آروشا تو بیست ماهگی تمام مدت مریض بود و حسابی درگیر دکتر و بیمارستان بودیم. خلاصه بگم یک شب تب کرد و بعد از آزمایش ادرار متوجه شدیم دوباره عفونت ادرار داره. اینبار دکتر با جدیت پیگیری کرد. بعد از اسکن کلیه و مثانه متوجه شدیم که یه رفلاکس خفیف داره که با بزرگشدنش برطرف میشه؛ ولی برای پیشگیری از آسیب دیدن کلیه باید یه مدت دارو بخوره. خدا خیلی دوستمون داشت که متوجه شدیم و مشکل با تب خودش رو نشون داد چون تو بعضی از بچهها هیچ نشونه ای نداره و یکدفعه تو سن چهار پنج سالگی با مشکل شدید کلیه خودش رو نشون میده و ممکنه به کلیه آسیب بزنه. خدا رو شکر به خیر گذشت و الان از نظر روحی بهتریم.
جریانات دیگه ای که تو این مدت اتفاق افتاد این بود که چهرهی به ظاهر انسان بعضی از افراد برامون روشن شد و یکبار دیگه مصداق این جمله که مالی جایی ذخیره نمیشه مگر اینکه حق انسان دیگه خورده شده باشه رو به چشم دیدم. یکبار دیگه دیدم که بعضی آدمها پشت ظاهر بهاصطلاح-اسلامیای که برای خودشون درست کردن چطوری با خوردن حق مسلم یه آدم زحمت کش بنز یک میلیارد تومانی سوار میشن و از زرنگ بودن خودشون احساس غرور میکنن بی ترس از نفرین. در کل آدم با گذشتی هستم و وجدانم اجازهی نفرین نمیده ولی این بار دلم از سنگ شده و واگذارشون کردم به خدایی که من میپرستم و میدونم خیلی بزرگتر و عادلتر از خداییه که این آدمها میپرستن. مطمئن هستم یه جایی بد تقاصش رو باید پس بدن.
از خونهی جدید بگم که فعلاً هیچ خبری نیست و تا روز آخر قرار داد مستأجر میخواد بشینه و از اونجایی که با مالک قبلی بحث داشته میخواد تلافیش رو سر ما خالی کنه. دو هفته پیش علی زنگ زد بهشون و خیلی محترمانه ازشون خواهش کرد که اگه ممکنه پنج دقیقه به ما اجازه بدن که با کابینتساز بریم برای اندارهگیری. آقاهه خیلی بی ادبانه به علی گفت من نمیتونم اجازه بدم و تو خونهم آسایش میخوام و تا روزی که اینجا نشستم اجازه نمیدم کسی مزاحمم بشه. علی گفت اگر اجازه بدید لطف میکنید در حق ما. اون هم گفت کی به من لطف میکنه که من بخوام به شما لطف کنم. نمیدونم واقعاً چرا انقدر مردم درگیر شدن و کمترین کمکی به هم نمیخوان بکنن. از همه عجیبتر اینه که تو قرارداد اجارهنامهشون شرط شده که صاحب خونه اجازه داره هر روز مشتری بیاره و اینها هم قبول کردن حالا نمیذارن پنج دقیقه بریم اندازه بزنیم. به علی میگم چرا ما از هر دستی می دیم از اون دست هم باز باید بدیم و هیچ گرفتنی در کار نیست؟! این اجازه ندادن این مرد به ظاهر مومن خدا باعث شد تمام برنامههامون عقب بیفته و تازه باید صبر کنیم خونه خالی بشه و بریم برای اندازهگیری و تا حاضر بشه فکر نکنم این طرف سال بشه. حالا شاید هم اصلاً دست به کابینت ها نزنم و صبر کنم بعداً و فعلاً فقط کاغذها رو عوض کنم و خردهکاریهای دیگه. یه کم این جریانات خستهم کرده و مغزم قدرت تصمیمگیری نداره. کارهای خونه داره از آخر به اول پیش میره و اولویتهامون مونده برای آخر و اون کارهایی که فکر میکردم بعداً انجام بدم داره دونهدونه برام پیش میاد. یکیش همون تابلو فرشهایی که شیراز دیده بودم و دوست داشتم خونهی جدید اونها رو هم بخرم عمه بهنوش و عمو رضا و مامان حلیمه زحمتش رو کشیدن و رفتن برامون گرفتنشون تا شب عید گرونتر نخریم. کلی ذوق کردم و از اینکه حداقل یکی از کارهایی که دوست داشتم انجام شد کلی خوشحالم. یکی دیگه هم اینکه مامانی یه جفت لوستر و دوتا دیوارکوب قدیمی تو ویلای شمال داشت که من همیشه هر وقت میرفتم شمال میگفتم که عاشق این لوسترهام. مامانی اونها رو کادوی خونهی جدید داد به من. مامان و بابا که هفتهی پیش رفتن شمال سر بزنن اونها رو هم برام آوردن و خیلی دوستشون دارم. اون روز که بهنوش زنگ زد که اومدیم تابلوها رو بگیریم گفتم آخه بهنوش من همهی کارهام تموم شده و فقط همینها رو کم داشتم و دوتایی کلی خندیدیم. باز جای شکرش باقیه که تو این وضعیت یه سوژهای برای ذوق کردن داریم.
