Quantcast
Channel: جهان با تو زیباتر است
Viewing all articles
Browse latest Browse all 102

نخستین سفر خارجی

$
0
0

آروشا جون ما سوم شهریور ماه 1391 اولین سفر خارجی‌ش رو تجربه کرد و به دوبی رفت. ساعت هشت و نیم پرواز داشتیم. موقعی که داشتم بارمون رو تحویل می‌دادم به مسئول کانتر گفتم که من بچه‌ی کوچولو دارم و تنها هستم اگر ممکن‌ه یه جای راحت به من بدین. وقتی سوار شدیم دیدم صندلی بغل رو برام خالی گذاشته؛ راحت آروشا رو نشوندم. شام خورد و یه کم خوابید و بازی کرد و خدا رو شکر خیلی راحت  بودیم. وقتی رسیدیم بابا علی همراه مدیر شرکت‌ش اومدن فرودگاه دنبال‌مون. همون جا برای شام دعوت شدیم. ما رو گذاشتن هتل و قرار شد نیم ساعت بعد دوباره بیان دنبال‌مون تا برای شام همراه خانواده‌شون بریم بیرون. به‌سرعت حاضر شدم و لباس آروشا رو عوض کردم. رفتیم رستوران الصفدی که یه رستوران لبنانی‌ه و هم به هتل ما و هم به خونه‌ی اون‌ها خیلی نزدیک بود. برای اولین بار با خانواده‌ی مدیر علی آشنا شدم و با این‌که دفعه‌ی اول بود می‌دیدم‌شون اون‌قدر زود صمیمی شدم و دوست‌شون داشتم که انگار جزئی از خانواده‌ی خودمون بودند. البته علی حدود سه ماهه که با این شرکت همکاری می‌کنه ولی تو تهران امکان ملاقات فراهم نشده بود. عاشق آروشا شده بودن و کلی باهاش بازی کردن. علی هم تمام مدت مشغول آروشا بود؛ حسابی دل پدر و دختر برای هم تنگ شده بود. آخر شب هم ما رو رسوندن هتل و کلی تعارف کردن که تو مدتی که هستم، برم خونه‌شون و تنها نمونم. اون شب تا سه صبح چمدون باز می‌کردم و لباس‌هامون رو مرتب می‌کردم تو کمد. تا خوابیدیم شد چهار پنج صبح که البته چون اون شب رسیده بودم برای صبح برنامه ی کاری نذاشته بودن و تا ظهر علی پیش‌مون بود. دیگه از اون روز من و آروشا هر روز صبح بعد از خوردن صبحانه به مقصد یه شاپینگ‌سنتر جدید از هتل می‌اومدیم بیرون و تا هفت شب بر نمی‌گشتیم. غذای آروشا رو از تهران فریز شده برده بودم و داده بودم تا بذارن تو فریزر هتل و هر دو روز یک‌بار یکی‌ش رو می‌گرفتم. ماست ودوغ و شیر و پمپرز رو هم همون جا می‌خریدم و میان وعده هم به آروشا میوه و بستنی و بیسکوییت و ... می دادم. خدا رو شکر از این لحاظ برنامه‌ش به هم نریخته بود. فقط برای زمان طولانی نمی‌شد تو اتاق نگه‌ش داشت چون خسته می‌شد و می‌گفت دد. من هم باید حاضر می‌شدم و می‌بردم‌ش بیرون. چون هوا گرم بود می‌رفتیم فروشگاه و می‌چرخیدیم، نهار می‌خوردیم، خرید می‌کردیم و آروشا هم تو قسمت بازی‌ها، بازی می‌کرد و خوش بود. شب‌ها هم با علی می‌رفتیم بیرون و شام می‌خوردیم. تو این مدت کلی مترو نوردی کردم و تمام دوبی و فروشگاه‌هاش رو با آروشا با مترو رفتیم و گشتیم. چون ایمان برادرم شش سال دوبی درس می‌خوند من به همه‌جا آشنایی داشتم و مسیرها رو بلد بودم.


