بعد از گذاشتن آخرین پست یه کم چمدون علی رو جمع و جور کردم؛ در همین حین ناخن شصت پام گرفت به چمدون و از جایی شکست که که خون زد بیرون و چند دقیقهای از زور درد نفسم بند اومده بود. خلاصه دیدیم اصلاً نمی شه ناخن رو گرفت، روش رو چسب زدم و لنگلنگان بقیهی کارها رو انجام دادم. علی بعدازظهر رفت فرودگاه و من هم یه کم خونه رو مرتب کردم و آروشا رو خوابوندم و منتظر اومدن ایمان و شادی شدم. قرار بود شادی جون وسایلش رو بیاره که در طول هفته بعد از شرکت بیاد خونهی ما و شبها رو بمونه که تنها نباشم.
حدودای ساعت شش همزمان با اومدن ایمان و شادی آروشا هم بیدار شد و کلی ذوق کرد که دایی جونش و شادی جون که آروشا واقعاً دوستش داره اومدن خونهمون. اومدم از روی تخت آروشا رو بغل کنم که دایپرش رو عوض کنم احساس کردم بدنش داغه و تب داره. بلافاصله درجه گذاشتم و دیدم نیم درجه تب داره. پیش خودم گفتم شاید چون زیر پتو بوده و تازه بیدار شده بدنش گرمه و حتماً من حساس شدم. بعد از اون هم چند بار تا آخر شب درجه گذاشتم دیدم اصلاً تب نداره. خیلی خوب و سرحال بازی میکرد. شامش رو هم کامل خورد و خوابیدیم. نصف شب اومدم دوباره دایپرش رو عوض کنم دیدم داره میلرزه؛ همزمان با اون تب هم داره درجه گذاشتم دیدم 38 درجه رو نشون میده. بهش تایلانول دادم و تبش اومد پایین. خلاصه اون شب تا صبح نه خودم خوابیدم و نه شادی جون که صبح هم میخواست بره سر کار. حدودای ساعت هشت صبح بود تازه خوابم برده بود که دیدم آروشا داره ناله میکنه و به خودش میپیچه. بچهم انقدر بیحال بود که تا الآن تو این یک سال و نیمه آروشا رو اینجوری ندیده بودم. پا شدم زنگ زدم شقایق که بیا دو تایی آروشا رو ببریم دکتر که آروشا شروع به استفراغ کرد و هر چی شیر تا صبح خورده بود بالا آورد. تا شقایق بیاد فقط صورتش رو شستم و لباسهاش رو عوض کردم و حاضر شدم و رفتیم دکتر. ازیه طرف درد ناخن پا داغونم کرده بود و اصلاً نمیتونستم پام رو تو کفش بکنم ازیه طرف بچهی مریض و استرس. دکترش بعد از معاینه گفت یه ویروس اسهال و استفراغ جدید اومده که معده نمیتونه غذا رو قبول کنه و بعد از یک روز اسهال هم شروع می شه و دارو داد و اومدیم خونه. تا پانیذ از مدرسه بیاد شقایق خونهی ما بود و من هم مشغول ملافه شوری شدم تا بعدازظهر. حال عمومی آروشا بعد از مصرف دارو بهتر شد ولی هر شش ساعت یکبار درست بعد از ازبین رفتن اثر دارو تب میکرد و فقط در صورت مصرف همزمان شیاف و داروی خوراکی و پاشویه تب میاومد پایین و دوباره چند ساعت بعد تب میکرد. بعد از یک روز دیدیم اثری از اسهال نیست و انگار مشکل اصلاً اون ویروس نبوده و از جای دیگهست. دوباره شال و کلاه کردیم و رفتیم دکتر و اینبار دکتر گفت بلافاصله آزمایش ادرار اورژانسی بده که ممکنه از عفونت ادرار باشه. خلاصه بعد از گرفتن نتیجهی آزمایش دیدیم بله عفونت ادراره و باید دارو عوض بشه و سفکسیم بخوره. به دکتر میگم من روزی ده بار آروشا رو عوض می کنم این همه حساسیت دارم چرا عفونت ادرار؟ سه ماه پیش آزمایش داده بودیم و کوچکترین موردی دیده نشده بود؟ دکتر میگه هیچ ربطی نداره؛ تا زمانی که تو پمپرز هستن عفونت ادرار تو دخترها شایعترین عفونته و پیش میاد. از طرفی یکشنبه صبح شادی جون زنگ زد که حالش بد شده و مریضه و نتونسته بود بره شرکت و رفته بود خونهی مامانش اینا. اون طفلک هم چند روز مریض بود و زیر سرم. بنابراین من موندم و شقایق بیچاره که ازطرفی باید حواسش به پانیذ و مدرسه و کار خونهش بود و ازطرفی من و آروشای بدحال. خلاصه این روند تا سهشنبه ادامه پیدا کرد؛ دائم آروشا تب میکرد و بعد از مصرف دارو بهتر میشد و دوباره شش ساعت بعد بیحال بود. دیدیم انگار نه انگار که این بچه دو روزه داره دارو میخوره دوباره رفتیم دکتر. گفت بهتره با این وضعیت یه سونوگرافی کلیه انجام بدین که یه وقت خدای نکرده به کلیه آسیب نرسیده باشه و اگر تبش کنترل نشه باید بیارید بیمارستان بستری کنید. من که دیگه داشتم میمردم زیر بار این فشارها از طرفی هم اصرار داشتم که نه مامان و بابام و نه علی از مریضی آروشا باخبر نشن ازطرفی استرس داشت من رو میکشت. خدایا چرا الآن که نه علی هست و نه مامان و بابام. خلاصه مجهز رفتیم بیمارستان و بعد از سونوگرافی دکتر گفت مشکلی نیست و همه چیزنرماله. بعد از مصرف شش دوز دارو هم تب قطع شد. درست نیمهشب پنجشنبه که علی اومد تازه هشت ساعت بود که آروشا تب نکرده بود. بچهم تو این مدت حسابی بیاشتها شده بود و فقط آب میخورد. البته دکتر گفت شانس آوردین که دائم آب میخوره وگرنه با این تب حتماً مجبور به بستری میشدین. عملاً بهجز شب اول و دوم که شادی جون پیشم بود بقیهی شبها رو تنها بودم با آروشا و تا صبح صد بار درجه میذاشتم؛ تا خوابم میبرد ازاسترس اینکه نکنه دوباره تب کنه میپریدم و با اینکه تبش پایین بود باز من نمیتونستم بخوابم. البته دایی سعید و شقایق اصرار میکردن خونهشون بمونم ولی خونه خودمون راحتتر بودم .شب اول برق حال و آشپزخونه رو روشن گذاشته بودم که نترسم ولی شبهای دیگه اونقدر راحت بودم که انگار صد ساله تنها زندگی میکنم و تنها خوابیدم. البته عمه سرور هم چند بار گفت که بیاد پیشم بمونه ولی باز ترجیح میدادم خودم باشم. باورم نمیشد که یه آدم بتونه یک هفته نخوابه! اینقدر این چند روز غصه خوردم و بیخوابی کشیدم که به شقایق میگفتم دلم میخواد بشینم حسابی گریه کنم و اون هم به شوخی میگفت خوب بشین گریه کن! از نظر روحی و جسمی بهحدی ضعیف شدم که هنوز بعد از گذشت ده روز حالم خوب نیست و کلاً زدم تو فاز دپرسی. دلم میخواد تو حال غمناک خودم باشم و کسی هم کاری به کارم نداشته باشه. حالا کی از این حال و هوا بیرون بیام خدا میدونه.
علی وقتی اومد و ماجرا رو فهمید خیلی ناراحت شد و گفت باید به من میگفتی و با اینکه خانومی کردی و حرفی نزدی ولی دیگه هیچ وقت این کار رو نکن! درسته که راهم دور بود ولی حداقل میتونستم کلامی بهت روحیه بدم و همدردت باشم. مامان بابا هم اومدن و وقتی فهمیدن آروشا مریض بوده ناراحت شدن ولی خودم خیلی خوشحالم که مسافرتشون رو خراب نکردم و از اینکه هر دوشون رو با انرژی میدیدم کلی ذوق کردم؛ بهخصوص اینکه واقعاً به این مسافرت احتیاج داشتن و خیلی خسته شده بودن. کلی هم سوغاتیهای خوشگل برامون آوردن دستشون درد نکنه.
دلم میخواد اینجا از شقایق عزیزم که همیشه تو زندگیم جای خواهر نداشتهم رو پر کرده تشکر کنم. همین طور از دایی سعید و پانیذ و شادی عزیزم و البته دایی ایمان که با تمام وجودشون و بیمنت برای من و آروشا زحمت کشیدن و تو این چند روز بیشتر ازمن برای آروشا دل سوزوندن و کمک حالم بودن.
