Quantcast
Channel: جهان با تو زیباتر است
Viewing all 102 articles
Browse latest View live

سی و پنج ماهگی آروشا + سومین نوروز

$
0
0

آروشای ما در آستانه​ی سه سالگی سومین نوروزش روتجربه کرد و البته امسال کاملاً هوشیارانه نوروز رو لمس کرد و فهمید. یک هفته​ی آخر مشغول درست کردن کارت تبریک بودیم و تصیم گرفتیم امسال آروشا کارت​های کار دست خودش رو به عزیزان​ش هدیه بده. انقدر قیچی کرد و چسبوند تا بالاخره با کمک هم تونستیم ده تا کارت تبریک درست کنیم یه دونه کوچولو هم برای خودش درست کردیم تا یادگاری براش بمونه.


 از بیست​وسوم اسفند من و آروشا به همراه عمه بهنوش رفتیم شیراز. نزدیک پارکینگ فرودگاه که شدیم گفت بابا جان داریم به شیراز نزدیک می​شیم! تو اون یک هفته​ی قبل از عید بیرون رفتیم و بازی​ها رفت و کافی​شاپ رفت و برنامه​های شیرازی​ش رو اجرا کرد.چهارشنبه سوری مثل پارسال رفتیم بالا پشت بوم و بالن هوا کردیم و آروشا کلی ذوق کرد. رفتیم بیرون شام خوردیم و یه گشتی زدیم و از روی آتیش پریدیم و بقیه​ی روزها هم به خرید هفت سین و ... گذشت. سفره​ی هفت سین رو کاملاً یاد گرفت و انقدر دور هفت سین بود که روزی دو بار جارو برقی به دست یا سماق جمع می​کردیم یا اسپند.  بابا جان هم روز آخر سال رسید و دیگه همگی دور هم جمع بودیم. آروشا هم از صبح تا شب بازی می​کرد و از همه بیشتر به خاله شهره چسبیده بود و دیگه وقت استراحت هم برای شهره جون نمی​ذاشت. خلاصه خیلی خوش گذشت و هم گردش بود و هم عیددیدنی. برای اولین بار از مامان و باباش عیدی گرفت و چون اصلاً انتظارش رو نداشت خیلی خوشحال شد: یه گوسفند پازل Plan Toys. تا چهار فروردین شیراز بودیم و چون بابا جان قراربود بره سر کار برگشتیم تهران.


تعطیلات بابا جان تا روز آخر تمدید شد و کلی تهران​گردی کردیم و تجربه​ی جالبی بود برامون. یه روز رفتیم موزه​ی دارآباد و کاخ نیاوران. تو موزه​ی دارآباد مرتب می​گفت بابا جان این حیوون​ها یه روز واقعی بودن! خیلی خوشش اومده بود و بیرون نمیومد که بهش گفتیم می خوایم بریم خونه​ی پسر حاکم تا راضی شد. تو کاخ هم می​گفت پس خود حاکم کجاست؟ سیندرلا کو؟ می​خواست بره سوار ماشین بچگی​های شاهزاده رضا پهلوی بشه که خلاصه کلی حرف زدیم تا راضی شد بیاد بیرون. یه روز هم رفتیم باغ پرندگان که بیشتر باغ بود تا پرندگان ولی خوب بود برای آروشا و گفته دوباره من رو ببرید. دوست علی با خانواده​ش از شیراز اومده بودن تهران و یه بعد از ظهر تا آخر شب مهمون ما بودن که بچه​ها رو بردیم باغ​وحش و آروشا با دخترهاشون کلی بازی کرد و خوش گذروند. بعدازظهرها هم به عید دیدنی می​گذشت هر جا می​رفتیم آروشا اول می​رفت سراغ هفت​سین و می​پرسید چرا تخم مرغ رنگ نکردید یاچرا ماهی ندارید و وقتی ازش می پرسیدن هفت​سین رو بگو می گفت: Garlic، اسب! سمنو، سماق، سکه و ...  مامان فلور و بابا فرشید هم آنتالیا بودن و یک هفته ی آخر رو تنها بودیم که از صبح تا ده شب بیرون بودیم. یه شب هم رفتیم نمایش موزیکال کمدی که بر خلاف انتظارم آروشا تا آخرش رو نشست و دست زد و وقتی می​گفتن دست ها بالا آروشا مثل مجرم​هایی که تسلیم شدن دست​هاش رو می آورد بالا نگه می​داشت! بعد براش توضیح دادیم که دست​ها بالا یعنی باید دست بزنی. از اون روز هم یکی از بازی​های تو خونه ش اجرای نمایش شده که می​ره تو تخت ش و می​گه: سلام بعد من می​گم: سلام. می​گه: بلندتر حالا دست​ها بالا! سیزده به در هم با دایی ایمان و شادی جون رفتیم پارک حقانی و بعد هم بیرون شام خوردیم و رفتیم خونه​ی دایی ایمان. مختصر و مفید بود و خوش گذشت.


شیراز که بودیم بابا محمد گفت وقتی عموها و عمه بهنوش بچه​دار شدن آروشا می​شه رئیس بچه​ها چون ازهمه بزرگ​تره. یه نگاه با نازی همراه با خنده به بابا محمد کرد و گفت: وای بابا محمد این چه حرفیه که می​زنید! دیگه همه غش کرده بودن. علی زیر پتوخواب بود رفت گفت بابا جان شکل پری دریایی شدی! کارتون مورد علاقه​ی این روزهاشNemo  هست؛ اولش رو می​بینه بعد می​گه بزن آخرش که باباش نی​نی​ش رو پیدا کنه. داشتم لباس تنش می​کردم بلوزش از کله​ش رد نمی​شد گفتم: نی​نی ناز نرمم، نی​نی پنبه​م، نی​نی کله​گنده​م! انقدر خندید که از اون روز میاد می​گه نی​نی کله​گنده​م رو بخون. رفتیم پمپ بنزین می​گه: مامان من خیلی از بوی بنزین خوشم میاد چه طعمی می​ده؟! از اینکه هوا گرم شده و دیگه می​تونه با لباس کمتری تو خونه بگرده یا بیرون بره خوشحاله و مرتب تکرار می کنه که ببینید بهار شده درخت​ها سبز شده. به شلوار کوتاه هم علاقه​ی خاصی داره و دوست داره شلوارک بپوشه. هر کی ازش می​پرسه چند سالته؟ می​گه دو سال و یازده ماه!داشتم لباس تنش می کردم گفت مامان اینجا چی نوشته گفتم: H&M گفت: مثل M&M. موقعی که کار واجب داشته باشه می​گه : له لحظه بیا!


بازار مهمون​های کانادایی هنوز حسابی گرمه و تو ایام نوروز زن​دایی​م از کانادا اومده بودن و شب آخر قبل از رفتن​شون خونه​ی ما بودن و برای  آروشا هم  کلی سوغاتی آورده بودن. هفته​ی پیش خاله فرانک از کانادا اومد و به آروشا قول یه چمدون سوغاتی داده بود که آروشا روزشماری می​کرد تا خاله فرانک بیاد و کادوهاش رو بگیره. در حدی که تو خواب هم حرف می​زد و مثلاً می​گفت: لوازم آرایش بچه​گونه برای وقتیه که بزرگ شدم و یا مثلاً خاله فرانک شبیه مامان فلوره و ... روزی که رفتیم خونه​ی مامانی برای خاله فرانک گل خرید. اولش یه کم خجالت کشید ولی وقتی سوغاتی​هاش رو گرفت چند تا ماچ آبدار از خاله فرانک کرد و دیگه دوست شد. وقتی خاله فرانک سوغاتی​هاش رو داد، آروشا همه رو نگاه کرد و گذاشت تو کیسه​هاش. جالبه یه​دونه​ش رو هم باز نکرد و گفت الان نه! وقتی هم که اومدیم خونه نصف​ش رو جمع کردم و گفتم اینها برای وقتیه که بزرگتر شدی و گذاشتیم بالای کمد. اعتراضی نکرد. این روزها رفتارهاش خاص شده مثلاً تو سوپرمارکت می​گه: کیت​کت می​خوام! وقتی می​خریم می​خوایم بازش کنیم می​گه الان نمی خوام و مثلاً دو سه ساعت بعد یا هر وقتی که خودش بخواد بازش می​کنه. تو کلاس​شون جلسه ی آخر ترم پیش جایزه گرفتن. بچه های دیگه کادوهاشون رو باز کردن و وقتی دید جایزه​ی همه یه کتاب هست و شبیه هم، کادوش روباز نکرد و گفت می​خوام ببرم با مامان فلور باز کنم.