آروشا اون‌قدر از شرایط زندگی در هتل راضی بود که وقتی به‌ش می‌گفتم آروشا بریم خونه‌مون با اسباب‌بازی‌هات بازی کنی و بریم پیش پانیذ و مامان فلور و ... می‌گفت: نه نه. اول قرار بود چهار روز بمونم و برگردم ولی به پیشنهاد علی قرار شد چند روز اضافه بمونم تا کار علی تموم بشه و با هم برگردیم. علی برای کار حدود دو هفته‌ای می‌خواست بره انگلیس و برای ویزا اقدام کرده بود و پاسپورت‌ش دست سفارت انگلیس بود و تا گرفتن نتیجه مجبور بود بمونه و البته تو این مدت کلی کار داشتن که باید انجام می‌دادن و ما هم از ویزای یک ماهه‌مون استفاده کردیم و تا آخرین لحظه در کنار همسر موندیم و لذت بردیم. متأسفانه ویزای انگلیس رو به علی ندادن ولی بقیه‌ی کارها خدارو شکر خوب پیش رفت.

تو این مدت هم خریدکردیم و هم جاهای دیدنی رفتیم و دو بار هم ازLady's Night  ویژه Wild Wadi استفاده کردیم و با دخترها و همسر مدیر علی و دوستاشون  رفتیم. اون‌قدر دفعه‌ی اول به‌مون خوش گذشت و خندیدیم که دو هفته‌ی بعد دوباره رفتیم و تا ساعت یک نیمه شب موندیم. از اونجا هم رفتیم شام بیرون و تا اومدم هتل شد ساعت سه صبح. هر دو دفعه هم علی مثل گل از آروشا نگهداری کرده بود و وقتی برگشتم خواب بود. یه روز آروشا رو بردیم آکواریوم دوبی مال. آروشا کلی ذوق کرد و لذت برد ولی به نظر من و علی زیبایی وجذابیت آکواریوم KLCC مالزی رونداشت؛ اونجا به مراتب بزرگ‌تر و کامل‌تر و زیباتر بود. دو بار هم رفتیم IKEA و یه کم خرید کردیم و شام خوردیم و تو فستیوال سیتی چرخیدیم. یه شب هم تولد خانم مدیر تور کشتی دوبی مارینا دعوت شدیم. خیلی شب خوبی بود همراه با شام و رقص عربی. آروشا که خیلی خوش‌ش اومده بود و دائم با علی رو عرشه‌ی کشتی بود. یازدهمین سالگرد عقدمون رو هم سه تایی با هم جشن گرفتیم و رفتیم به رستورانی که سال‌هایی که ایمان اون‌جا زندگی می‌کرد با هم می‌رفتیم و عاشق کباب‌هاش بودیم (مطعم طهران). بعد از سفارش غذا برامون یه نون آوردن که توش دو تا قلب داشت و خیلی از این بابت سورپرایز شدیم. علی به من گفت ببین چقدر هنوز عاشق هم هستیم که با دیدن ما این موضوع رو فهمیدن و برامون قلب درست کردن. وقتی علی به صاحب رستوران گفت که اتفاقاً امروز سالگرد عقد ماست دیگه حسابی تحویل‌مون گرفتتن و کلی پذیرایی ویژه ازمون کردن. شب خیلی خوبی بود و خاطره‌ش تا ابد تو ذهنمون خواهد ماند. مناسبت دیگه‌ای که تو این مسافرت داشتیم تولد 16 ماهگی آروشا بود.

 

 

 


 

موضوعی که خیلی برای من و علی جالب بود این بود که آروشا در برابرشنیدن زبان انگلیسی خیلی راحت برخورد می‌کرد و عکس‌العمل نشون می‌داد در حدی که چندنفر ازمون پرسیدن که شما تو خونه با بچه‌تون انگلیسی صحبت می‌کنین. این رو مدیون CDهاش هستیم در درجه ی اول و بعد از اون هم بابا علی‌ش که خیلی وقت‌ها با آروشا انگلیسی صحبت می‌کنه و سعی می‌کنه براش همه چیز رو هم فارسی توضیح بده و هم انگلیسی.

