نمیدانم چقدر طول میکشد تا احساسی به کمال برسد، یا عشقی به خلوص، یا کلامی به بلوغ! خوب که دقت کنی، خیلی مهم هم نیست. حتی این که زمانش را ندانی گاه جالبترش میکند. چند روز پیش، درست همان موقع که انتظارش را نداشتم (هنگام رانندگی!) واژهها آمدند، تا احساس پدرانهام را اندکی تعالی دهند. شعر زیر را (که نخستین غزل زندگیم نیز هست) در آستانهی دومین سالروز تولدت سرودهام:
لبــخند تو پرنــده و لبهـات لانهاش رویت سپهر عشقم و چشمت ستارهاش
هُرم حـــریم پـاکی تـو آتش غــرور این اشتیاق دائــم مـن هــم شرارهاش
آوای ذوق کـودکیت نغــمهی سـماع این شوق و شور و گرمی دل، آه و نالهاش
درد تـو چون شرنگ هلاهل به کام من میــخانهی دو چشم تو نوش و نوالهاش
در درههای یأس، دمـــاوندِ عشـقی و آن گـونههای سرخ تو هم دشت لالهاش
گل در حجاب غنچه ز رخسار نیکویت رویای من شـکفته ولـی در کـُـلالهاش
آتش بزن در این دل آشـفته حال مـن تا برکـَـنم ز ریشـه و بن پای خـانهاش
تو از کـدام برزن و کویی که هـر زمان خواهـم که چـند باره بپرسـم نشانهاش
میلاد تو بشُست همه رختِ من ز غـم چـون نازنینِ عشـق به تن کرد جامهاش
تاریک قلب مـن پی نـور است دخترم
چتری از آفتاب بیفکن به سایهاش