بالاخره تونستم فکرم رو جمع و جور کنم و بیام چندخط بنویسم. اول از همه باید از تکتک دوستان مهربونم تشکر کنم که پیامهای تسلیتشون برام یه دنیا ارزش داشت و آرامش. عزیز در تاریخ 17 اردیبهشت ما رو تنها گذاشت و رفت. تمام مراسمش در بهترین اعیاد و روزهای خوب بهطرز معجزهآسایی برگزار شد. خدارو شکر می کنم که به عنوان یه نوه که عزیز خیلی قبولم داشت براش با تمام وجود سنگ تموم گذاشتم چه زمانی که از عطر وجودش لبریز بودم و سایهش بالای سرمون بود و چه زمان برگزاری مراسم. امیدوارم که روح پاکش ازم راضی باشه و دعای خیرش بدرقهی زندگیمون. نمیخوام این پست رو که عنوانش تولد آروشاست رو با این مطالب غمناک کنم ولی دوست دارم برای آروشا ثبت کنم که مفهوم مرگ رو با فوت عزیز لمس کرد. شبی که عزیز مرحوم شده بودن و شمعهای مشکی روشن بود آروشا میخواست تکتک شمعها رو مثل تولد فوت کنه که علی براش توضیح داد بابا جان نباید این کار رو بکنی الان تولد نیست. پرسید پس چرا شمع روشنه؟ علی گفت عزیز رفتن پیش خدا. آروشا پرسید کی بر میگرده؟ علی گفت دیگه بر نمیگرده و ما دیگه عزیز رو نمیبینیم. سرش رو گذاشت رو شونهی باباش و گریه کرد و گفت برای عزیز خیلی ناراحتم. علی هم گفت بابا جان این قسمتی از زندگیه همهی آدمها یک روز به دنیا میان و یک روز هم از دنیا میرن. فردا صبحش که بیدار شد گفت میخوام چراغ قوه بردارم برم عزیز رو پیدا کنم بیارمش. روزهای سختی رو گذروندیم با اینکه عزیز 94 سالشون بود ولی تا قبل از بیمارستان رفتن کاملاً سرحال و هوشیار بودن و مشکل خاصی نداشتن. جای خالیش خیلی برامون سخته. استقامت و روحیهی بینظیرش و راه و رسم زندگیش تا ابد الگوی من خواهد بود. روح بیآلایشت شاد مادر بزرگ عزیزم.
آروشا کوچولوی ما سه ساله شد و امسال جشن تولد مثل هر سال نداشت. روز 14 اردیبهشت تو کلاسشون یه تولد کوچولو داشت و در کنار دوستاش کلی لذت برد.
چند روز بعد از مراسم هفتم عزیز به پیشنهاد بابا و عمو و عمههام به مناسبت اینکه عمه فروغ هم از کانادا اومده بود و همه می خواستن دور هم باشن یه تولد هم تو خونهی خودمون گرفتیم حدود 30 نفر. البته بهتره بگم یه شام دورهمی بود تا تولد. چون فقط شام بود و کیک. همه کلی زحمت کشیده بودن و آروشا هم خوشحال بود و روحیهی همه رو عوض کرد.
از خود آروشا بگم که این روزها واقعاً انرژی میبره و بعضی وقتها واقعا اشکم درمیاد. دائم میگه یکی بیاد با من تو اتاق بازی کنه و خیلی کم پیش میاد که خودش بازی کنه. تو جمعهای غریبه میاد میچسبه بهمون و چند دقیقهای زمان میبره تا روش رو برگردونه و سلام کنه و عادی بشه. قبلاً اصلاً اینطوری نبود ولی الان مدتیه خجالتی شده. نقاط ضعف من رو پیدا کرده و درست زمانی که بخواد حالم رو بگیره میزنه به هدف. حس استقلال به شدت تو وجودش تقویت شده و تقریبا هر کاری که که فکر کنه میتونه انجام بده باید خودش انجام بده. از این رفتارش خیلی خوشم میاد. تقریباً هر چیزی که بگی برعکسش رو انجام میده. من هم راهش رو پیدا کردم مثلاً وقتی باید بره حموم میگم آروشا میشه امروز حموم نیای من سریع برم یه دوش بگیرم بیام. جلوتر از من تو حمومه! سر غذا خوردن هم همین طور! لباسهاش رو تقریباً دیگه خودش انتخاب میکنه و ست میکنه. بلوز سفید شلوار قرمز گل سر بنفش و ... میگم بهنظرت بهتر نیست یه کش قرمز به موهات بزنی که رنگ لباست باشه میگه نه من بنفشش رو بیشتر دوست دارم! آستانهی ناراحتیش خیلی پایینه و خیلی سریع عکسالعمل نشون میده؛ یه مدت جیغ بنفش بود، الان یه کم بهتر شده و حداقل حرف میزنه. سن سختیه این سه سالگی؛ ولی داریم با آرامش - اگه اعصابمون اجازه بده - میگذرونیم. بعضی روزها اونقدر شیرینه که دلم میخواد قورتش بدم درسته و بعضی روزها هم ... کار جدیدی که میکنه و البته باید خیلی درجه یک و خاص باشی تا شانسش رو پیدا کنی بوس محکم هست. دستش رو میندازه دور گردنمون و لبش رو رو می ذاره رو لُپمون و محکم تا جایی که قدرت داشته باشه فشار میده. بعد هم میگه بهت چسبید؟ همین کارهاش خستگیهای آدم رو در یک چشم به هم زدن از بین میبره. چند روز پیش داشتیم بازی میکردیم گفت برم ببینم تو اون کیسهی اسباببازی چه چیزهایی موجوده؟! داشت تولد بازی می کرد برگشت گفت اینها رو گذاشتم اینجا برای تزنین!