از آروشا بگم که دیگه جیگری شده برای خودش و حرفهاش حسابی سنجیده شده و بامزه. کار جدیدی که تو بیست ماهگی یاد گرفته اینه که وقتی ازش سوال میکنیم اول میگه فکر کن! یعنی باید فکر کنم بعد دستش رو می ذاره یه طرف صورتش و چشمهاش رو هم تکون میده یعنی داره فکر میکنه بعد جواب درست رو میگه خیلی بامزه این کار رو میکنه و بعضی وقتها واقعا با فکر کردن جواب درست یادش میاد. اکثر رنگها رو هم الان دیگه به انگلیسی بلده و همه رو درست تلفظ میکنه. راحت با آیپد کار میکنه و بازیها و عکسهاش رو بلده بیاره. با اینکه دوست نداریم از الان مشغول کامپیوتر بشه ولی بعضی وقتها یه نیم ساعتی مشغول میشه و بازی میکنه. این روزها آروشا از صبح تا شب باید صدای تلویزیون و کارتونهای مورد علاقه ش رو بشنوه حتی اگه مشغول یه بازی دیگه باشه. روزی صد بار هم باید سیدی عوض کنیم از کلاه قرمزی بگیر برو تا سیندرلا و بانینی و...
حرف زدنش خیلی پیشرفت کرده و بعضی وقتها جملاتی رو میگه که نمیدونیم از کجا و کی یاد گرفته. البته بعضی جملات رو به زبون بچهگانهی خودش غلط میگه؛ مثلاً به تموم شد میگه تمونوش! خیلی دوست داره بیاد بشینه رو پام و دوتایی حرف بزنیم. هر وقت کاری نداشته باشه میاد میگه مامان ناز حرف. من هم حسابی ازش سوال میپرسم و یه دور تمام درسهاش دوره میشه. از اونجایی که مامان اینا من رو تو به اسم صدا میکنن بعضی وقت ها به تقلید از بقیه به من میگه نازنین! سعی میکنم واکنش خاصی نشون ندم و فقط جواب میدم جون مامان با اینکه واقعاً دوست ندارم بخواد با اسم صدامون کنه.
تولد بابا علی و شادی جون خیلی خوب بود و هفتهی بعدش هم خونهی عمو حسن و خاله سارا دعوت شدیم که اونجا هم خیلی خوش گذشت ولی آروشا از اول شب تا آخر شب یک سره میگفت خونهی مامان فلور تا آخر سر مجبور شدیم زودتر پاشیم برگردیم. هر جا که میریم حتی اگر خیلی هم دوست داشته باشه و خوش بگذره باز میگه خونه مامان فو تا برگردیم. یه آرامش عجیبی تو خونه داره و حسابی به خونهی مامان اینا وابسته شده و اینطوری پیش بریم خونهی خودمون رفتن مشکل میشه. این روزها دوباره خیلی بد غذا شده و بیشتر شیر میخوره تا غذا. باید کلی حواسش رو پرت کنیم تا یه کم غذا بخوره.تنها چیزی رو که خیلی دوست داره بخوره آبه کبابه و اگر یادمون بره براش درست کنیم مباد می گه آب کباب .خواب شبش هم یه کم بهتر شده ولی خیلی دیر میخوابه و میخواد تا آخرین لحظه از فرصت استفاده کنه و بازی کنه. با خونهسازیهاش خیلی خوب بازی میکنه و میگه آروشا خونه بسازه.
