ما برگشتیم بعد از کلی تأخیر و بالاخره این فرصت رو پیدا کردم که بیام و وبلاگ عروسک خانوم رو آپ کنم. تعطیلات عید خیلی عالی بود؛ بعد از اون همه استرس و خستگی واقعاً به این تعطیلی بیست روزه احتیاج داشتم. چند روز بعد از رفتنمون عمو حسین و خاله سارای عزیز اومدن. درست صبح عید هم بابا علی اومد و دیگه حسابی جمعمون جمع شد و کلی دور هم خوش گذشت. روز قبل از عید توی هوای بارونی و بهاری شیراز رفتیم قصردشت و برای سفرهی هفت سین گل خریدیم و کلی سرمست شدیم. بعد هم رفتیم آجیل وشیرینی عید و وسایل هفتسین خریدیم. شبش هم تا چهار صبح بیدار بودیم و سفره هفتسین میچیدیم. شب چهار شنبه سوری هم آروشا برای اولین بار بغل عمو رضا از روی آتیش پرید؛ اونقدر خوشش اومده بود که مرتب میگفت آتیش بگیریم (یعنی از روی آتیش بپریم) یه بالن هم هوا کردیم؛ همگی آرزو کردیم و فرستادیمش بالا. خیلی بالا رفت و کلی ذوق کردیم. لحظهی سال تحویل بعد از چند سال همهی خانوداه دور هم بودیم. حس شیرینی بود ولی با این حال دور بودن از مامان و بابام باعث شد نتونم خودم رو کنترل کنم و اشکم سرازیر شد. زود خودم رو جمعوجور کردم و رفتیم سراغ ماچ و بوسهی عید و عیدی گرفتن و عیدی دادن. عمه یه عیدی خیلی خوشگل به آروشا داد که حروف اسمش به انگلیسی بود با یه زنجیر خیلی ناز. مامان و بابا هم یه سکهی قدیمی (پهلوی) هدیه دادن و بقیه هم کارت هدیه و نقدی بود. نهار عید رو سبزی پلو ماهی دور هم خوردیم و به این ترتیب سال جدید رو شروع کردیم. بیشتر روزها من و بهنوش و سارا می رفتیم خرید و گشتوگذار و شبها هم دست جمعی می رفتیم بیرون و بقیه مواقع هم یا عیددیدنی میرفتیم یا مهمون میاومد. یه روز هم با علی تابلوفرشها رو که از قبل خریده بودیم بردیم دادیم خود فرش فروشه بستهبندی هوایی کنه که دیدیم اون تابلو سومی رو هم که اون موقع نداشت آورده و کاملاً هم از نظر طرح و قاب با دوتای دیگه سته که با اینکه تو برنامهمون بود در آینده بخریمش حسابی وسوسه شدیم و اون رو هم گرفتیم. به این ترتیب پولی رو که برای بقیهی کارهای خونه گذاشته بودیم کنار خرج کردیم. ولی اشکالی نداره چون مطلوبیتش برامون بیشتر بود؛ به قول اقتصاددانها هم منحنی Utilityش بالاتر بود و هم مماس بر منحنی بودجه!
آروشا هم چند روز سرما خورد و آبریزش داشت؛ صداش هم حسابی گرفته بود ولی خدارو شکر مشکل جدی نداشت و وقتی برگشتیم تهران بهتر شد. به نظرم یه جورایی حساسیت به گل و بهار هم بود. تو این مدت که شیراز بودیم درست وقتی آروشا بیستودو ماه و بیستوپنج روزش بود، شب رو تا صبح کنار باباعلی خوابید و من بعد از مدتها تونستم یه شب تا صبح رو کامل بخوام بدون اینکه چند بار بیدار بشم؛ یه جورایی برام آرزو شده بود که برآورده شد. مسافرت عیدمون اونقدر زود گذشت که وقتی میخواستم برگردم باورم نمیشد که بیست روز گذشته و تعطیلات تموم شده. با اینکه ذوق خونهی جدید رو داشتم ولی دلم میخواست باز هم بمونم. از روزی هم که اومدیم کلاً مشغول کارهای خونه بودم. بعضی شبها تا سه و چهار صبح به خردهکاریهام میرسیدم چون تو طول روز با آروشا اصلاً هیچ کاری نمیتونستم بکنم و مجبور بودم وقتی میخوابه تازه شروع کنم به کار کردن. هنوز هم کلی کار باقی مونده که داریم آروم آروم انجام میدیم. تابلوهامون رو هم زدیم؛ درست همون طوری که میخواستم شد، ترکیب رنگش با کاغذ دیواری بینظیر شد. حالا خونه به قول علی ضد و نقیض شده: سالن کاملاً چیدهشده در حالی که حموم و دستشویی کاملاً خالیه و برای اینکه بشه اون چیزی که دوست داریم کلی خرج داره. حالا معلوم نیست تا کی تو این وضعیت بمونه! هر کی می خواد بیاد سرخونهنویی یا عیددیدنی میگیم شرمنده ما هنوز دستشوییمون درست نشده! همه میگن ما قول میدیم دستشویی نریم!
