آروشا این روزها اگر کاری یا چیزی بر وفق مرادش نباشه دستهاش رو خیلی بامزه تکون میده و میگه: ای بابا! خیلی درست و بهموقع میگه طوری که آدم کاملاً ناراحتی و عدم رضایت رو تو لحنش حس میکنه. کلمهی دیگهای که جدیداً میگه و خیلی بامزهست اینه که وقتی یه کاری میکنه که قبلاً بهش گفتیم کار بدیه و نباید انجام بده و نتیجهش رو میبینه خودش سرش رو بالا پایین میکنه و میگه: دیدی؟! چند شب پیش رو مبل پا شده بود راه میرفت گفتم آروشا بشین و همون لحظه نزدیک بود بیفته برگشته به من میگه: دیدی؟! عاشق این دیدی گفتنشم و خیلی برام شیرینه. بازی مورد علاقهش تو بیست ماهگی اینه که استیکرهای مختلف رو تو دفترش و در و دیوار بچسبونه و دوباره همه رو ببره یه جای دیگه بچسبونه و این کار رو اونقدر تکرار کنه تا دیگه چسبهاشون تموم شه. اینجاست که عصبانی میشه و جیغ میزنه. به برچسب هاش هم میگه "چب چوسب" و هر وقت هم دختر خوبی باشه و بگه جایزه ما میفهمیم که برچسب میخواد؛ فقط برچسب رو جایزه میدونه. دیگه تقریباً تمام کلمات رو کامل و بهجا میگه و جملهبندی رو هم در حد سه-چهار کلمه شروع کرده و داره حسابی پیشرفت میکنه. چند روز پیش رفته زیر پتو تا با هم دالی بازی کنیم؛ اونقدر تکون خورده که گیرکرده و در حال تقلا کردن برگشته میگه: کمک مامان ناز! من و مامانم از خنده غش کرده بودیم. دیگه اسمم کاملاً شده مامان ناز و حتی نصف شب تو خواب هم اگه آب بخواد میگه مامان ناز! به باباش هم میگه باباجان علی! به رقص باله خیلی علاقهمند شده و دائم دوست داره کارتونی رو که توش دختره باله میرقصه ببینه. با آهنگ دریاچهی قو (Swan Lake) که اول کارتون میذاره یه کم میچرخه و نوک پا میرقصه و البته بعضی وقتها انقدر میچرخه که اگر نگیریمش میخوره به میز! این روزها آروشا داره دندونهای نیش در میاره و روزی دو تا سرشیشه سوراخ میکنه تا خارش لثهش بهتر بشه. اول رفتم هایپر و دو تا سر شیشهی Avent به برکت دلار خریدم بیستویک هزار تومن و اومدم خونه زدم به شیشههایی که سرشیشه نداشت. دو ساعت بعد هر دو رو سوراخ کرد بعد رفتم سراغ سرشیشههای سایز یک و دو که از قبل داشتم. اونها رو هم سوراخ کرد؛ طوری که الان فقط دو تا شیشه با سرشیشهی سالم داره. دیگه از فکر Avent اومدم بیرون و میخوام برم دو-سه تا شیشهی معمولی با ده تا سرشیشه بگیرم؛ چون با این اوضاع بخوایم پیش بریم هر چی علی حقوق میگیره باید بدیم سرشیشه بخریم. این دندون در آوردنش باعث شده خیلی هم بد غذا بشه. بیشتر شیر میخوره و نون-پنیر. کلاً هر وقت گرسنه بشه میاد میگه "نون پنید" و ما میفهمیم که گرسنهشه. بعضی وقتها هم میگه "چایی-کوکی" البته بیشتر برای بازی کردن چایی و کوکی رو میخواد و وقتی همه رو با هم قاطی میکنه یه دوش حسابی با مخلوط چایی و کوکی میگیره در حدی که باید یا حمومش کنیم و یا کل لباسهاش رو عوض کنیم. از طرفی این روزها آروشا خیلی شیطون شده و برای هر کاری که واقعاً بخواد انجام بده و بهش بگیم نه کلی جیغ میزنه و گریه میکنه تا حدی که واقعاً احساس میکنم بعضی وقت ها ضعف اعصاب گرفتم و دلم می خواد زار بزنم از دستش. واقعاً مامانهایی که سر کار میرن خیلی خوشبختن چون هر چقدر هم که سخت باشه ولی حداقل چند ساعتی رو بدون بچه میگذرونن و یه کم واسهی خودشون زندگی میکنن. به نظرم این روزها سختترین روزهای آروشاست. بعضی وقتها خستگی مغزم اجازه نمیده درست فکر کنم و تصمیم درست بگیرم. واقعاً احتیاج به مشاور دارم؛ نمیدونم تا چه حد باید به دلش راه بیام و کی کاملاً جدی باشم و از حرفم کوتاه نیام. مرز بین این دو رو نمیدونم و این شده برام یه دغدغهی بزرگ.