روز آخر تعطیلات مامان​بزرگم (مامان بابام) تو خونه حال​شون بد می​شه و از چهارده فروردین تا الان بیمارستان هستن. به محض اینکه مامان و بابا از سفر اومدن رفتیم بیمارستان و متأسفانه هنوز کاملاً خوب نشدن. این روزها هر روز مامان اینا بیمارستان هستن و عزیز هم یه روز خوبه و یه روز بد. عمه و شوهر عمه​م هم از کانادا اومدن و همه نگران عزیز هستن.

چون حال عزیز خیلی مناسب نیست امسال برای تولد آروشا برنامه​ریزی نکردیم و فقط یه تولد تو کلاس​ش براش می​گیریم و احتمالاً یه تولد دور همی تو خونه. عزیز بزرگ خانواده​ست و به احترام​ش نمی​خوام مهمونی راه بندازم. برای خود آروشا تو این سن تولد تو کلاس اهمیت بیشتری داره چون با دوست​هاش هست و بیشتر بهش خوش می​گذره.

هفته​ی گذشته خونه​ی طبقه​ی پایینی​مون به مناسبت روز مادر مولودی بود و من و آروشا رو هم دعوت کرده بودن. تا الان اینجور مراسم​ها نرفته بود و نمی​دونستم عکس​العمل آروشا تو جمعی که کسی رو نمی​شناسه چیه. فکر کنم شصت هفتاد نفری مهمون داشتن. آروشا اولش کنار من نشست و گفت مامان ناز چرا خونه​شون شلک خونه​ی ماست؟ (به شکل هم می​گه: شلک) گفتم چون طبقه​ی پایین ما هستن. یواش یواش شروع کرد به دست زدن و شادی کردن. خانومی که می​خوند شکلات می​ریخت و آروشا می​رفت وسط و شکلات​ها رو جمع می​کرد و می​آورد می​ریخت تو کیف من. انقدر براش جالب بود که وقتی اومدیم بالا گفت تولد من رو نولودی بگیر! به مولودی هم می​گه نولودی! لب​هاش رو هم جمع می​کنه و کلی با مزه می​شه. بعد هم گفت خونه​شون Number 8 بود! اینهم اولین تجربه ی آروشا از مولودی رفتن بود برای خودم هم خیلی خوب بود سال​ها بود تو یه برنامه​ی اینطوری شرکت نکرده بودم خیلی انرژی مثبت داشت و واقعاً برام خوب بود. از شکلات​هاش هم به همه​مون داد و بعد از نیم ساعت پشیمون شد و گفت از تو شکم​هاتون در بیارید پس بدید! من خیلی خسته شدم و خیلی زحمت کشیده بودم تا اون شکلات ها رو جمع کرده بودم. هنوز هم یه کیسه از اون شکلات​ها مونده که انقدر با خودمون بردیم و آوردیم که تقریبا همه خمیر شده.  

روز مادر هم تو کلاس برای مامان​ها با کاغذ رنگی و کاموا مامان درست کردن و هدیه دادن که برام واقعاً ارزش داشت و تا ابد نگه​ش می​دارم.



سه سال عاشقانه؛ تولدت مبارک!

$
0
0

فرزند دار شدن بس بی ­بدیل است؛ گویی در خود فرو می ­شکنی تا دیگر بار برآیی! چونان ققنوس و عنقا، یا اقاقیایی که از خود دیگرباره می ­روید. به قول مارگوت بیگل:

میلاد یکی کودک شکفتن گلی را ماند

چیزی نادر به زندگی آغاز می کند

با شادی و اندکی درد

روزانه به گونه ای نمایان برمی بالد

بدان ماند که نادره نخستین است

و نادره  آخرین

و تو نادره ­ای هستی برای تمامی دوران ­ها ... پدیده ­ای شگرف که هویت را در وجود من و مادرت باز تعریف کردی.

در آستانه­ ی چهارمین سال زندگی­ت تو را ارج می ­نهم که لیاقت مادر و پدر شدن را به نازنین و من بخشیدی. دوستت دارم و امیدوارم که در تمام دوران زندگی ­ات نادره و بی ­بدیل بمانی و درخشان چون نامت آروشا!

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق ...

$
0
0

پانزده روز از فراق عزیز گذشت؛ ما نیز هم‌زمان هم بر اندوه ندیدن‌ش غصه می‌خوریم و هم بر سبک‌روحی و سبک‌باریش غبطه!

گرچه می‌دانیم که دیگر میان‌مان نیست اما گویی هرگز ما را ترک نکرده است؛ که مهربانی‌اش چونان رایحه‌ای اثیری مشام جان‌مان را می‌نوازد. عزیز بانویی بود تمام‌عیار مصداق غزل زیبای فروغی بسطامی:

کی رفته‌ای زدل که تمــنّا کـــنم تو را            کی بوده‌ای نهفته که پیدا کنم تو را

غیبت نکرده‌ای که شوم طالب حضور            پنهان نگشته‌ای که هویدا کنم تو را

شاملو نیز در "بر آستانه ..." خود یکی از زیباترین تعابیر را از مرگ برمی‌سازد آنجا که:

... چرا که در غیاب خود ادامه می‌یابی و غیاب­ت حضور قاطع اعجاز است ...

و این گونه، حضور اعجازگونه‌ی عزیز نیز در امتداد یاد و خاطره‌ی فرزندان، نوادگان و دوست‌داران‌ش متجلی باقی خواهد ماند.

