ما برگشتیم و مثل همیشه سرشار از انرژی و خاطرههای خوب.
چهارشنبه شب علی، من و بهنوش و آروشا رو برد فرودگاه رسوند و تا آخرین لحظه پیشمون موند. پروازمون بدون تأخیر انجام شد ولی انقدر هواپیما قدیمی و داغون بود که از گرما تا شیراز خفه شدیم. آروشا هم حسابی کلافه شده بود و من و بهنوش تمام مدت داشتیم بادش می زدیم. دیگه صدای اعتراض همه بلند شده بود و من که هیچ وقت این جور موقعها صدام در نمیآد، موقع پیادهشدن با یه جمله اساسی خودم رو خالی کردم و پیاده شدم. بهنوش که مرده بود ازخنده و میگفت: نازنین شجاع شدی! خلاصه بعدش کلی خندیدیم. از فرودگاه اومدیم بیرون ساعت یازده شب میبینیم ماشین نیست و باید منتظر تاکسی بشیم. فقط تو این لحظات به بینظمی حاکم فکر میکردم و حرص میخوردم. خلاصه ماشین اومد و سوار شدیم و رسیدیم خونه از در رفتیم تو دیدیم مامان پاش رو تا نزدیک پاشنه بسته؛ حسابی شوکه شدیم. فهمیدیم مامان هفتهی قبلش داشته آشپزی میکرده که یه ظرف تزیینی از بالای هود آشپزخانه سر میخوره و میافته رو انگشتهای پاش. یکی از انگشتها ضرب دیده و یکی دیگه شکسته بود. با این حال مامان همه کاری میکرد. کلاً آشپزی با مامان بود. من و بهنوش هم از آروشا نگهداری میکردیم و بعضی وقتها هم به مامان کمک میکردیم.
در کل به غیر از شروع ناراحتکنندهی این سفر، بقیهی روزها خیلی خوب بود و هر روز برای خودمون برنامهریزی داشتیم و سعی میکردیم وقتی آروشا خوابه بخوابیم و استراحت کنیم و وقتی بیداره باهاش بازی کنیم و بریم بیرون. هر روز بعدازظهرها که آروشا بیدار میشد میرفتیم گردش و خرید و بعدش هم بلال و شام بیرون و بعضی وقتها هم میگرفتیم میاومدیم خونه. شام آروشا رو میدادیم و می خوابوندیمش و ساعت یک شب شام میخوردیم و تا سه و چهار صبح فیلم میدیدم و از خودمون پذیرایی میکردیم.
یه روز هم دوستهای عمه اومدن و کلی خندیدیم و خوش گذشت. سهشنبه شب بابا علی اومد و کلی خوشحالمون کرد. آروشا وقتی باباش رو دید برگشت با حالت تعجب به من گفت بابا. خیلی برام جالب بود که این مدت اصلاً برای باباش گریه نکرد و انگار کاملاً فهمیده بود که با باباش تو فرودگاه خداحافظی کرده و ما با عمه اومدیم. ولی وقتی علی رو دید اون شب تا صبح چند بار از خواب بیدار شد و گفت بابا بابا. بقیهی مواقع هم اگه علی جلوی چشمش نبود گریه میکرد و باباش رو میخواست و تمام مدت چسبیده بود به باباش. چهارشنبه هم عمو رضا اومد و دیگه من و بهنوش با خیال راحت یه گشت دو نفره رفتیم و یه دل سیر تو بازار وکیل و سرای مشیر گشتیم و فالوده خوردیم و لذت بردیم. من عاشق بازار وکیل و سرای مشیرم و به خصوص مغازههایی که وسایل قدیمی دارن و حال و هواشون متفاوته. راستهی فرش و تابلو فرشهاش رو هم خیلی دوست دارم و وقتی از بازار بر میگردم کلی انرژی مثبت میگیرم. یه تابلوی فرش خیلی خوشگل هم برای مامان دیدیم که خیلی با پرده و مبلهای مامان ست بود و دیروز بهنوش گفت که خریدنش. خیلی دوست دارم زودتر برم و ببینم تابلو تو خونه چه شکلی شده. برای خودم هم سه تا تابلو دیدم که با هم مرتبط بودن و هر سه تاش رو با هم میخوام و قرار شد برای خونهی بعدی بخرم. البته اگه دیوارهام دیگه جا داشته باشه. پنجشنبه هم از پسر مستأجر مامان اینا خواستیم که کینکتش رو بیاره بالا و از ظهر تا عصر مشغول بازی شدیم و انقدر دو میدانی و پرتاب دیسک و بولینگ و ... بازی کردیم که صبح جمعه ازبدن درد نمیتونستم از جام بلند بشم و هنوز بدنم درد میکنه. به علی میگم انگار میخواستن به من کاپ افتخار بدن که با تمام قوا میدویم و پرتاب دیسک میکردم؛ البته رکورد جهانی هم زدم. پنجشنبه شب هم با همگی رفتیم هتل چمران رستوران سارا که همراه با موزیک زنده بود و آروشا کلی لذت برد و نانای کرد. وقتی آهنگ تولد رو خوندن آروشا میزد به سینهش و میگفت: منه. فکر کرده بود دارن برای خودش میخونن. جمعه ظهر هم خداحافظی کردیم و رفتیم فرودگاه. موقع برگشتن آروشا خیلی سرحال بود و تمام مدت میخندید و از سر و کول من و علی بالا میرفت و بازی میکرد. بعدازظهر رسیدیم خونه و آروشا رو خوابوندیم و مشغول جابهجا کردن وسایل چمدون شدیم. شب هم رفتیم خونهی مامان اینا. باورم نمی شد مسافرتمون انقدر زود گذشت؛ کلی حالم گرفته بود. عمه بهنوش باید برای آزمون کانون وکلا درس بخونه. فعلاً دیگه برنامهی شیراز ندارم تا بهنوش با خیال راحت درسش رو بخونه. تو این چند روز پابهپای من دنبال آروشا بود و خیلی زحمت کشید. امیدوارم نتیجهی آزمونش مثل همیشه عالی بشه. راستی عمه از سفر گرجستان هم کلی سوغاتیهای خوشگل آورد و حسابی شرمندهمون کرد. مرسی عمه ن.