توی Magic Planet سیتی‌سنتر یه دایناسور گوشت‌خوار ترسناک بود که بچه‌ها سوارش می‌شدن و دایناسوره تکون می‌خورد و صداهای ترسناک در می‌آورد. جالبه که آروشا عاشق‌ش شده بود و دوست داشت بره کنارش و تماشاش کنه. وقتی به‌ش می‌گیم آروشا دایناسور چی می‌گه؟ صدای دایناسور در میاره و دست‌هاش رو هم تکون می‌ده. توی Toys 'R' Us گیر داده بود برای من دایناسور گوشت‌خوار بخر. خلاصه این‌که دختر ما که برعکس دخترهای دیگه به جای اینکه عروسک بغل کنه این روزها دایناسور بغل می‌کنه و بوس می‌کنه و روپاش می‌خوابونه.

تو یه اسباب‌بازی فروشی دیگه هم یه دستگاه گذاشته بودن که حباب می‌داد بیرون و انقدر هر روز رفته بودیم اونجا و آروشا به قول خودش باBubble ها بازی کرده بود که دیگه خجالت می‌کشیدم از دم درش رد بشم. فکر کنم وقتی ما برگشتیم اسباب‌بازی فروشی‌های سیتی‌سنتر جشن گرفتن. چون خیلی به سیتی‌سنتر نزدیک بودیم روزهای آخر بیشتر اونجا می‌رفتم و به خاطرهمین خیلی تابلو شده بودیم. تمام کارکنان Magic Planet ما رو شناخته بودن، در حدی که وسط هفته که خلوت بود آروشا رو بغل می‌کردن و سوار بازی‌ها می‌کردن و براش رو صورتش گل می‌کشیدن و کلی دوست‌ش داشتن. بنابراین آروشا بیشتر بازی‌های اونجا رو مجانی سوار شد!

 

روز قبل از رفتن‌مون تو تهران، انگشت آروشا مونده بود لای در کابینت و یه کوچولو زخم شده بود؛ هر دو دقیقه یک‌بار انگشت‌ش رو نشون می‌داد و ما باید بوس می‌کردیم. تو هواپیما هر مهمانداری که می‌اومد نازش کنه آروشا سریع انگشت‌ش رو نشون می‌داد و اونها هم بوس‌ش می‌کردن. خلاصه تا موقعی که انگشت‌ش کاملاً خوب بشه فکر کنم نصف دوبی بوس‌ش کردن و بعد از اون هم باز می‌گشت رو دست‌ش ببینه کدوم انگشت‌ش یه روزی زخم بوده و می‌داد من بوس‌ش کنم.

وقتی تو ایران با آروشا می‌ریم بیرون هر دفعه چند نفری میان جلو و آروشا رو ناز می‌کنن و بعضی وقت‌ها ازمون اجازه می‌گیرن و ازش عکس می‌گیرن و من همیشه به علی می‌گفتم آروشا اینجا تو چشم‌ه و فکر نکنم خارج از ایران کسی به آروشا این‌طوری توجه کنه. همیشه به علی می‌گفتم خیلی خوب نیست که بچه به‌خاطر زیبا بودن مورد توجه قرار بگیره چون این باعث می‌شه از هدف های بزرگ تو زندگی‌ش جا بمونه. جالب اینکه اون‌جا بیشتر از ایران به آروشا توجه می‌کردن به‌مون می‌گفتن دخترتون بهترین ترکیب ازچهره‌ی هر دوی شما رو داره و واقعاً خوش شانس بودین که بهترین‌های هر دوتون رو گرفته. یه بار داشتیم شام می خوردیم چند تا زن عرب با روبنده جیغ‌زنان اومدن طرف آروشا و خواستن بغل‌ش کنن. آروشا هم همچین وحشت کرد که شروع کرد به گریه کردن و اون‌ها هم فهمیدن که به خاطر روبنده‌هاشون آروشا ترسیده سریع صورت‌شون رو باز کردن و نشستن میزکنار ما و آروشا هم که دید خطری تهدیدش نمی‌کنه باهاشون دوست شد و براشون بوس می‌فرستاد. آخر سر هم ازمون اجازه گرفتن و ازش عکس گرفتن.   