تولد سه سالگی آروشا

$
0
0

بالاخره تونستم فکرم رو جمع و جور کنم و بیام چندخط بنویسم. اول از همه باید از تک​تک دوستان مهربونم تشکر کنم که پیام​های تسلیت​شون برام یه دنیا ارزش داشت و آرامش. عزیز در تاریخ 17 اردیبهشت ما رو تنها گذاشت و رفت. تمام مراسم​ش در بهترین اعیاد و روزهای خوب به​طرز معجزه​آسایی برگزار شد. خدارو شکر می کنم که به عنوان یه نوه که عزیز خیلی قبول​م داشت براش با تمام وجود سنگ تموم گذاشتم چه زمانی که از عطر وجودش لبریز بودم و سایه​ش بالای سرمون بود و چه زمان برگزاری مراسم. امیدوارم که روح پاکش ازم راضی باشه و دعای خیرش بدرقه​ی زندگی​مون. نمی​خوام این پست رو که عنوان​ش تولد آروشاست رو با این مطالب غمناک کنم ولی دوست دارم برای آروشا ثبت کنم که مفهوم مرگ رو با فوت عزیز لمس کرد. شبی که عزیز مرحوم شده بودن و شمع​های مشکی روشن بود آروشا می​خواست تک​تک شمع​ها رو مثل تولد فوت کنه که علی براش توضیح داد بابا جان نباید این کار رو بکنی الان تولد نیست. پرسید پس چرا شمع روشنه؟ علی گفت عزیز رفتن پیش خدا. آروشا پرسید کی بر می​گرده؟ علی گفت دیگه بر نمی​گرده و ما دیگه عزیز رو نمی​بینیم. سرش رو گذاشت رو شونه​ی باباش و گریه کرد و گفت برای عزیز خیلی ناراحتم. علی هم گفت بابا جان این قسمتی از زندگیه همه​ی آدم​ها یک روز به دنیا میان و یک روز هم از دنیا می​رن. فردا صبحش که بیدار شد گفت می​خوام چراغ قوه بردارم برم عزیز رو پیدا کنم بیارمش. روزهای سختی رو گذروندیم با اینکه عزیز 94 سال​شون بود ولی تا قبل از بیمارستان رفتن کاملاً سرحال و هوشیار بودن و مشکل خاصی نداشتن. جای خالی​ش خیلی برامون سخته. استقامت و روحیه​ی بی​نظیرش و  راه و رسم زندگی​ش تا ابد الگوی من خواهد بود. روح بی​آلایش​ت شاد مادر بزرگ عزیزم.

 

آروشا کوچولوی ما سه ساله شد و امسال جشن تولد مثل هر سال نداشت. روز 14 اردیبهشت تو کلاسشون یه تولد کوچولو داشت و در کنار دوستاش کلی لذت برد.


 چند روز بعد از مراسم هفتم عزیز به پیشنهاد بابا و عمو و عمه​هام به مناسبت اینکه عمه فروغ هم از کانادا اومده بود و همه می خواستن دور هم باشن یه تولد هم تو خونه​ی خودمون گرفتیم حدود 30 نفر. البته بهتره بگم یه شام دورهمی بود تا تولد. چون فقط شام بود و کیک. همه کلی زحمت کشیده بودن و آروشا هم خوشحال بود و روحیه​ی همه رو عوض کرد.

از خود آروشا بگم که این روزها واقعاً انرژی می​بره و بعضی وقت​ها واقعا اشکم درمیاد. دائم می​گه یکی بیاد با من تو اتاق بازی کنه و خیلی کم پیش میاد که خودش بازی کنه. تو جمع​های غریبه میاد می​چسبه بهمون و چند دقیقه​ای زمان می​بره تا روش رو برگردونه و سلام کنه و عادی بشه. قبلاً اصلاً اینطوری نبود ولی الان مدتیه خجالتی شده. نقاط ضعف من رو پیدا کرده و درست زمانی که بخواد حالم رو بگیره می​زنه به هدف. حس استقلال به شدت تو وجودش تقویت شده و تقریبا هر کاری که که فکر کنه می​تونه انجام بده باید خودش انجام بده. از این رفتارش خیلی خوشم میاد. تقریباً هر چیزی که بگی برعکس​ش رو انجام می​ده. من هم راهش رو پیدا کردم مثلاً وقتی باید بره حموم می​گم آروشا میشه امروز حموم نیای من سریع برم یه دوش بگیرم بیام. جلوتر از من تو حمومه! سر غذا خوردن هم همین طور! لباس​هاش رو تقریباً دیگه خودش انتخاب می​کنه و ست می​کنه. بلوز سفید شلوار قرمز گل سر بنفش و ... می​گم به​نظرت بهتر نیست یه کش قرمز به موهات بزنی که رنگ لباست باشه می​گه نه من بنفش​ش رو بیشتر دوست دارم! آستانه​ی ناراحتی​ش خیلی پایینه و خیلی سریع عکس​العمل نشون می​ده؛ یه مدت جیغ بنفش بود، الان یه کم بهتر شده و حداقل حرف می​زنه. سن سختیه این سه سالگی؛ ولی داریم با آرامش - اگه اعصاب​مون اجازه بده - می​گذرونیم. بعضی روزها اون​قدر شیرینه که دلم می​خواد قورتش بدم درسته و بعضی روزها هم ... کار جدیدی که می​کنه و البته باید خیلی درجه یک و خاص باشی تا شانسش رو پیدا کنی بوس محکم  هست. دستش رو می​ندازه دور گردنمون و لبش رو رو می ذاره رو لُپ​مون و محکم تا جایی که قدرت داشته باشه فشار می​ده. بعد هم می​گه بهت چسبید؟ همین کارهاش خستگی​های آدم رو در یک چشم به هم زدن از بین می​بره. چند روز پیش داشتیم بازی می​کردیم گفت برم ببینم تو اون کیسه​ی اسباب​بازی چه چیزهایی موجوده؟! داشت تولد بازی می کرد برگشت گفت اینها رو گذاشتم اینجا برای تزنین!


عجیب به سوپراستار علاقه​مند شده و تا پامون رو از خونه بذاریم بیرون برای رستوران رفتن می​گه بریم سوپراستار. به نظرش خیلی فضاش بچه​گونه میاد. چند هفته پیش با دو تا از دوستامون قرار داشتیم یه رستوران ایتالیایی که فضاش خیلی آروم و دنج و تاریک بود. با اینکه تجربه ی این مدل رستورانها روداشت ولی پاش رو نذاشت تو رستوران. من و خانوم دوست علی رفتیم نشستیم و یه کم منو رو بالا پایین کردیم و سفارش دادیم تا یه کم بیرون بازی کنه و بیاد تو ولی هر کاری کردیم نیومد و مجبور شدیم سفارش رو کنسل کنیم و بریم سوپراستار اون هم شب جمعه تو اون شلوغی که فقط صدای جیغ بچه​ها از تو استخر توپ​ها میومد و صدا به صدا نمی​رسید. از خنده مرده بودیم که ازکجا به کجا رسیدیم. این دوست​هامون دو تا گربه خریدن تو خونه​شون نگهداری میکنن و بچه ندارن با دیدن این صحنه​ها دائم می گفتیم  قدر گربه​هاتون رو بدونین!

کلاس مفاهیم ریاضی هم تموم شد. شش ترم رفتیم و دیگه به نظرم برای گروه سنی آروشا آموزش و جذابیت خاصی نداشت. یک ماه استراحت کردیم و از هفته​ی دوم تیرماه کلاس موسیقی و باله شروع می​شه. بعد از کلی پرس​وجو و تحقیق و مشاوره با چند دوست تجربه​دار آروشا رو موسسه موسیقی پارس ثبت نام کردیم و باله​ی اسپین. در مورد باله حرفی نمی​زنه ولی برای موسیقی خیلی​خیلی ذوق می​کنه و به هر کی می​رسه می​گه می​خوام برم مدرسه موسیقی پارس. حتی وقتی یه غریبه رو ببینه به من می​گه مامان بگو آروشا می​خواد بره موسیقی. خدا کنه همین قدر که مشتاقه پشتکار هم داشته باشه. تو خونه هم خودمون رو مفاهیم ریاضی و زبان کار می کنیم تو ماه گذشته 15 تا میوه جدید رو به انگلیسی یاد گرفتیم با کتاب و فلش کارت. ساعت رو هم با هم کار می کنیم و الان ساعت های اصلی رو کاملاً یاد گرفته. دوره​ی کلمه​های قبلی رو هم انجام می دیم ولی کلاً به بیشتر از نیم ساعت در روز نمی​رسه و بقیه رو بازی می​کنیم. 

