آروشای ما چهارشنبه 12 مهرماه همزمان با تولد دو سالگی وبلاگش هفده ماهه شد. این روزها آروشا بینهایت مهربون شده و دائم در حال ابراز محبته. از صبح تا شب صد بار دست و پا و صورت من و باباش و اطرافیانی که دوستشون داره رو بوس میکنه. بعضی وقتها اسباببازیهاش و پتو و وسایل شخصیش رو هم بوس میکنه. صبح که از خواب بیدار میشه اول من رو بوس میکنه تا چشمهام رو باز کنم و بهش بخندم وقتی خیالش راحت شد که بیدار شدم دیگه میره دنبال شیطونیش ولی تا بیدار نشم از روی تخت تکون نمیخوره. خیلی این روزها شیطون شده و در عین حال فهمیدهتر. بعضی روزها خیلی آروم و خانومه و بعضی روزها خیلی نق میزنه و ناراحته. بازی این روزهامون اینه که من میشم نینی و آروشا میشه مامان آ و میخوابم روتخت و پتوی آروشا رو میندازم روم و شیشهش رو هم می گیرم دستم و میگم مامان آ آب بده و درست کاهای خودش رو انجام میدم. جالبه اونقدر مامان بامسئولیتی میشه که هر چی میخوام برام میاره؛ نازم میکنه و بوسم میکنه و لالایی میخونه و با اینکه سرم رو میذارم رو پاهای کوچولوش کوچکترین شکایتی نمیکنه و دوستم داره. خوش بهحال نوهی آیندهم که مامانی به این مهربونی داره. چند روز پیش رفت ناخنگیرش رو آورد و میخواست ناخنهام رو هم بگیره. شانس آوردم نرفت تو فکر دایپر!
به بابام میگه اشید در حالی که به بابای خودش میگه باباجان. هر چی بهش میگم بگو بابا فرشید باز میگه اشید. بابام هم که کلی ذوق میکنه. به محض اینکه بابام رو می بینه میگه: عکس و میخواد تو iPad بابا عکسها و فیلمهاش رو ببینه. قشنگ یاد گرفته چطوری کار کنه؛ عکس رو میزنه جلو و هر کجا فیلم باشه تماشا میکنه. به من هم میگه مامان ناز البته وقتی بخواد گولم بزنه وگرنه موقعهای دیگه میگه مام و ناز و مامان. دیگه تقریباً هر کلمهای رو که بگیم به زبون خودش تکرار میکنه و خیلی بامزه شده. چند روز پیش میخواستیم بریم بیرون علی به سرایدارمون گفته بود ماشین رو بشوره. وقتی رفتیم تو پارکینگ و علی سرایدار رو صدا کرد که پولش رو بده در کمال تعجب بعد از علی آروشا بلند گفت: عدنان! از اون روز تا میریم تو پارکینگ آروشا میگه عدنان و شبها هم که میرسیم خونه میگه عدنان لالا.
کلمههای جدیدی که کامل میگه: میز، نون، مو، دست، نانای، بازی، عدنان، در، اذیت ، عمه نوش، بشین، بده، جیش، پیشی، بست، پوش(بپوشم)، نمک، الوو، باز، موش، حموم، بعداً، الان و ...
کلمههای انگلیسی: Bee، Nose، Neck، Hi، Dad،Mum، Eye، Bubble، Dog، Ball، Ice، Chin، Elmo، Cat، Bus، Fish، Bed، Baby، Boy، و ...
اِسی: خِرسی؛ پا: پازل و پانیذ؛ پِ: پسته؛ میسی: مرسی؛ ماشی: ماشین؛ دایی: زندایی شقایق؛ اودی: شادی؛ دَش: کفش؛ نا: ناخن و ناف؛ پیتس: چیپس؛ فوت: تولد؛ اپ: اسب و سیب (که اینجا منظورش Apple هست) پُرته: پرتقال؛ دودو: جوجو؛ اَب: چسب؛ اوس: Juice؛ گِر: Girl؛ دا: دایناسور
بهش میگم Nest، سریع میگه دودو یعنی توش جوجه داره. میگم Monkey سریع میگه موز یعنی میمون موز میخوره. میگم Drum میگه: دوب دوب و دستش رو به نشانهی درام زدن تکون میده. میگم Train میگه: چیچی! میگم Flower میگه: بو و بعدش هم میگه بهبه! Rabbit: دماغش رو مثل خرگوش تکون میده. Splash: دستش رو به نشونهی شلپ و شلوپ تو آب تکون میده و میگه شپ شپ. با گفتن هر کدوم از عبارتهای happy face, funny face, surpprised face, sad face از طرف من، صورتش رو همون مدلی میکنه. تمام وسایل اتاقش رو به اسم میشناسه مثل:Bed, Blanket, Pillow, Curtain, Slippers, Night Light, Musical mobile, و Light و Teddy Bear و... و اسم هر کدوم رو که بیارم نشونم میده. اعضای بدنش رو تا چونه و مژه و گردن تا انگشتهای پا رو انگلیسی بلده. بیشتر میوهها و حیوانات رو هم به انگلیسی بلده و صداشون رو در میاره. کلی هم فعل بلده و با گفتن هر کدوم انجامشون میده. فلشکارتهای انگلیسیش رو هم بهغیر از رنگهاش همه رو بلده. هنوز رنگها رو نیاوردم چون تو این سن فقط حفظ میکنن و مفهوم رنگ رونمیدونن گذاشتم بعد از 18 ماهگیش بیارم. دیروز داشتم بهش صبحونه میدادم که گفتم آروشا بذار برات یه کم Apple Juice بیارم بلافاصله بعد از من گفت: اَپ جوس! اونقدر ذوق کردم که همون لحظه زنگ زدم به علی هم گفتم. فهمید خیلی خوشم اومده تا شب صد بار تکرار کرد.
