این روزها که به همراه مادر شکیبا و مهربانت بالندگی تو را مینگریم، با خود میاندیشم چگونه زیبایی و فرزانگی چونان دو یار جداناپذیر در کالبد و جان تو میرویند و راه میپویند. نگاه، لبخند، سخن گفتن و گام برداشتنت گویی نوشی است آسمانی که روان مرا سرمست و یاد مرا سرشار میسازد ... از تو. نوشی که از بودن خجستهات کامیابم میکند آن سان که در بلندای رهایی خویش از جهان پیرامون، هنوز هراس از هشیاری رهایم نمیکند.
تو در هوش و پیکر خود میبالی و من نیز هم گام تو بر خود میبالم که به پاداش کدامین نیکی چنین دختر نیکویی بهرهی من از این جهان پر از بدی شده است؟! و پیشانی سپاس می سایم بر درگاه جهانآفرینی که چشمهگاه همه خوبیهاست. اگر روزهایی را به ناچاری از کنار تو دور میمانم میدانم که پیش خود هرگز سرزنشم نمیکنی و بر من خرده نمیگیری؛ چرا که دل چنان در تو بستهام که به گفتهی بزرگمرد سخن سعدی:
ما را سریست با تو که گر خلق روزگار دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم
از اینکه پس از یکصد و یازده روز، جستار چهارصد و چهل و چهار روزگیت را هم در زادگاه خود و در کنار پدربزرگ خوب و مادربزرگ دوستداشتنیات مینویسم خوشحالم و آن را به نیکی میگیرم. بدان که روزشماری مادرت و من در این اندک زمان سپریشده از در کنار تو بودن، تنها بخشی کوچک است از دوستداشتن لبریز ما در برابر ارزش والای تو را داشتن.
پینوشت: همهی توان خود را بهکار بستم تا پارسی سره بنویسم (نمیدانم چرا؟) هرچند در سرودهی زیبای سعدی واژهای تازی هست.