تو این مدت هم دائم مهمونی بودیم و تا عمه​م ایران بود هر شب یک​جا دعوت بودیم. یعد از رفتن​ش یک دفعه زندگی به روال قبل برگشت. خاله فرانک هم کلاً سه هفته ایران بود که بیشترش به مراسم گذشت و از این سفرش نتونست مثل همیشه لذت ببره. به پیشنهاد آروشا یه بار دیگه رفتیم موزه ی دارآباد و دوباره کلی ذوق کرد و بازی کرد. نمایش عروسکی الاغ رو پل رو رفتیم فرهنگسرای ابن سینا با دوستاش و خیلی خوب بود. تولد جانا دوست گل​ش تو کلاس برگزار شد و خیلی دوست داشت. تولد پانیذ که برای دوست​هاش گرفته بود رفتیم و  حیاط پارتی خونه​ی بیتا جون مامان جانا  و مهمونی بعد از دفاعیه​ی دکترای عمو حسین. مامان حمیلی مهربون هم تو این مدت رفتن مکه و برگشتن و کلی برای آروشا دعا کرده بودن. امیدوارم همیشه سلامت باشن.

راستی یه کار مهم دیگه هم تو این مدت انجام دادم یه قرار با دکتر مشاور روانشناس دوران حاملگی​م گذاشتم و واقعاً لطف کردن و با اینکه سرشون به شدت شلوغ بود برام یک جلسه گذاشتن و با علی و آروشا رفتیم. کلی گفتیم و خندیدم و دیداری تازه کردیم و واقعا با دیدن شون انرژی مثبت گرفتم.  

و این هم آروشا در اولین جام​جهانی زندگی​ش! تمام بازی​های ایران لباس​ش رو پوشید و تیم ملی کشورش رو تشویق کرد.


سه سال و سه ماه و سه روز ...

$
0
0

در این روز میانه تابستان هُرم هوای داغ ظهرگاهی در مقابل گرمای لبخند و برق نگاه تو به سردی و کرختی تن می زند.

این روزهای بالندگی ات را با اعداد و ارقام شمردن هنری نیست که لحظه لحظه اش شگفت است و بی بدیل!

جان پدر ... مادرت و من به بودن تو در زندگی خود می بالیم؛ امیدوارم روزی که توانستی این نوشته را بخوانی تو هم به داشتن ما افتخار کنی.

تولد مامان نازنین

$
0
0

این­که تو آمدی تا روزی همسر من شوی تقدیرمان بود یا انتخابمان نمی­دانم. این­که تو در چنین روزی پای در این جهان نهادی تا روزی مادر دختر دلبندمان باشی حاصل جبر بود یا اختیار، باز هم نمی­دانم. و ندانستن گاهی چه خوب است؛ خصوصاً وقتی که مهم نیست! مهم آن است چه تقدیر تو بود چه انتخاب دیگری در چنین روزی آمدی ... زیبا و نازنین. تا روزی مرا شایسته همسری برگزینی و دیگر روز تقدیر لیاقت توأمان مادری و پدری را از فرزندمان به ارمغان بگیریم.

نازنین بانوی زندگیم، تولدت مبارک!

با اجازه از دختر گلم آروشا که این فضا را از او عاریه گرفتم تا برای مادر مهربانش چند سطری بنگارم.

سی و شش تا چهل ماهگی

$
0
0

بالاخره اومدم این دفعه با کلی تأخیر. اگه بخوام براتون توضیح بدم که چرا این همه مدت ننوشتم واقعاً هیچ توضیحی ندارم بغیر از تنبلی! قبلاً هر مدلی بود ماهی یک­بار می­نوشتم ولی این­بار وقتی از ماه اول گذشت درست مثل این ضربالمثل که می­گن آب که از سر گذشت چه یک وجب چه ده وجب شدم و تا می­خواستم بنویسم می­گفتم حالا بذارم هفته­ دیگه و ... تا اینکه به خودم اومدم دیدیم این همه مدته از وبلاگ یکی یه­دونه­م غافل شدم و شیرین کاری­هاش و خاطرات­ش داره تو ذهن­م کم­رنگ می­شه بدون این­که جایی ثبت شده باشه. دیگه بگذریم و بریم سراغ آروشا کوچولو.


آروشا خانوم سه سال و نیمه­ی ما تو این مدت کلی تجربه­های جدید داشته که از همه مهم­تر کلاس موسیقی بوده. ترم دوم رو هم تا پایان آذر تموم می­کنیم و وارد ترم سوم می­شیم. هر ترم­شون سه­ماهه هست؛ ترم اول مامان­ها داخل کلاس بودن، یواش یواش On و Off دادن و ازترم دوم مامان­ها بیرون کلاس هستن. به نظرم بهترین کلاسی که تو این سه سال آروشا رو بردم همین موسیقی پارس بوده. بسیار بابرنامه و بادقت و نظم کلاس رو پیش می­برن و نسبت به پولی که برای کلاس می­گیرن خدمات ارائه می­دن. از همه مهم­تر اینکه آروشا خیلی به کلاس موسیقی­ش علاقه داره و خدارو شکر تا الان یک جلسه هم غیبت نداشته. هر روز که از خواب بیدار می­شه می­پرسه امروز کلاس موسیقی داریم؟ برای آموزش بهشون رنگ­آمیزی برای خونه می­دن که تا از در میاییم تو قبل ازاین­که کفش­هاش رو در بیاره اول می­ره مشق­ش یا به خودش مقش­ش رو رنگ می­کنه و بعد می­ره دنبال بازی­ش. تا جلسه­ی بعدی هم هر روز مشق­ش رو میاره یه دور پر رنگ­تر می­کنه در حدی که برای جلسه­ی بعدی­ش دو سه جاش سوراخ شده. روز اولی که برای خونه بهشون رنگ­آمیزی دادن نصف­ش رو رنگ کرد و گفت: مامان ناز بیا کمک­م دیگه خسته شدم. من هم دیدم همین الان باید موضع­م رو تو درس مشخص کنم خیلی جدی گفتم این مشق شماست و خودت باید رنگ کنی مامان­ها نباید دست به مشق بچه­ها بزنن و همون روز اول فهمید که خودش مسئول درس خودشه. حتی اگه نقاشی­ش حسابی کثیف و پاره باشه همون رو می­بریم تحویل مربی­هاشون می­دیم و اصلا براش اصلاح نمی­کنم. یه بار داشتم اسم­ش رو بالای مشق­ش می­نوشتم که فکر کرد دارم رنگ می­کنم سریع اومد گفت دست نزن حنانه جون و دنا جون می­فهمن به مشق­م دست زدی!


با تحقیق و مشاوره به این نتیجه رسیدیم که آروشا رو باله نبریم حداقل تو این سن و به جای اون شنا رو انتخاب کردیم و اون هم داره خوب پیش می­ره. برای مهد هم اول تابستان مهد رنگین­کمان رو رزرو کردیم که برای تیر 94 بهمون وقت دادن؛ کلاً نصف روز هست و بیشتر مدرسه­ی زبان انگلیسی هست تا مهد کودک. بقیه­ی روزها هم خودم تو خونه باهاش مفاهیم ریاضی کار می­کنم و خوب پیش رفتیم. انگلیسی هم همچنان ادامه داره و الان بیشتر خودش میاد می​پرسه این به انگلیسی چی می­شه؟ اون چی می­شه؟ تا ما بخواییم یادش بدیم. CDهاش هم اکثراً به انگلیسی می­بینه و تلویزیون هم همچنان Baby TV. یه وقت­هایی هم جو گیر می­شه و انگلیسی حرف می­زنه و از خودش کلمه و جمله می­سازه. مثلاً چند وقت پیش یه توپ رنگین­کمانی خریده بود و داشت بازی می­کرد که اومد گفت:  Ball Color! هر چیزی رو هم که بخواییم ازش بگیریم می­گه: It’s mine. یه بار هم تو بستنی فروشی به یه بچه که خارج از نوبت اومد جلوی ما وایستاد گفت: It’s my turn.