شیرین‌ترین اتفاق این سفر دیدن آرش وروجک عزیز و آرزو جون بودکه واقعاً از دیدن روی ماه‌شون خوشحال شدم. من همیشه عاشق آرش بودم و دیدنش برام خیلی لذت‌بخش بود. داشتم به آروشا غذا می دادم که دیدم یه پسر کوچولو از کنار داره رد می‌شه اومدم بگم آروشا نی‌نی رو ببین تا حواس‌ش پرت بشه و غذاش رو بخوره که یک دفعه دیدم آرش وروجک خودمون‌ه و سریع صداش کردم و گفتم سلام آرش. طفلی بچه شوکه شده بود که این دیگه کیه که من رو می‌شناسه. براش توضیح دادم که از خواننده‌های وبلاگ‌ش هستم و دوست مامان‌ش. سریع آروشا رو بغل کردم و آرش ما رو برد پیش آرزو جون و کلی از دیدن‌شون خوشحال شدم. قرار شد باز هم همدیگر رو ببینیم که مهمون‌دار بودن آرزو جون و بعد هم شروع مدرسه‌ی آرش جان و دوری راه‌مون باعث شد نتونیم قرار بذاریم. اگه قسمت شد دفعه‌ی بعد حتماً همدیگر رو می‌بینیم. شب  به علی با هیجان می‌گم بگو امروز تو سیتی‌سنتر کی رو دیدم؟ علی بلافاصله گفت حتماً آرش رو دیدی.

در کل خیلی مسافرت خوبی بود و برای من تجربه‌ای بزرگ. اولین مسافرتی بود که خودم مسئول تمام کارهای آروشا بودم. از روزی که آروشا به دنیا اومده هر وقت من مسافرت رفتم اگه شیراز بوده که همه از صبح تا شب دنبال آروشا بودن و غذا و همه چیزش حاضر بوده. شمال هم که می رفتیم باز دورم شلوغ بود و تهران هم که هر شب خونه‌ی مامان اینا هستم و از ساعتی که می‌رسم مامان همه‌ی کارهای آروشا رو انجام می‌ده. این بیست روز تمام مسئولیت با خودم بود و تازه معنی واقعی بچه‌داری رو فهمیدم. قسمت سخت ماجرا لباس شویی بود که هر روز باید مثل کزت لباس‌ها رو تو وان خیس می‌کردم و می شستم. هر چند لباس‌های خودمون رو می دادیم خشک‌شویی هتل ولی لباس‌های آروشا و حوله‌ش و ... رو خودم باید می‌شستم، خشک می‌کردم و اتو می‌زدم. مشکل دیگه‌ای که داشتم این بود که آروشا دوست داشت بشینه زمین و بازی کنه یا بشینه زمین خوراکی بخوره که واقعاً از این لحاظ مشکل بود و دائم باید حواسم می بود که نذارم بشینه زمین و بغل‌ش می‌کردم می‌ذاشتم‌ش رو تخت. دی‌وی‌دی پلیر هم نداشتیم که CDهای مورد علاقه‌ش رو ببینه و به خاطر همین زود باید جمع و جورش می‌کردم و دوباره می‌رفتم بیرون.

آروشا تو این سه هفته شش تا دندون در آورد ولی خدا رو شکر به سختی قبل نبود. در عوض وقتی داشتیم بر می‌گشتیم آروشا تب کرد و مریض شد. شانس آوردم علی با من برگشت و گرنه تنهایی با بچه‌ی مریض خیلی سخت بود. روزی که علی رفته بود که بلیت‌م رو برای برگشت اوکی کنه فقط یه جا خالی بود که برای من گرفته‌ن و بقیه همه تو لیست انتظار بودن. از شانس خوب‌مون بلیت همه اوکی شد و همه با هم برگشتیم ایران. شنبه 24 ام ساعت سه صبح رسیدیم خونه و خوابیدیم. ظهر از خواب پا شدیم رفتیم خونه‌ی مامان اینا و آروشا رو بردم دکتر. بعدش من مریض شدم و بعد از من هم علی .خلاصه با سرماخوردگی شدید استقبال شدیم.

این هم گزارش کامل از اولین مسافرت خارجی عروسک ما

 


Viewing all articles
Browse latest Browse all 102

Trending Articles



<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>