از آروشا بگم که این روزها خیلی بامزه شده و دل همه رو برده. اول از همه اینکه دخترم مثل خودم عاشق بلاله و هر شب تو شیراز براش یه بلال شیر کوچولو میخریدیم و از فروشنده میخواستم که تو آبنمک نذاره و خودم با آب معدنی میشستم و میدادم بهش. یه شب من و بهنوش یادمون رفته بود آب ببریم و مجبور شدیم تا خونه صبر کنیم که آروشا روزگارمون رو سیاه کرد؛ تا خونه گریه میکرد و میگفت بل. از صبح تا شب میگه آب بده و انقدر این جمله رو تکرار میکنه که وقتی چیزی رو نمیخواد میگه نه بده به جای نده. صبح که ازخواب بیدار میشد میخواست ازپلهها بیاد بالا و میگفت دو سه چون من و بهنوش دستش رو میگرفتیم و پلهها رو میشمردیم. جالبه که حتماً باید یه دستش رو عمه میگرفت و یه دستش رو من و اگه عمه نبود و مثلاً خواب بود صبر میکرد تا عمه بیاد و دستش رو بگیره. میگیم آروشا نماز بخون در حالی که وایستاده تا کمر خم میشه و دستهاش رو میذاره زمین و میگه: ات. عاشق اینه که قلقلکش بدن و بهخصوص اینکه داییش قلقلکش بده که حسابی کیف میکنه. میگیم آروشا الکی گریه کن انقدر خندهدار الکی گریه میکنه که روزی صد بار ازش میخوام الکی گریه کنه. این روزها عاشق قصهی حسنی ما یه بره داشت شده و شخصیت جذاب داستان براش مامان حسنی و عکسشه که داره برای حسن لباس میبافه. کتاب رو میده به من و میگه مامانه یعنی این رو بخون و انقدر میخونیم که به من و مامانم و مامان علی هم میگه :مامانه. اونجایی هم که بابای حسن پشمهای بره رو میچینه چشمهاش رو میگیره و میگه: او او. درست مثل عکس حسنی تو کتاب. یه سری کتاب براش گرفته بودم که تو هر صفحهش یک سری عکسهای مرتبط مثل لباسها و غذاها و ... بود و یه جلد دیگهش رنگها و عکسهاش و ... بود. یک هفته فقط براش ورق می زدم و اسم هر کدوم رو میگفتم. الان هر کدوم رو که می پرسم بلافاصله نشون میده. مثلاً بهش میگم آروشا blue berry کو؟ بلافاصله نشونم میده. جالب اینکه اگر هر کدوم رو تو کتابهای دیگه هم دیده باشه میره میآره و نشون میده. مثلاً موز هم تو این کتابهاست هم تو کتاب میوهها. تا میگم موز کو هر دو تا کتاب رو میآره و موزها رو نشون میده. با مکعبهای هوش هم بازی میکنه و تا سهتا مکعب رو روی هم میذاره و دوباره خراب میکنه. این روزها دائم از آروشا میپرسیم این کتاب کیه؟ میگه: من و میزنه رو سینهش. من مامان کیهم؟ - من! چند شب پیش از خونهی مامان اینا میخواستیم برگردیم چند تا ماشین پارک بودن علی گفت: آروشا ماشین ما کدومه؟ با انگشت نشون داد. گفتیم این ماشین کیه؟ گفت: من. گفتم شرمنده آروشا خانوم البته قابلی نداره ولی ماشین منه. با تعجب به من نگاه کرد و گفت منه. گفتم باشه برای شما! ماه و moon رو هم یاد گرفته و تا ماه رو تو آسمون میبینه یکی در میون میگه: ماه! مون! البته خیلی سریع و کوتاه.
کلاسش هم شنبه برگزار شد که شرکت کردیم. بهخاطر اینکه آروشا نبود هفتهی پیش کلاس رو کنسل کرده بودن و از این بابت خیلی از مامانهای دوستهای گلش و مربیشون ممنونم.