دیگه اینکه آروشا تو دو سه ماه اخیر پیشرفت خیلی خوبی تو نقاشی کرده و با اینکه قبلاً خیلی نقاشی نمی­کشید یک دفعه برای ما نقاش شده و همه چیز می­کشه. اولش از نردبون و آدم شروع شد و بعد پرچم ایران و گل و درخت و میوه و خونه و کوه و میوه­ها، استخر توپ، و خلاصه آخرین نقاشی­ش تور شکار پروانه بود! کتاب­های رنگ آمیزی­ش رو هم با حوصله رنگ می­کنه و اما برای این همه رنگ کردن و نقاشی کردن از صبح تا شب ده بار مداد می­تراشه و تراشیدن مداد یکی از کارهای مورد علاقه­شه. اونقدر آشغال تراش جارو کردم که مامان براش یه تراش رومیزی خرید و کار سخت­تر شد هر یه مدادی که می​تراشه کاسه​ی زیرش رو در میاره و خالی می​کنه و دوباره مداد بعدی! بعضی مدادهاش اونقدر کوچولو شدن که تو دست جا نمی​گیرن ولی همون​ها رو هم خیلی دوست داره و دوباره می​تراشه!

حس مادر بودن تو وجودش عجیب تقویت شده و تو خیالش دو سه تا بچه داره و بعضی وقت​ها هم به من می​گه تو بچه​ی من باش و دست​هاش رو باز می کنه و بغلم می​کنه و می​گه : بچه​م! اونقدر مامان مهربونی می​شه که دلم می​خواد همون مدلی بمونه. به مامانم گفتم  اگه آروشا هم مامانم بود خوب بوده هفته​ای دو سه شب میومدم خونه​ی شما و دو سه شب هم خونه​ی آروشا !


جملات بامزه​ای که تو این چند وقته گفت و براش یادداشت کرده بودم رو اینجا می​ذارم تا بدونه چه حرف​هایی می​زده کوچولو بوده. وقتی قصه تعریف می​کنه برامون می​گه : یکی نبود یکی بود! غیر از خدای مهربون همه بودن! می گم چرا؟ می گه آخه اگه کسی نباشه پس چه جوری قصه شروع بشه! یه بار مریض شده بود صبح تا چشم​ش رو باز کرد گفت: پاشو یه سوپ بذار که برای صدام لازمه! یه مدت همه رو محکم بوس می​کرد یه روز اومد گفت: من دیگه تصمیم گرفتم آدم ها رو آروم بوس کنم! صبح که بیدار می​شه دوست داره سریع بازی رو شروع کنیم و من می خوام صبحونه بخوریم یه بار اومد گفت: یه فرکی کردم! گفتم چه فکری؟ گفت: شما قبل از اینکه شب​ها بخوابی یه چیزی بخور که صبح​ها گرسنه نباشی! چند وقت پیش دست​ش بریده بود گفتم آروشا برای زخمت خیلی ناراحتم. قیافه​ش رو مهربون کرد و گفت: ناراحت نباش عزیزم خودش داره یواش یواش خوب می​شه. کلاً دختر مهربونیه و روزی چند بار میاد بغلمون می​کنه و می​گه خیلی عاشقتم! داشتم لباس اتو می​کردم اومد گفت بریم بازی گفتم آروشا دارم لباس اتو می​کنم رفت و چند دقیقه بعد اومد گفت: مامان ناز دیگه بریم بازی لباسی رو زمین باقی نمونده!

تو این مدت آروشا چندین و چند بار سرما خورد و دو سه بار زمین خورد و زانوهاش زخم شد. یه مدت هم کهیر می​زد. انقدر پیگیری کردیم و هر روز آزمون و خطا کردیم که فهمیدیم از شکلات هست و اصلا نباید بخوره. این جریان چند ماه طول کشید و هر روز یه چیزی رو از تو خونه حذف می​کردیم تا بفهمیم این بچه به چی داره حساسیت نشون می​ده. از بالش گرفته تا گلدون و ... هنوز هم یه وقت هایی کهیر می زنه و البته زود از بین می​ره. بالاخره بچه​ی من و علی هست و ما هر دوتامون هر از گاهی کهیر می​زنیم.


بعد از تولدش دوباره رفتیم کوکی و موهاش رو کوتاه کردیم. به قول خودش مدل موهای دورا کوتاه کرد و همون​جا براش کارتون دورا رو گذاشتن و بعد از اینکه خودش رو تو آیینه دید کلی خندید و گفت من دیگه اسمم آروشا نیست و دورا هست. یه بادکنک و CD دورا هم از باباش جایزه گرفت. تابستون رو حسابی راحت بودیم با موی کوتاه الان دوباره حسابی بلند شده و دائم با شونه و کش به دنبال آروشا برای بیرون رفتن. قراره موهاش بلند بشه به قول خودش تا نوک پاش!

اوایل تابستون دو هفته رفتیم شیراز و مثل همیشه کلی خوش گذشت و چند روزهم بابا جان​ش اومد و برگشت. بیرون رفت و بازی کرد و شاهچراغ رفت و نماز خوند. وقتی داشتیم می​رفتیم من و آروشا تنها بودیم تو هواپیما مهماندار یه دفتر نقاشی و مداد رنگی جایزه داد و به آروشا گفت اینها رو رنگ کن تا بیام بهت نمره بدم. آروشا هم که تا حالا اسم نمره به گوشش نخورده بود هیجان زده شده بود که این نمره عجب جایزه​ی خاصی می تونه باشه و خلاصه تا شیراز یکسره می گفت من نمره می​خوام نمره می​خوام. تا مهماندار اومد گفتم شما تو رو خدا یه نمره به این بدین! اون هم با مداد رنگی یه قلب برای آروشا کشید و آروشا فهمید نمره همچین چیز خاصی هم نبوده. مداد رنگی ودفتر نقاشی رو زد زیر بغلش و آورد شیراز و هر روز یه کم بازی می کرد. یه روز که داشت رنگ می کرد گفت مامان ناز چرا این مداد ها انقدر کمرنگه ؟ خوب نمی​نبیسه! (به قول خودش که می​خواد بگه بنویس می​گه بونیس) من هم همون موقع به بهنوش گفتم: می​بینی این همه پول میگیرن نه یه غذای درست و حسابی می دن نه یه جایزه ی به درد بخور چهار تا مداد رنگی آشغال دادن دست بچه که هر چی زور می زنه نمی​تونه رنگ کنه! این گذشت و تو هواپیما موقع برگشت دوباره دوباره اومدن به بچه ها جایزه بدن که آروشا گفت من نمی خوام ممنون! خانومه گفت چرا همه​ی بچه​ها تو هواپیما جایزه می​گیرن یکدفعه آروشا گفت آخه باز هم از همون مداد رنگی آشغال​هاست. یعنی مونده بودم چکار کنم زمین هم نبود که دهن باز کنه حداقل برم توش! داشتم آب می​شدم که دیدم مهمانداره خودش غش کرده از خنده. خلاصه یدونه گرفت و باز نکرد و گفت می​دم به یه بچه​ای که مداد رنگی نداره. تا تهران داشتم براش توضیح می​دادم که حالا من یه حرفی زدم و اشتباه کردم و ...