ده روز پیش دوشنبه تولدم بود و چون وسط هفته بود گذاشتیم برای پنجشنبه و یه جشن کوچولوی خانوادگی گرفتیم. به این ترتیب بیست و نه سال تمام شد و وارد سی سالگی شدم. اصلاً باورم نمیشه هنوز خودم رو از روزهای دوران مدرسه دور نمیبینم و الان مامان یه دختر یکسال و نیمه هستم که عشق نابش تمام وجودم رو پر کرده. این روزها احساس میکنم آروشا خیلی منطقیتر و فهمیدهتر شده و با توضیح برای کاری که نباید انجام بده میشه قانعش کرد. البته بعضی مواقع هم با جیغ و گریه اون میخواد ما رو قانع کنه. روزی بیست بار تمام کتابهاش رو براش میخونم و باز دوباره میده دستم و میگه بخون که دیگه زبونم خشک میشه و سرم گیج میره و میگم آروشا یه کم مامان استراحت کنه؛ بعد دوباره میخونم که البته این فرصت رو بهم میده؛ بعضی وقتها هم اصلاً فرصت نفس کشیدن هم نمیده. قبل از خواب بعدازظهر هم دوتایی همهی اتاق رو جمع میکنیم و بعد میخوابیم. خیلی دوست داره به من کمک کنه و مثلاً وقتی ماشین لباسشویی تموم میشه لباسها رو کمکم در میاره و میده دونه دونه به من تا آویزون کنم؛ یا وقتی لباسها خشک شد با هم جمع میکنیم. دیگه همه جای خونه رو بررسی کرده و الآن به هیچ کدوم از شکستنیها و قابعکسهای روی میز قاب عکس و تلویزیون و دیویدی و کابینت و ... دست نمیزنه و بیتفاوت از کنارشون رد میشه. خیلی جالبه که خونهی بقیه هم اگر رو میزشون پر باشه از بشقاب و میوه و ... اصلاً اهمیت نمیده و اگر خوراکی بخواد همون رو فقط برمیداره. اکثر قابعکسها و تابلوهای من تو ارتفاع خیلی پایین و نزدیک زمین هستن و آروشا یه مدت روزی ده بار اونها رو بر میداشت و بازی میکرد ولی الآن دیگه حتی نگاه هم نمیکنه. به این ترتیب بدون اینکه کوچکترین تغییری تو دکوراسیون داخلی خونه بدم و وسایل رو جمع کنم و خونه رو مسجد کنم و موکت و فرش اضافه بندازم تونستم آروشا رو به این سن برسونم فقط با حوصله و مواظبت دائمی. از اینکه گذاشتم همهی وسایل رو لمس کنه و بشناسه و در مواقعی بشکنه و خراب کنه ولی تو خونهی خودمون باشه و کاملاً در دسترسش خیلی خوشحالم و اینکه آروشا فهمید که این زندگی متعلق به اون هم هست و ما چیزی رو از دستش قایم نمیکنیم. بنابراین الآن در برابرش احساس مسئولیت میکنه در حدی که دیروز یه کوچولو از شیشهش دوغ ریخت رو زمین سریع اومد من رو صدا کرد و نشون داد و با هم تمیزش کردیم. از همه مهمتر اینکه فهمید نظم جزئی از خونهی ماست چه موقعی که خودمون باشیم و چه مهمون داشته باشیم فرقی نمیکنه. خلاصه که دیگه حسابی خانوم شده برای خودش.
