ما بالاخره برگشتیم و با کلی تأخیر در خدمتیم. از روزی که اومدیم هر سهتامون مریض شدیم و تا یه کم روبهراه بشیم چند روزی طول کشید.
چهارشنبه یکم شهریور آروشای ما برای اولین بار در یه جشن عروسی شرکت کرد و کلی بهش خوش گذشت.
مراسم حنابندان دوشنبه خونهی پدر عروس تو مهرشهر برگزار شد. واقعاً مراسم شیکی بود و آروشا هم یا اون وسط میرقصید یا بغل علی میرفت تو حیاط و تاببازی میکرد و به فوارههای استخر نگاه میکرد و خلاصه خیلی به همه خوش گذشت. عروس رو هم برای اولین بار دیدیم؛ دختر خوب و نازی بود. سهشنبه بابا علی رفت دبی و کوچ کردیم خونهی مامان اینا.
روز عروسی صبح پاشدم رفتم گلفروشی و گل رز مینیاتوری برای تل موی آروشا خریدم و اومدم خونه. اول گل موهاش رو درست کردم گذاشتم تو یخچال و بعد با مامان رفتیم آرایشگاه و چون جایی که رفتیم آشنا بود و اون روز مشتری دیگهای غیر از ما و شقایق و پانیذ نداشتند آروشا رو هم بردیم. نوبتی از آروشا مواظبت میکردیم تا همه حاضر شدیم و اومدیم خونه. من مثل همیشه فقط موهام رو درست کردم و آرایشم رو خودم تو خونه انجام دادم. آروشا هم بعدازظهر خوب خوابید و سر حال رفتیم به سمت عروسی. لباس و کفش و گلش رو هم برداشتیم و وقتی رسیدیم باغ تو ماشین تنش کردیم تا خسته نشه. راه طولانی بود و تا برسیم واقعاً خسته شده بودیم. وقتی رسیدیم متاسفانه عقد تموم شده بود و ما بهموقع برای کادو دادن نرسیدیم؛ البته تقصیر ما نبود چون راه خیلی دور بود و پیچ در پیچ. آروشا از لحظهای که رسیدیم میخواست راه بره و تو باغ قدم بزنه و یا بره رو سن برقصه. حالا عروس و داماد میخوان بیان برای اولین رقص دونفرهشون و ما هر کاری میکنیم آروشا کنار نمیاد. تازه یه خیار هم گرفته بود دستش و مثل تولدش که پانیذ رقص چاقو کرد آروشا رقص خیار میکرد و هر از گاهی یه گازی هم به خیاره میزد و دوباره میرقصید. دائم میخواست بره سر سفرهی عقد و ماهیهای تو تنگ رو ببینه یا بره وسط جمعیت که نگران بودیم زیر دست و پا له نشه. کلی با عروس و داماد عکس گرفت؛ دخترم flower girl شده بود. خلاصه اون شب همه کمک کردن و نوبتی دنبال آروشا میرفتن و من هم که دیگه با اون کفشها از پا افتاده بودم طوری که دیگه آخر شب جون نداشتم برم سوار ماشین بشم. واقعاً جای علی خالی بود. بهخصوص اینکه دنبال آروشا بره و ازش مواظبت کنه. آروشا وسط عروسی یه آقاهه رو دیده بود و ازپشت فکر کرده بود باباشه و دنبالش راه میرفت و گریه میکرد و میگفت بابا جون! خلاصه دل همهمون رو کباب کرد مخصوصاً بابام که حسابی ناراحت شده بود و دلش برای آروشا سوخته بود.
عروسی به خوبی و خوشی برگزار شد ولی عروس و داماد خیلی راضی نبودن و میگفتن خیلی از برنامه ها طبق قراردادی که با باغ بسته بودن پیش نرفته و حتی کیکی که سفارش داده بودن کلاً با کیکی که براشون آورده بودن فرق میکرده و خلاصه طرف قرارداد به نسبت پولی که گرفته بود دل نسوزونده بود. با این حال عروسی خوبی بود و از همه مهمتر اینکه عروس واقعاً خوشگل شده بود. لباسش رو هم که از کانادا آورده بود خیلی بهش میاومد.
آخر شب تا رسیدیم و خوابیدیم شد ساعت دو نیمهشب. پنجشنبه صبح هم بلیتمون به دستمون رسید. آروشا رو گذاشتم خونه مامان اینا و رفتم خونه برای جمع کردن چمدون و پرداخت خروجی و ... جمعه شب هم مامان و بابا من و آروشا رو بردن فرودگاه و رفتیم دوبی پیش بابا علی.