کار دیگه ای که تو بیست ماهگی یاد گرفته جایزه گرفتن از بقیهست و برای هرکار کوچکی که انجام بده میاد میگه جایزه. حالا این جایزه میتونه استیکر باشه یا کیک و شیر و پارک و ... یه مدت که از صبح تا شب میگفت جایزه مثلا میگفتیم آفرین میگفت جایزه! میگفتیم دوستت دارم میگفت جایزه و البته فقط چند بارش رو جایزه میگرفت و خلاصه کلی بیجنبه شده بود تا یواش یواش انقدر گفتیم که وقتی میگم دوستت دارم باید بگی من هم دوستت دارم نه اینکه بگی جایزه و ... تا بهتر شد و یواش یواش یادش رفت. الان دیگه اکر کسی از در اومد جایزه آورد خوشحال میشه و اگر جایزهای در کار نباشه بیتفاوته.
تقریباً تمام شعرهایی که تا حالا براش خوندیم حفظ شده و هر جاییش رو که نخونیم خودش میخونه. از همه بامزه تر یه شعره که یه بار مامان براش خوند و آروشا مدلش رو عوض کرد و قر دار میخونه. میگه ستاره ستاره چشمک بزن دوباره که رو کلماتش تشدید میذاره و شونه هاش رو هم تکون میده و به جای چشمک بزنش هم دوبار میگه ستاره.
عروسک گلم پنج شنبه دوازدهم بیست و یک ماهه شد و به همین مناسبت رفتیم بیرون و جشن گرفتیم. البته مامان و بابا شمال بودن و با دو تا از دوستهای گلمون رفتیم. قرارمون رستوران ایتالیایی مانژیامو (یوسفآباد) بود. فکر کردیم مثل دفعهی قبل آروشا میشینه و غذاش رو میخوره و خونهشون هم بازی میکنه. اما زهییییییییی خیال باطل!!! از لحظهای که دوستامون وارد رستوران شدن شروع کرد به گریه کردن و میگفت بریم در حالی که تا دو دقیقه قبلش داشت لذت میبرد و خوش میگذروند. علی بغلش کرد و بردش بیرون ولی به هیچ صراطی مستقیم نبود. ما هم غذا سفارش داده بودیم و چارهای جز موندن نداشتیم؛ که تو همین گیر و دار یادم اومد شقایق و دایی سعید همون نزدیکیها خرید داشتن و زنگ زدم بهشون. گفتن سریع خودشون رو پنج دقیقهای میرسونن. جالبه تا زنگ زدم به شقایق علی و آروشا از در رستوران خندون اومدن تو وآروشا هم نشست به غذا خوردن و مودش عوض شد. همون موقع زنگ زدم شقایق نیاد که گفت دو دقیقهی دیگه اونجاییم. به آروشا گفتم دوست داری بری خونهی پانیذ اینا یا میمونی که سریع گفت پانیذ اینا. خوشحال و خندون خداحافظی کرد و رفت. شقایق تو ماشین ازش پرسیده بوده آروشا تو رستوران چکار کردی جواب داده: اذیت ... شیطان ... گریه ... خونهی مامان فو ... جالبه خودش هم میدونه چکار کرده. خلاصه اینکه اصلا نمیشه بچهها رو پیشبینی کرد و آروشایی که تا حالا صد بار بیرون بردیمش و همیشه نشسته بود رو صندلی و غذاش رو خورده بود و با میزهای بغل دوست شده بود این بار کاری کرد که این دوستامون کلا از بچهدار شدن منصرف بشن. ما هم دیدیم رفته بودیم بیست و یک ماهگی آروشا رو جشن بگیریم به همه خوش گذشت غیر از خود نینی. جمعه عصر بردیمش سرزمین عجایب و کلی بازی کردیم. آروشا برای اولین بار سوار چرخ و فلک شد و کلی تجربههای جدید پیدا کرد. قربون این بیست و یک ماههی شیرین زبونم برم من که یک لحظه طاقت دوریش رو ندارم.
عاشقتم بچه جونم!
جشن تولد بابا علی و شادی جون