آروشای ما سهشنبه دوازدهم دی ماه بیست ماهه شد. باورم نمیشه کمتر از چهارماه دیگه دو ساله میشه؛ هنوز روزهای حاملگی تو ذهنم خیلی نزدیکه و با تمام سختیها زمان به سرعت میگذره.
و اما از آروشا بگم که این روزها خیلی بامزه شده و در عین حال خیلی هم شیطون. چند روز پیش داشت انار میخورد، مامان بهش گفت آروشا هستهش رو نخور و بده مامان. دو روز بعد در یخچال رو باز کردم بهش شیر بدم میگه: مامان ناز اتم! میگم مامان اتم که خوردنی نیست دیدم داره انار نشونم میده. بچه فکر کرده هر چیزی که هسته داره اتمه. همچنان نقاشی مورد علاقه ش اتمه و تا میخوام براش نقاشی بکشم اول میگه اتم و بعد هم خودش به ترتیب میگه: هسته بعد بهش میگم آروشا هستهٔ اتم چی داره؟ میگه: پروتون نوترون. بعد از اینکه هسته رو کشیدم میگه: لایهها میگم آروشا لایهها چی داره؟ میگه: انکتویون. بعد میگم لایههای الکترونی چه شکلی هستن؟ میگه: CIRCLE
CIRCLE ،RECTANGLE ،TRIANGLE ،SQUARE رو هم یاد گرفته
جملهٔ جدیدی که هفتهٔ گذشته هر کی از در میاومد تو این بود که میگفت: HAPPY NEW YEAR
بهش میگم WHAT IS YOUR NAME؟
میگه: I'M AROSHA
دیگه خلاصه حسابی بامزه شده و همهٔ کلمات رو کامل و بامزه میگه.
پنجشنبه و جمعه هم اسبابکشی داشتیم و تمام وسایل رو آوردیم خونهٔ مامان اینا و یکی از اتاقها رو مبلمان و سرویسهای چوبی رو چیدیم و تمام کارتونها رو هم پایین تو انباری چیدیم. خدا رو شکر همگی جا شد و نظم و ترتیب خونه به هم نریخت. درست همون موقع اسباب کشی هم من و هم آروشا مریض شدیم و من که حسابی گلو درد داشتم و آروشا هم تب داشت. پنجشنبه شب بردیمش اورژانس صارم و تا همین دو روز پیش هم درگیر بودیم. به این ترتیب از جمعهٔ هفتهٔ پیش رسماً اومدیم خونهٔ مامان اینا و فعلا هستیم تا خونه خالی بشه و کارهاش انجام بشه و اسباب ببریم. این روزها هر فرصتی که پیدا میکنم در حال سرچ مدلهای کابینت و کاغذ دیواری هستم. میخواییم بیست روز قبل از اینکه خونه خالی بشه سفارش کابینت رو بدیم تا به محض خالی شدن، کارها انجام بشه. این طور که معلومه این مستأجره میخواد تا روز آخر بشینه و قصد نداره زودتر بلند بشه. دیگه تصمیمیه که خودمون گرفتیم و باید صبر کنیم. خونه خودمون رو هم شنبه شب تحویل دادیم. بعد از اینکه رفتن و در خونه رو باز کردن تلفن زدن و کلی ازمون تشکر کردن و گفتن ما خونهٔ نوساز خریده بودیم انقدر تمیز تحویلمون نمیدادن که شما دادین. شنبه صبح کارگرمون رو فرستاده بودم خونه رو حسابی برق انداخته بود و وسایل شومینه و پردهٔ پذیرایی رو هم که هدیه گذاشته بودیم. خلاصه کلی خوشحال شده بودن. خدا کنه براشون این خونه پر از شادی و سلامتی باشه و بهترین روزهای زندگیشون رو توش تجربه کنن. قرار بود یکشنبه بریم بنگاه و اونجا بعد از گرفتن چک دوم با خونهمون خداحافظی کنم و یکبار سیر دل تمام خاطراتم رو مرور کنم و تو ذهنم بسپارم. ولی در عوض با خریدار دوست شدیم و چون اون هم یه دختر دو ساله داره قراره با هم بچهها رو کلاس ببریم و رفت و آمد داشته باشیم. به همین خاطر این شانس رو دارم که دوباره برم تو خونمون. به آروشا میگم خونمون رو به کی فروختیم میگه: آرنیکا. میگم آروشا میخواییم بریم خونهٔ جدید میگه: هوراااااااا...!
این روزها با مامان دوتایی هم خونهداری میکنیم و هم بچهداری و آروشا هم همکاری میکنه و دختر همراهی شده. موقع غذا پختن براش توضیح میدیم که چی میخواییم بپزیم و توش چی میریزیم؛ خیلی دوست داره. چند روز پیش با مامان و آروشا کیک پختیم؛ آروشا نشسته بود رو میز و نگاه میکرد تا باباش اومد سریع رفت دم در و گفت: egg ،milk، کیک! و به باباش گفت که تو کیک چی ریخته. دیگه هر وقت حوصلهش سر میره میآد میگه آروشا کمک. یعنی غدا بپزیم و من کمک کنم.
هفتهٔ آینده جمعه و شنبه تولد بابا علی و شادی جون عروس گلمونه و به همین مناسبت خونهٔ ایمان و شادی دعوت شدیم. امسال شادی جون زحمت تولد رو کشیدن و قرار شده پنج شنبه بگیریم.
↧
بیست ماهگی
↧