تو این مدت چند جا عیددیدنی رفتیم و چند تا مهمونی خیلی خوب دعوت شدیم که یکیش سیزدهبهدر خونهی عمه سرور بود. همه جوونهای فامیل دور هم بودیم. آش رشته و کاهو سکنجبین مخصوص سیزدهبهدر خوردیم و بیرون رفتیم. یکی از سیزدهبهدرهای فراموش نشدنی زندگیمون شد. دوتا مهمونی دیگه هم خونهی پسر عموم و خانومش و دختر عموم بود که خیلی خوب بودن. شقایق هم از کانادا اومد و کلی سوغاتیهای خوشگل بهخصوص برای آروشا آورده بود. دایی سعید هم امروز (جمعه) داره میاد. چقدر تو این مدت که نبودن جاشون خالی بود و خیلی دلم براشون تنگ شده بود. آروشا گوشی تلفنش رو بر میداشت و میگفت الو شقایق، دایی سعید سلام زود بیا! بیصبرانه منتظر دیدن دایی گلم هستم.
از آروشا بگم که به قدری تو این مدت صحبتکردنش کامل شده که برای خودمون باور نکردنیه. تمام جملهها و افعال رو کامل و بدون و غلط میگه و به نظرم هوش ادبیش به باباش و خانوادهی پدریش رفته. خلاصه که این روزها غرق شیرین زبونیهای دخملکم هستم و از صحبت کردنش سیر نمیشم. با این حال از صبح تا شب باید یک سری از کلمهها رو تکرار کنم و دایم گوشزد کنم آروشا آدم به بزرگترش میگه شما نباید بگی تو و در جواب مرسی و ممنونم باید بگی خواهش میکنم و ... خلاصه حسابی مشغولیم. جمعه داشت تلفنی با عمو حسین و خاله سارا صحبت میکرد؛ یکسره در جواب خاله سارا که میگفت آروشا جون! حالت خوبه؟ خوش میگذره؟ دلم برات تنگ شده! میگفت: خواهش میکنم! شاید ده بار گفت؛ من و علی مرده بودیم از خنده چون با گردن کج و یه مدل نازداری میگفت. چند روز پیش با علی رفتن پشت پنجرهی ایوون و داشتن بیرون رو تماشا میکردن و حرف میزدن که یک دفعه برگشت خیلی جدی گفت: بابا جان! میخوام برم سر کار پول در بیارم! من داشتم شاخ در میآوردم که این جمله رو از کجا شنیده که یادم افتاد از شیراز که اومدیم فردای تعطیلات از خواب بیدار شد و گفت بابا جان کجاست؟ گفتم رفته سر کار. گفت: رفته چهکار کنه؟ گفتم رفته پول در بیاره. حالا همون جمله رو تحویل خودمون میده. گفتم شاید معنیش رو نمیدونه. ازش پرسیدم پول دربیاری که چه کار کنی؟ گفت: بنزین بزنم به ماشینم و برم باغ وحش و غذا بخرم. یه مدت بود میگفت گرگ نیاد من رو بخوره. خیلی برامون ناراحتکننده بود چون تا الآن حتی یکبار هم آروشا رو ازچیزی نترسونده بودیم ولی چون تو کارتون Lambert دیده بود نگران بود و هر چی براش توضیح میدادیم که گرگ تو جنگله و ما تو شهریم و اون نقاشیه و ... فایده نداشت. تا آخر سر علی دو هفته پیش بردش باغوحش و گرگ رو از نزدیک دید و فهمید تو قفسه و نمی تونه بیاد بیرون و دیگه از اون روز میگه: گرگ نمیتونه بیاد. این روزها عاشق کارتون تارزان شده و اگه بخواد TV ببینه میگه تارزان. دارم باهاش ساعت رو کار میکنم؛ میگم آروشا این عقربهی ساعت که تیکتیک میچرخه اسمش چیه؟ میگه: ثانیهشمار. میگم اگه ثانیهشمار یه دور کامل بچرخه چی میشه؟ میگه دقیقه یهدونه میره جلو (دستهاش رو همزمان یه دور میچرخونه). بعد میگم عقربهی دقیقهشمار یه دور کامل بچرخه چی میشه؟ میگه ساعت یهدونه میره جلو. میگم ساعت برای چی خوبه؟ میگه بدونیم کی بخوابیم کی غذا بخوریم. عجیب این روزها براش مهم شده که هر چیزی که میخوره رو کی خریده. مثلا شیر میخوره میپرسه بابا جان خریده؟ بعد کافیه بگم بله بابا خریده و بابا جان هم همون جا باشه. بلافاصله میگه مرسی بابا جان که برای من شیر خریدی. علی میگه خواهش میکنم بابا و آروشا تا اون شیر رو بخوره یه بیست باری تشکر میکنه. هر چی علی میگه بابا جان آدم اینقدر تشکر نمیکنه برای یه شیر، من باباتم وظیفهمه برات شیر بخرم. آروشا دوباره میگه مرسی بابا جان. چند روز پیش داشتم از گردوی آسیاب شده که مامان حمیلی داده بود میمالیدم روی پنیرش که میگه گردو رو بابا جان خریده؟ می گم نه مامان حمیلی داده میگه: پس بابا محمد خریده! جدیداً میآد به من میگه: I Love You و تا بخوام جوابش رو بدم خودش میگه: I Love You Too! این روزها کلی دوتایی خالهبازی میکنیم و میریم خونهی همدیگه مهمونی. برام چایی میریزه، و سالاد و کیک و سوپ درست میکنه. کلی از دستپختش تعریف میکنم و خیلی خوشش میاد. مامانی چشمش رو عمل کرده برای همین این اواخر رو بیشتر شبها خونهی مامانی بودیم. تا عصر میشه میگه بریم. میگم کجا؟ میگه خونهی مامانی! مهمترین کاری که تو بیست و چهار ماهگی زندگیش یاد گرفته و البته بابا علی تو شیراز یادش داده دست چپ و راستشه که تا ازش سوال میکنیم دست چپت کو؟ نشون میده و همین طور دست راستش رو. وقتی برگشتیم تهران یه روز از خواب بیدار شد و گفت این بالش راسته و این بالش چپ. دیگه از اون روز پای چپ و راست رو هم یاد گرفته و با اینکه بعضی وقتها اشتباه میکنه ولی بازم خوب یاد گرفته و درک میکنه. دوباره کلاسهای موسسه اردیبهشت نوشتمش. هفتهای دو روز میریم. خیلی دوست داره در حدی که جلسهی اول نمیاومد بیرون و با گریه برگشتیم خونه. بعد از این دوره، کلاس آداب معاشرتشون شروع میشه که خیلی دوست دارم ببینم چهطوری با بچهها کار میکنن.
تبلیغش هم درست فردای روز فیلمبرداری به مدت یک هفته پخش شده و خودمون هم ندیدیم. نمیدونم چرا فکر میکردم تا بخواد تأیید بشه و پخش بشه چند روز طول بکشه؛ دو دقیقه می ذاشتیم رو کانالهای وطنی و بعد تا میدیم پخش نشد دوباره میزدیم کانالهای تهاجم فرهنگی و به این ترتیب موفق نشدیم یکییهدونهمون رو از TV ببینیم. گفتن هر زمانی که بیایید CD کار رو بهتون میدیم. به محض اینکه گرفتم میذارم براتون. یه مبلغ خیلی کمی هم بهعنوان دستمزد کار به آروشا دادن و به این ترتیب آروشا اولین حقوق زندگیش رو در آستانهی دوسالگی گرفت. دختر خوبم کل مبلغ رو هدیه داد به موسسه محک برای کمک به دوستان خوبش.
کمتر از دو هفتهی دیگه تولد آروشاست و من این روزها دائم تو دو سال پیش زندگی میکنم و احساسات اون روزهای آخر حاملگیم رو مرور میکنم. دروغ نگم بعضی وقتها دلتنگش میشم و با تمام سختیهاش، شیرینیش رو میچشم. امسال قراره یه تولد خودمونی داشته باشیم؛ بنابراین خیلی برو-بیا ندارم. لباس و کفشش حاضره. دیروز هم رفتم کوک کیکش رو سفارش دادم. روز تولدش هم میخوام ببرمش آتلیه عکس بگیره و تولد هم قراره خونهی مامان اینا باشه چون از طرفی هنوز کارهای خونهمون تموم نشده و از طرفی هم چون قراره همون روز تولد بریم آتلیه نمیرسم تو خونهی خودمون بخوام برگزار کنم. الان که دارم این پست رو مینویسم ساعت 3:33 دقیقه نصف شبه و من هنوز بیدارم. برم بخوام که عروسکم صبح یه مامان ناز با انرژی میخواد.