بابای علی عادت دارن که وقع نهار و شام خوردن اخبار ببینن و آروشا هم تو این مدت که ازبچگی رفته شیراز این جریان رو کامل متوجه شده. معمولاً بابا اگه آروشا بخواد تلویزیون ببینه کاری نداره و وقتی آروشا رفت سریع کانال عوض می کنه. یه بار داشتیم نهار می خوردیم و بابا اخبار می دیدن که آروشا خیلی جدی گفت بیایید بابا محمد رو اذیت کنیم! ما متعجب گفتیم چه جوری؟ گفت: بیایید الکی CD ببینیم. بابا خودشون از خنده غش کرده بودن و می​گفتن: دیگه آروشا هم نقطه ضعف من رو فهمیده!

دیگه اینکه چند بار با دوست​هاش قرار گذاشتیم یه بار رفتیم پارک آب و آتش وسط تابستون و حسابی آب بازی کردن. نمایش عروسکی رفتیم و چند بار هم سرزمین عجایب و... یه بار هم جلوی موهاش رو با کش بسته بودم که گفت : این دیگه چه مدلیه موهام مثل فواره های پارک آب و آتش شده!


تجربه ی جدیدی که آروشا تو این تابستان داشت رفتن به سینما در تاریخ 6/6/93 بود و خیلی جالب بود که بابا علی ش هم اولین تجربه ی سینما رفتن ش رو با فیلم شهر موش​ها داشته وآروشا هم بعد از حدود سی سال اولین سینمای زندگی​ش رو برای شهر موش​های دو داشت. تا آخر فیلم نشست و نسبتاً خوب بود ولی خود فیلم به نظرم برای بچه­های کوچولو یه کم ترسناک بود. گربه​های توی فیلم خیلی اَبَر گربه و وحشتناک بودن و من خودم ترسیده بودم چه برسه به بچه ​ها.

این بود خاطرات تابستانه­ی ما و البته به شیرینی​ش باید عقد دخترعموی گلم و همین طور عقد پسرعمه​م رو هم اضافه کنم که برای هر دو ما شیراز بودیم. سیزدهمین سالگرد عقدمون هم 15 شهریور بود که اون روز بابا علی از صبح تاشب با سردرد خوابیده بود و برنامه­ی خاصی داشتیم و روز بعدش یه هدیه خوشگل ازش گرفتم. به زودی با خاطرات پاییز میام .

در ضمن از همه­ دوست­های مهربونم که تو این مدت با ایمیل و تلفن و پیام وبلاگی جویای حالمون بودن و نگران خیلی خیلی ممنونم.

پیام­های وبلاگ هم خیلی خیلی زیاد هستن که قول می­دم سر فرصت به همه​شون جواب بدم.

چهل تا چهل و شش ماهگی

$
0
0

خدا رو شکر که تونستم بیام و خاطرات این روزهای آروشا رو براش بذارم. این سال نود و سه واقعاً نمی دونم چرا این مدلی شد که انقدر از وبلاگ آروشا عقب موندم. کاش سال نود و چهار جبران کنم. حالا بگذریم بریم سراغ آروشا که داره یواش یواش به چهار سالگی نزدیک می شه و انقدر زمان به سرعت می گذره که باورکردنی نیست؛ اون نی نی کوچولو داره خانوم می شه.


این روزها آروشا به شدت کنجکاو شده و انقدر سوال می پرسه که واقعاً بعضی وقت ها کم میارم و می گم نمی دونم. از اول هفته تا آخر هفته مرتب می پرسه امروز چند شنبه است تا ببینه چند روز به کلاس شنا مونده. واقعاً فکر نمی کردم تا این حد علاقه مند باشه و لذت ببره. تو خونه هم وقتی بی کاره می شینه لبه ی مبل وپای کرال می زنه می گه مامان بیا ببین زانوهام خم نشه. کلاس موسیقی هم به قوت خودش باقیه؛ الان ترم سوم تموم شد و چهاردهم اسفند کنسرت ش برگزار شد. روز کنسرت رو هیچ وقت تو زندگی م از یاد نمی برم خیلی احساس شیرینی بود و آروشا هم عالی بود. آخر کنسرت هم وقتی همه دست می زدیم دامن ش رو گرفت و بعد هم تعظیم کرد. واقعاً بامزه بود. بعد از عید هم بلزشون شروع می شه. الان نُت ها رو کاملاً یاد گرفتن و آماده ی آغاز نواختن هستن. خودم هم عاشق کلاس موسیقی هستم و کلی دوست های عالی پیدا کردم و از کنارشون بودن لذت می برم. همون یک ساعت و نیمی که بچه ها تو کلاسن ما کلی خوش می گذرونیم و انرژی مثبت می گیریم. تمام مشق های کلاس موسیقی رو براش به تاریخ پوشه کردم و نگه داشتم تا وقتی بزرگ شد ببینه و کیف کنه.


دیگه اینکه به شدت گوش ش قوی شده برای شنیدن حرف های بد و کافیه یه عکس العمل کوچک نشون بدیم تا دیگه دیوونه مون کنه. انقدر اون حرف بد رو تکرار می کنه تا یه جایگزینی براش پیدا بشه. عاشق کل کل کردن با دوست صمیمی ش جانا هست. مثلاً می گه مامان من خوشمزه ست مامان تو بدمزه و یک ساعت کل کل می کنن دوتایی تا در نهایت فراموش کنن. یا سر شعر خوندن و بازی کردن و ... یک دفعه هم همدیگر رو بغل می کنن و بوس می کنن و هر چی دارن می خوان به هم ببخشن و این وسط فقط من و مامان جانا بیتا جون نفله می شیم.


 داشتیم با هم بازی می کردیم من یه رنگ رو انتخاب کردم؛ خیلی محترمانه گفت: متأسفم ولی اون رنگ برای منه. داشتیم می رفتیم بیرون ترافیک شد گفت این طور که بوش میاد حسابی ترافیکه و حالاحالاها نمی رسیم.  مرتب می خواد یکی رو سورپرایز کنه  و به قول خودش عاشق غافلگیریه. یه بار سوال کرد جوابش رو دادم گفت چرا به فکر خودم نرسیده بود که متوجه این موضوع بشم. اومده می گه مامان کاتالوگ این اسباب بازیه کجاست؟! می گم تو کاتالوگ رو از کجا یاد گرفتی؟ می گه نمی دونم! شماره تلفن خونه ی مامان اینا رو یاد گرفته به انگلیسی و تا حواسم نباشه گوشی رو برداشته زنگ زده مامان فلور. یه بار هم زنگ زد رفت رو پیغام گیر تا یک ساعت گریه می کرد که چرا مامان فلور گفت لطفا بعداً تماس بگیرید آخه اون من بودم که زنگ زده بودم. تلفن های 115، 110، و 125 رو هم یاد گرفته و مرتب می گه چرا خونه مون آتیش نمی گیره من زنگ بزنم 125؟ یه بار هم گفت بریم بستنی اسکوپ گفتم الان تعطیله. گفت نه بریم ببینیم! وقتی رسیدیم از شانس ش باز بود برگشت گفت دیدی حق با من بود! یه مدت هر شب وقتی از خونه ی مامان اینا برمی گشتیم باید یه دور همگی عموزنجیرباف می خوندیم حالا فرقی نمی کرد کی اونجا باشه پیر و جوون باید عموزنجیرباف می خوندیم و آخر سر آروشا می گفت با صدای هیچی! فکر کنم اگه یکی خانواده ی ما رو آخر شب تو اون وضعیت می دید برای سلامتی مون دعا می کرد. یه بار هم داشتیم بازی می کردیم یه دفعه گفتم بیا فلش کارت بازی کنیم. شروع کرد به پیچوندن من و آخر سر گفت خلاصه بگم این بازی به اون بازی ربطی نداره! یه بار آخر شب داشتیم تو اتوبان یادگار می رفتیم و اروشا تو چرت بود یه دفعه بلند شد با انگشت اون طرف اتوبان رو نشون داد و گفت اونجا کلاس مهشید جون بود. عاشق مشق نوشتنه و اگه تو کلاس بهشون مشق ندن ناراحت می شه. وقتی می خواد بگه بنویس می گه بونیس. به دندون هاش خیلی اهمیت می ده و هر وقت مسواک می زنه می گه میرکوب ها رفتن تو آب! خدا رو شکر مشکل مون با خمیردندون هم حل شد و الان دیگه خیلی راحت خمیردندون می زنه. برای اولین بار یه خمیردندون رو تموم کرد. اولین خمیردندون ش هم که راحت استفاده کرد و طعمش رو قبول کرد خمیر دندون با طعم سیب بود یا به قول خودش Apple  