حالا هنوز آروشا ازمریضی بیرون نیومده چهارشنبه بعدازظهر با بابا علی بردیمش برای واکسن 18 ماهگی. قبل از رفتن گفتم آروشا داریم میریم آمپول بزنیم و همهی بچه ها برای اینکه مریض نشن باید واکسن بزنن ولی بعدش میریم برات جایزه میخریم. دکتر اول ویزیتش کرد و قد و وزنش رو اندازه گرفت. بعد واکسنهای تو دست و پا رو زد و بعدش هم قطرهی فلج اطفال. برای واکسنها گریه کرد ولی نه خیلی. خدارو شکر زود آروم شد. اومدیم بیرون و رفتیم شهر کتاب. گفتیم آروشا میتونی خودت جایزهت رو انتخاب کنی و آروشا هم یه کم اطرافش رو نگاه کرد و یه ماشین لامبورگینی سفید کوچولو انتخاب کرد. کلی ذوق کرد چند تا هم کتاب و دفتر نقاشی هم مامانش براش انتخاب کرد. اومدیم بیرون و رفتیم دنبال مامان و بابا و رفتیم شام بیرون. وقتی اومدیم خونه پانیذ اینا اومدن. براش یه کلاه خوشگل جایزه خریده بودن و تا ساعت یازده شب هم حالش کاملاً خوب بود چون قبل از واکسن، استامینوفن خورده بود و هنوز اثرش تو بدنش بود. ولی بعد از اون درد پاش شروع شد. گریه میکرد و تا قبل از خواب هم ناراحت بود. پنجشنبه صبح حالش بهتر شد ولی هنوز پا درد داشت و پاش رو تکون نمیداد. میخواست بازی کنه ولی نمیتونست. ما هم دیدیم حال و حوصله نداره حاضرش کردیم رفتیم هایپر. نهار خوردیم بعدش رفتیم خانهی شادی بازی کردیم و یه کم هم خرید کردیم و اومدیم خونه. کلی روحیهش عوض شد. برای اینکه بازی کنه سعی میکرد راه بره؛ همین باعث شد پاش نرم بشه و راه بیفته. تا شب بهتر شد و بعد از حمام آب گرم آخر شب پنجشنبه هم خدا رو شکر کاملاً خوب شد. به علی میگم دیگه تا موقع مدرسهش از واکسن راحت شدیم. علی میگه البته برای آروشا نه برای بچهی دوم. گفتم علی یه بار دیگه این جمله رو تکرار کنی خفهت میکنم!
کلمات جدیدی که این روزها آروشا میگه دیگه قابل شمارش نیست و هر کلمه ای رو بعد از ما تکرار میکنه ... تو اون حالت تب بهش میگم آروشا بابا علی کجا رفته؟ میگه: دوووبی میگم مامان فلور و بابا فرشید کجا رفتن؟ میگه: تاتا. میگم اسمت چیه؟ - آیوشا فامیلیت چیه؟ - بازیان (بر وزن نام خانوادگیش) چند سالته؟ دوووووو و من میگم باید این دو رو خورد و حسابی میچلونمش. بعضی وقتها هم شوخی میکنه و وقتی میگم اسمت چیه میگه: دو و خودش هم میخنده. هفتهی گذشته هم که هوا حسابی بارونی بود و آروشا رو می بردم پشت پنجره و براش توضیح می دادم که هوا ابریه و صدای رعد برای چیه و ... آهنگ بارون بارونه رو هم براش میخوندم. حالا یاد گرفته و میخونه و میگه: بالوونه و آخرش رو هم عین آهنگ میکشه. دو روز بعدش ازخواب پا شد و پنجره رو نشون داد و گفت : ابی(ابری) و بعدش هم که بارون گرفت گفتم آروشا از آسمون چی میاد؟ گفت: آب. بعدش هم میگه بالووونه و آهنگ میخونه برام. الهی فدای این همه شیرینزبونیهات بشم من.
علاقهی عجیبی به عکس داره و یکسره از صبح تا شب میگه عکس و فقط هم باید عکس تو گوشی موبایل و لپتاب و آیپد باشه و به عکس داخل آلبوم توجهی نمیکنه. فکر میکنم بیشتر دوست داره خودش عکسها رو بزنه جلو و هر جا که فیلمه تماشا کنه و از دنیای تکنولوژی بیشتر سر در بیاره!
این روزها آروشا عاشق انواع پنیرشده و دائم میگه:Cheese و از پنیر تبریز گرفته تا پنیر خامهای و چدار و گودا و... دوست داره بخوره. از دکترش پرسیدم گفت الان که داره دندون در میاره اتفاقاً خیلی خوبه و ناراحت نباش. فقط سعی کن با گردو بخوره و تنها بهش ندی. پسته هم خیلی دوست داره و صبح که میریم تو آشپزخونه اول میگه: پیسته!
وقتی میخواد یه کاری یا بازیای تکرار بشه میگه: دوواره یعنی دوباره خیلی بامزه میگه این کلمه رو. بهش میگم آروشا بازیمون که تموم شد بریم نهار بخوریم و بعدش لالا کنیم. OK? میگه: اوووکی. بعضی وقتها هم در حین بازی خودش به خودش میگه: اوووکی. بچهم اونقدر این مدت دارو خورده که دیروز شیشهی دارو رو به من نشون میده و میگه: دایوو بعد هم میگه بده. دیگه حتی برای دارو خوردن فرار هم نمیکرد و راحت میخورد. الهی بمیرم برات عروسک مهربونم.
دیروز 12 آبان ماه آروشای ما یکسال و نیمه شد. به همین مناسبت دیشب براش یه تولد کوچولو برگزار کردیم و 18 ماهگیش رو جشن گرفتیم. البته خونهی دایی سعید اینا دعوت بودیم و زحمتهاش برای شقایق شد؛ ما فقط کیک رو بردیم.
خیلی جالبه که دقیقاً روز تولد 18 ماهگیش وبلاگش هم صدهزارتایی شد.
خدایا همهی بچههای دنیا رو زیر سایهی خودت سلامت نگهدار. الهی آمین!