چقدر پراکنده نوشتم از کجا به کجا رسیدم. کلاً این روزها به سرعت داره میگذره و حتی به من فرصت ثبت خاطراتش رو هم نمیده. لحظههایی که دیگه تکرار نمیشن؛ از فکر کردن به این موضوع دلم میگیره. آروشای من دیگه نینی نیست و راه میره و یواشیواش داره حرف میزنه و میباله. ولی با این حال میدونم که دلم برای این روزها تنگ میشه.
هفتهی پیش تمام مدت بابا علی سردرد داشت و این آخراش سرگیجه هم اضافه شد. البته علی میگرن داره ولی این دفعه دیگه از کار و زندگی انداخته بودش. خلاصه حسابی مشغول دکتر بازی و این برنامهها بودیم؛ خدا رو شکر الان بهتره. آخر هفته گذشته هم چهارشنبه شب رفتیم هایپرخرید خونه و بعد از ظهر پنجشنبه هم رفتم آرایشگاه و چتریهام کوتاه کردم و یک سانت هم پشت موهام رو زدم و یه سر و سامانی به خودم دادم و آمدم خونه آروشا رو خوابوندم و حاضر شدم برای شب که تولدم بود. خودمون بودیم با دایی سعید اینا و شادی جون و عمه نونوش؛ دایی ایمان هم نبود. یه کم زدیم و رقصیدیم و کیک و شام و از همه مهمتر کادو بازی. همهی کادو ها نقدی بود. علی جون هم که مثل همیشه شرمندهم کرد و شادی جون هم دوتا بلوز خیلی خوشگل و لختی برام آورده بود. دست همه درد نکنه به خصوص مامان گلم که زحمت تولد و شام رو مثل همیشه کشید و نذاشت من خسته بشم و خونهم به هم بریزه. دستتون رو می بوسم مامان و بابای گلم بابت همهی زحماتی که برای ما میکشین.
عمه بهنوش این روزها حسابی مشغول درس خوندن برای آزمون کانون وکلاست؛ قراره بعد از آزمون با هم بریم شیراز و یه کم استراحت کنیم. ماه آینده آروشا واکسن 18 ماهگی داره و من ازالان استرس دارم. خیلی سخته بچهی این سنی رو واکسن زدن چون دیگه بزرگ شده و میفهمه و ممکنه یادش بمونه؛ کلاً واکسن سختی هم هست. آروشا این ماه از نظر غذایی بهتر شده ولی خوابش دوباره به هم ریخته؛ شب تا صبح زیاد پا میشه. بعضی وقتها انقدر تا صبح بیدار میشم که وقتی صبح میشه احساس میکنم خرد شدم و نمیتونم از تو رختخواب بلند بشم. شاید دوباره داره دندون در میاره باید این دفعه به دکتر بگم.
میخوام یه عطر جدید بخرم و البته بهتره بگم حسابی عطر-لازمم. به غیر از یکی دو تا عطر خیلی سنگین مهمونی هیچچی ندارم. اون روز به علی میگم فکر کنم دوباره همون BVLGARI Omnia رو بخرم؛ که علی گفت اگه نظر من رو میخوای عطری رو بزن که روزهای اول آشناییمون میزدی دلم میخواد اون رو بزنی. اول باورم نمیشد یادش باشه! میگم علی کدوم؟ میگه همون Clinique Aromatic. دیگه عزمم رو جزم کردم برای خریدش. بهترین روش انتخاب عطر اینه که زوجها برای هم عطر انتخاب کنن چون طرف مقابل باید از بوی بدن همسرش لذت ببره. من تا الان هم عطر علی رو و هم عطر خودم رو خودم انتخاب میکردم؛ ولی دیگه نمیخوام این کار رو بکنم و ازاین به بعد فقط با علی میرم عطر میخرم. میگم بهتره تا کار به جاهای باریکتر نکشیده بحث رو عوض کنم. خلاصه دیروز رفتم لوازم آرایش فروشی گفت شده 250 تومن. این هم از مزیتهای اقتصادی زندگی تو کشور گل و بلبله که در عرض یک هفته قیمت ارز تقریباً دو برابر بشه و همهی اجناس وارداتی قیمتهاش بیش از دو برابر. علی میگه برو بخر تا دلار گرونتر نشده! دیگه وقتی سلطانم دستور دادن بندهی حقیر جز چشم گفتن چه میتوانم انجام دهم؟!
چهارشنبه مامان و بابا رفتند تایلند. از طرفی هم بابا علی هم داره برای سفر کاری امروز میره دوبی و بنابراین حسابی تنها میشم. البته قراره شادی جون بیاد شبها رو پیشم بمونه. شقایق و پانیذ و دایی سعید هم خیلی خونهشون به ما نزدیکه و تنهام نمیذارن. بالاخره این هم تجربهای میشه برای خودش!