هر کار جدیدی که انجام بدم حتی یه لاک، سریع می گه مبارکت باشه. روز تولدم هم از صبح تا شب بغل م کرد و تبریک گفت. می گفت بیا فقط راجع به تولدت حرف بزنیم. یه بار هم که خیلی محبت ش زیاد شده بود گفت از زمین تا سقف دوست ت دارم. کلاً از لاک خوش ش نمی اومد و هر وقت هم به ش پیشنهاد می دادم می گفت ناخن هام خراب می شه تا یه بار آخر شب اومد گفت برام لاک بزن! می­خوام فردا تو استخر ناخن هام صورتی باشه! قبل از خواب نشست براش تمیز لاک زدم و گفتم باید بشینی تا خشک بشه بچه م اونقدر جدی گرفته بود که همون جا خوابش برد. ولی یکی دوروز بعد همه رو پاک کرد و دیگه هم نگفت بزنم و لاک هاش رو داد گفت بذار برای بزرگ شدنم.


چند وقت هم مرتب می گفت من خواهر برادر می خوام و شکم من رو بوس می کرد ومی گفت مامان ناز توش نی نیه؟ می گفتم آروشا نی نی بیاد چطوری بریم کلاس می گفت می ذاریمش خونه ی مامان فلور! حالا خداروشکر چند هفته ایه که دیگه نگفته.


برنامه هایی که تو این مدت داشتیم به ترتیب اومدن مامان حمیلی به تهران بود که کلی خوشحال مون کردن و اون چند روز کلی برنامه گذاشتیم. دست جمعی برج میلاد رفتیم؛ با اینکه شب بود ولی برای آروشا جالب بود وکلی ذوق کرد. عروسی پسر عمه م عادل رفتیم که اون هم خیلی خوب بود و خوش گذشت. آروشا از خونه گفته بود که من باید به عروس و داماد کادو بدم و اونجا هم سر عقد کادوی ما رو آروشا داد. نمایش عروسکی ماهی کوچولو رفتیم و خوب بود. چند بار با دوستامون بیرون رفتیم. آروشا خونه ی دوستش و رفت و یه بار هم دوستش رو دعوت کرد خونه و کادو به دوستش گل داد. مامان و بابا رفتن یک هفته استانبول و با سوغاتی های خوشگل برگشتن. یه روز رفتیم خونه ی خاله فهیمه دوست دوران فوق­لیسانسم و پسر گل ش رو دیدیم. با آروشا کلی بازی کردن و البته جیغ و داد. یه روز هم با دوستای قدیمی کلاس های اردیبهشت رفتیم کیدزلند که کلی بازی کردن. چند بار هم با دوستای بابا جان بیرون رفتیم. یه روز هم با باباش و جانا و بابای جانا رفتن پارک دایناسورها (ژوراسیک) و کلی خوش گذرونده بودن.


تقریباً تمام اسفند رو مشغول خونه تکونی بودم و حسابی خونه رو برق انداختم. دو روز هم کارگر داشتم و آروشا هم خونه ی مامان اینا بود. دیگه چیزی به ذهنم نمی رسه که بنویسم؛ غیر از اینکه آروشا دوماهه داره روز شماری می کنه برای شیراز رفتن. جمعه روز موعود فرا رسید و از صبح که بیدار شده بود می گفت بریم فرودگاه! پیشاپیش سال نو رو به همه ی دوستای عزیزم تبریک می گم و امیدوارم تعطیلات عالی ای داشته باشین. روی ماه همه تون رو می بوسم.

 

 


چهارمین سالروز زیباتر شدن جهان ...

$
0
0

واژه­پردازی همواره برایم کاری سهل و ممتنع بوده است. سهل از آن گونه که در گفتن و نوشتن تعالی حسی عالی را بازمی­یافته­ام؛ و ممتنع از آن منظر که همیشه خود را بازخوانی و نقد می­کرده­ام. سرودن اما دیگرگون حال و هوایی دارد؛ ویژه­ آنکه برای تو باشد. عشق از خود واژه می­جوشد بی آنکه من بخواهم و می­تراود بی محابایی از هیچ!

باز هم در سالروز تولد بی بدیل و زیبایت واژگان خود روان شدند در قالب غزلی که انگار فقط می­توانم بر قامت تو بدوزم. دخترکم، آروشای زندگی من! چهارمین سالروز تولدت با روز پدر مصادف است. امیدوارم در تمام زندگی­ت چنان باشم که به داشتن پدری چون من بر خود ببالی آن سان که من داشتن فرزندی چون تو را فخری ابدی خواهم دانست.

پرواز

چشــم­ت گشـودی بر جهــان تا خانه نورافشان کنی                روی­ت عــیان کــردی دمــی تا مـاه را پنهــان کنی

لبخــند از لب­هــای تو آمـوخت رمـــز عشـــوه را               سرمست و سرخوش می­شوم چون خنده عطرافشان کنی

از ســـر نهــادن شــور تو شــرط هُشـیواری نبود                  مدهــوش تو افتــاده­ام، چه جــای هُشیـــاران کنی

تن در کمـــند گیسـویت زنجــیر و پابنــد بلاسـت                روح­م رهــا از بنــد تـن، چــون زلـف را افـشان کنی

در وصــف دلـبر، شــاعـران، گـویند هر نوعی سخن               تـو پـا نهــادی در غــزل تا شـعــر را حــیـران کنی

اســطوره­هــا بـاید سِـرِشـت از لحـظه­های بـودن­ت              حـتـی اگـــر لازم شــود قـدّیــس را شـیــطان کنی

مِهــرِ طلــوعِ عشــقِ من، اُردی­بهــشتی می­شـود

چون تو ســتاره بر فـلـک، شیـدا و سرگـردان کنی

تهران - اردیبهشت 1394

نوروز نود و چهار

$
0
0

مقدمه

من می خواستم این پست رو حدود یک ماه پیش بگذارم ولی به دلیل عدم امکان آپلود عکس روی پرشین بلاگ به تعویق انداختم تا امروز که دیگه تصمیم گرفتم بدون عکس آپ کنم. عکس ها رو هر وقت مشکل سرور حل شد میذارم.

 

نوروز نود و چهار هم تمام شد و آروشا خانوم ما در آستانه ی چهار سالگی چشم انتظار روز تولدش. تمام تعطیلات رو شیراز بودیم و این بار بیشتر تعطیلات به مریضی و سرماخوردگی تقریباً تمام اعضای خانواده گذشت. به ترتیب همه مریض می شدن و راهی دکتر. تنها شانسی که آوردیم این بود که آروشا نگرفت که اگر چه تو عید مریض نشد ولی بعد از عید جبران کرد و تو این سه هفته ی گذشته دوبار تب کرد. با این حال در کل بد نبود و تقریباً کل شیراز رو گشتیم و به آروشا حسابی خوش گذشت.  مامان و بابا هم واقعاً زحمت کشیدن و از اینکه بیست روز در کنارشون بودیم واقعاً لذت بردیم. روز آخر که مشغول جمع کردن وسایلمون بودیم آروشا اومد تو اتاق یک دفعه با چشم های گرد گفت دیدین چی شد؟ همگی متعجب گفتیم چی شد؟ گفت : یادمون رفت بریم شاهچراغ. دیدیم حق با بچه ست پاشدیم سریع حاضر شدیم رفتیم شاهچراغ و دخترکم حسابی زیارت کرد و ماهی هفت سین ش رو هم انداخت تو حوض حیاط شاهچراغ و برگشتیم. مامان فلور و بابا فرشید هم آنتالیا بودن و با کلی سوغاتی های خوشگل برگشتن و آروشا حسابی خوش به حالش شد.