آخر هفته باید خونه رو خالی کنیم و وسایل رو ببریم خونهی مامان اینا و خودمون هم بریم همون جا تا خونهی جدید خالی بشه و کارهای داخلش انجام بشه. فکر کنم تا وسایل ببریم خونهی جدید بشه اسفند ماه. جمعه زنگ زدم به مستأجر خونه جدیده ببینم جایی رو پیدا کردن که اگه خدا بخواد دوبار اسباب کشی نکنیم. آقاهه اونقدر طلبکارانه با من حرف میزنه که انگار اون صاحبخونهست و من مستأجر. میگه خانوم طبق قرارداد تا بیستم بهمنماه فرصت داریم و فکر هم نمیکنم زود تر بلند شیم! من هم که استاد کم آوردن تو این شرایط هستم برگشتم میگم: بله، خواهش میکنم! اشکالی نداره! ببخشید مزاحم شدم! قربون شما! خانوم رو هم سلام برسونید! عصر جمعهتون هم به خیر! بابا صد رحمت به خانومش . هفتهی پیش علی میخواست بره دوبی و قرار بود ست وسایل حموم و دستشویی رو برام بخره بیاره. به همین خاطر زنگ زدم به خانومه و ازش رنگ دقیق کاشیها رو پرسیدم. خیلی مودب و خوشبرخورد بود ولی این شوهرش ...خدا به خیر کنه. پنجشنبه و جمعه اسبابکشی داریم و نمیدونم چرا اصلاً جونش رو ندارم. الآن که خونهمون همه چیز سر جاشه و هیچ نشونی از اسبابکشی پیدا نمیشه. امروز میخوام یه سری جمع کنم. اول توی کمدهام رو خالی کنم و پنجشنبه و جمعه هم آقا شعبان بیاد تا بقیه وسایل رو کارتن کنیم.
هفتهی پیش از یکشنبه شب تا جمعه شب علی دوبی بود و من و آروشا خونهی مامان اینا. یکشنبه شب هم دوست دوران فوقلیسانسم زایمان کرد. تمام مدت زایمان تلفنی باهم صحبت میکردیم. اونقدر نگرانش بودم که وقتی درد میکشید من ناخودآگاه اشک میریختم و براش دعا میکردم. خداروشکر با اینکه زایمان خیلی سختی داشت ولی طبیعی زایمان کرد. دوشنبه هم رفتم بیمارستان و نینی گلش رو دیدم و کلی ذوق کردم. پنجشنبه با مامان و بابا، آروشا رو بردیم هایپر یه کم بازی کرد و نهار خوردیم. شب هم ایمان و شادی اومدن پیشمون و یه شب یلدای کاملاً خانوادگی البته بدون علی برگزار کردیم. با اینکه خودمونی بود ولی خیلی خوش گذشت. علی همیشه برامون حافظ میخوند که امسال خیلی جاش خالی بود. برای دسر هم برای اولین بار توی زندگیم تیرامیسو درست کردم. خداییش عالی شده بود. میخوام خونهی جدید برای مهمونهام تیرامسو درست کنم!
ضمناً کریسمس هم مبارک!