بود. تو اون مهمونی دو تا نی‌نی خوشگل پسرعمه  و دخترعمه‌م رو هم دیدیم. خیلی هر دوتا شون جیگر بودن! باورم نمی‌شد آروشا یه روزی اونقدر کوچولو بوده. چقدر زمان زود می‌گذره دفعه‌ی قبلی که عموم اینا اومده بودن ایران بچه‌هاشون پنج ساله و دو ساله بودن؛ الان مردایی شده بودن واسه خودشون.

این روزها به قول آروشا بوی عید میاد و داره بهار می‌شه. چندروز پیش داشتم با مامان حمیلی حرف می‌زدم گوشی رو گرفت و گفت: مامان حمیلی خیلی دوستت دارم دیگه داره بوی عید میاد! همچنان هفته‌ای دو روز کلاس مفاهیم ریاضی می‌ریم. خیلی دوستای خوبی تو کلاس داریم و از کنارشون بودن لذت می‌بریم. دو هفته‌ی گذشته مشغول خونه تکوندن حسابی بودم. حدود ده روز کار داشتم. مامان خیلی کمک‌م کرد وآروشا رو نگه داشت تا به کارهام  برسم. تمام خونه رو زیر و رو تمیز کردم البته با کمک علی و دو روز هم آقا فتاح. الآن خونه حسابی برق می‌زنه و آماده‌ی رسیدن سال نو هست. خودم هم برای هفته‌ی آینده وقت آرایشگاه دارم برم موهام رو یه کم کوتاه‌تر کنم. درست یک هفته قبل از عروسی عمو رضا رفتم آرایشگاه و موهام رو بعد از حدود یک سال کوتاه کردم. البته خیلی قد موهام رو کوتاه نکردم ولی یه چتری صاف زدم و کلی تغییر کردم. علی هم عاشق این مدل موهام شده و خلاصه کلی نی‌نی شدم. مادر و دختر هر دو چتری داریم که خیلی باحال شده. فقط با این‌که موهام خیلی لخته ولی بعد از حمام حتما باید اتو بزنم که یه کم سخته ولی خوب تنوعه دیگه. می‌خوام یه مدت رو این استایل بمونم. به خاطر همین دوباره هفته‌ی دیگه می‌رم یه صفایی بدم. اونقدر این مدت بدو بدو داشتم که شدم 47 کیلو. خودم خیلی دوست دارم ولی تقریباً همه صداشون در اومده و می‌گن بیچاره یه کم به خودت برس! عید تموم بشه حداقل سه کیلو اضافه شدم پس نیازی نمی‌بینم فعلاً بخور بخور رو شروع کنم. الآن که دارم تایپ می‌کنم ساعت چهار صبحه! دیگه واقعاً چیزی به مغزم نمی‌رسه. پیشاپیش سال نو رو به همه‌ی دوستان نازنین‌م تبریک می‌گم و امیدوارم همیشه سلامت و شاد باشید.


Viewing all 102 articles
Browse latest View live


<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>