بعد از تعطیلات هم بلافاصله کلاس ها شروع شد و تا دو هفته مشغول عید دیدنی هامون بودیم و در کنارش هم کارهای تولد که برام خیلی شیرینه. تدارک دیدن برای تولدهای آروشا بیشتر از هر چیزی انرژی مثبت همراه داره و تا تولد حسابی مشغولم می کنه.

از این ترم کلاس موسیقی مامان ها هم تو موسسه پارس شروع شده و زمانی که بچه ها تو کلاس هستن خودمون هم آموزش می بینیم که بتونیم تو خونه کمک شون باشیم. با اینکه چند سال سه تار می زدم ولی انگار از صفر مطلق شروع کردم ولی با این حال برام شیرینه و دوست دارم پیشرفت کنم. به خصوص که آروشا ازم خواسته شاگرد زرنگ کلاس باشم و به قول خودش برنده شم.

این روزها آروشا با من نی نی بازی می کنه؛ یه پتو میاره می ندازه رو شکمم و می ره زیرش می گه بگو اینجا تو شکم یه نی نی خوابیده و می خواد به دنیا  بیاد. بعد از چند دقیقه دست و پا می زنه و یک دفعه میاد بیرون و مثل نی نی ها گریه می کنه و بعد من می رم تو شکمش و به دنیا میام. دیگه اینکه از صبح تا شب می گه بیا قد بگیریم و تو پوزیشن های مختلف می خواد ببینه قد کی بلند تره و همین موضوع باعث شده یه کوچولو غذا خوردن ش بهتر بشه. همه ش هم دوست داره شونزده سالش بشه بهش می گم حالا چرا شونزده سال می گه برای اینکه قد پانیذ بشم! یه روز هم گفت اگه من یه شب بخوام صبح پاشم ببینم شونزده سالم شده و هنوز برام لباس های بزرگ نخریدید از لباس های شما بپوشم!

 تو این مدت آروشا تولد پسر دوست بابا جان دعوت شد و همگی رفتیم تولد آرسام عزیز و کلی بهش خوش گذشت در حدی که خواست شب اونجا بخوابه. یه شب رفتیم نمایش کمدی  و خیلی خوب بود. تقریبا همه ی جوون های فامیل بودیم. یه شب هم با دوست های گلمون رفتیم پالادیوم و آروشا حسابی بازی کرد و کادوی تولدش رو هم خرید. اسباب بازی مورد علاقه ی این چند ماه اخیر آروشا لگوهای Play Mobil هست که واقعا دوست داره و به هر مناسبتی یک مدلش رو براش می خریم؛ البته چند تاییش روهم دایی ایمان و شادی جون براش خریدن. عیدی ش رو هم تو شیراز به انتخاب خودش خریدیم و کادوی تولدش رو هم خودش انتخاب کرد.

تو این مدت حسابی ذهنم مشغول مدرسه و انتخاب مدرسه برای آروشاست و با اینکه با مشاور هم در این زمینه صحبت کردم ولی هنوز نتونستم تصمیم بگیرم که واقعا کدوم راه درسته. اگر دوستان گلم تجربه ی خاصی در رابطه با انتخاب مدرسه دارید خیلی خیلی خوشحال می شم برام بنویسید.

چهار سال و چهار ماه و چهار روزگی

$
0
0

نوشتن برای تو فقط یادگاری نیست؛ یادآوری هم هست. یادآوری این که هستی و بودن تو به بودن من و مادرت هم معنایی بخشیده است ورای تصور. امروز هم روزی است برای به خاطر آوردن و به خاطر سپردن. چهار سال و چهار ماه و چهار روز از تولدت سپری گشت تا ما همچنان بالیدن بی نظیرت را به تماشا نشسته باشیم. بدان که اگر کمتر از قبل برایت می نویسیم از آن روست که حضور تو را زندگی می کنیم؛ و این یادآوری تنها مصداق شعر زیبای فروغی بسطامی است که:

کی رفته‌ای زدل که تمنا کنم تو را                    کی بوده‌ای نهفته که پیدا کنم تو را

غیبت نکرده‌ای که شوم طالب حضور                 پنهان نگشته‌ای که هویدا کنم تو را

با صد هزار جلوه برون آمدی که من                  با صد هزار دیده تماشا کنم تو را

نازنین بانو، تولدت مبارک!

$
0
0

همه ما روزی چشم به جهان هستی می گشاییم و این در اختیار و اراده ما نیست. اما این که بینش و نگرش ما به واقعیات هستی چیست همان چیزی است که روش و منش زندگی و بودن ما را تعریف می کند. این که بودن تو بودن مرا معنا و جلا بخشیده است؛ این که بودن تو بودن فرزند دلبندمان را از عطوفت و مهر آکنده است؛ این که بودن تو و حضور تو رنگ عشق را بر تابلوی زندگی مان نگارگری کرده است، همه از خوب بودن تو ست. برای بودن زیبایت خدا را و برای زیبایی بودنت خودت را سپاس میگویم.

نازنین دختر پدر و مادرت، نازنین مادر دختر دلبندم، نازنین بانوی زندگی ام؛ تولدت مبارک.

چهارصد و چهل و چهار روزگی

$
0
0
این روزها که به همراه مادر شکیبا و مهربان‌ت بالندگی تو را می‌نگریم، با خود می‌اندیشم چگونه زیبایی و فرزانگی ...

شیرازی دیگر ...

$
0
0
ما برگشتیم و مثل همیشه سرشار از انرژی و خاطره​های خوب. چهارشنبه شب علی، من و بهنوش و آروشا رو برد ...

دالیییییییییییییییییییییی

$
0
0
این روزها بازی مورد علاقه​ی آروشا که واقعاً از بازی​کردن​ش غرق شادی می​شه بازی قایم باشک خودمون​ه. من چشم می​ذارم ...

پانزده ماهگی

$
0
0
چه زود می‌گذرد این روزهای خوب با تو بودن. هر وقت فیلم لحظه‌ی تولد زیبای‌ت را – که ده‌ها بار ...

مادرانه

$
0
0
عروسک خانوم ما این روزها با عروسک خوشگلی که دوست گل​م براش هدیه آورده حسابی مشغول بازی​ه و دائم داره ...

هفته ای که گذشت ...

$
0
0
آروشا این روزها هر روز با یه کلمه یا کار جدید سورپرایزمون می​کنه و به نظر من شیرین​ترین روزهای بچه​داری ...

برای مامان فلورم ...

$
0
0
امروز 28 مرداد تولد مامان​م​ه و اومدم این​جا تا از طریق وبلاگ یکی یه​دونه​ی مامان تولدش رو تبریک بگم. مامان گل​م، ...

شانزده ماهگی در دوبی

$
0
0
با سلام به همه دوستان گلم بعد از عروسی ما اومدیم پیش بابا علی دوبی. علت تاخیرم این بود. به امید خدا ...
Viewing all 102 articles
Browse latest View live


<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>