عجیب به سوپراستار علاقهمند شده و تا پامون رو از خونه بذاریم بیرون برای رستوران رفتن میگه بریم سوپراستار. به نظرش خیلی فضاش بچهگونه میاد. چند هفته پیش با دو تا از دوستامون قرار داشتیم یه رستوران ایتالیایی که فضاش خیلی آروم و دنج و تاریک بود. با اینکه تجربه ی این مدل رستورانها روداشت ولی پاش رو نذاشت تو رستوران. من و خانوم دوست علی رفتیم نشستیم و یه کم منو رو بالا پایین کردیم و سفارش دادیم تا یه کم بیرون بازی کنه و بیاد تو ولی هر کاری کردیم نیومد و مجبور شدیم سفارش رو کنسل کنیم و بریم سوپراستار اون هم شب جمعه تو اون شلوغی که فقط صدای جیغ بچهها از تو استخر توپها میومد و صدا به صدا نمیرسید. از خنده مرده بودیم که ازکجا به کجا رسیدیم. این دوستهامون دو تا گربه خریدن تو خونهشون نگهداری میکنن و بچه ندارن با دیدن این صحنهها دائم می گفتیم قدر گربههاتون رو بدونین!
کلاس مفاهیم ریاضی هم تموم شد. شش ترم رفتیم و دیگه به نظرم برای گروه سنی آروشا آموزش و جذابیت خاصی نداشت. یک ماه استراحت کردیم و از هفتهی دوم تیرماه کلاس موسیقی و باله شروع میشه. بعد از کلی پرسوجو و تحقیق و مشاوره با چند دوست تجربهدار آروشا رو موسسه موسیقی پارس ثبت نام کردیم و بالهی اسپین. در مورد باله حرفی نمیزنه ولی برای موسیقی خیلیخیلی ذوق میکنه و به هر کی میرسه میگه میخوام برم مدرسه موسیقی پارس. حتی وقتی یه غریبه رو ببینه به من میگه مامان بگو آروشا میخواد بره موسیقی. خدا کنه همین قدر که مشتاقه پشتکار هم داشته باشه. تو خونه هم خودمون رو مفاهیم ریاضی و زبان کار می کنیم تو ماه گذشته 15 تا میوه جدید رو به انگلیسی یاد گرفتیم با کتاب و فلش کارت. ساعت رو هم با هم کار می کنیم و الان ساعت های اصلی رو کاملاً یاد گرفته. دورهی کلمههای قبلی رو هم انجام می دیم ولی کلاً به بیشتر از نیم ساعت در روز نمیرسه و بقیه رو بازی میکنیم.
تو این مدت هم دائم مهمونی بودیم و تا عمهم ایران بود هر شب یکجا دعوت بودیم. یعد از رفتنش یک دفعه زندگی به روال قبل برگشت. خاله فرانک هم کلاً سه هفته ایران بود که بیشترش به مراسم گذشت و از این سفرش نتونست مثل همیشه لذت ببره. به پیشنهاد آروشا یه بار دیگه رفتیم موزه ی دارآباد و دوباره کلی ذوق کرد و بازی کرد. نمایش عروسکی الاغ رو پل رو رفتیم فرهنگسرای ابن سینا با دوستاش و خیلی خوب بود. تولد جانا دوست گلش تو کلاس برگزار شد و خیلی دوست داشت. تولد پانیذ که برای دوستهاش گرفته بود رفتیم و حیاط پارتی خونهی بیتا جون مامان جانا و مهمونی بعد از دفاعیهی دکترای عمو حسین. مامان حمیلی مهربون هم تو این مدت رفتن مکه و برگشتن و کلی برای آروشا دعا کرده بودن. امیدوارم همیشه سلامت باشن.
راستی یه کار مهم دیگه هم تو این مدت انجام دادم یه قرار با دکتر مشاور روانشناس دوران حاملگیم گذاشتم و واقعاً لطف کردن و با اینکه سرشون به شدت شلوغ بود برام یک جلسه گذاشتن و با علی و آروشا رفتیم. کلی گفتیم و خندیدم و دیداری تازه کردیم و واقعا با دیدن شون انرژی مثبت گرفتم.
و این هم آروشا در اولین جامجهانی زندگیش! تمام بازیهای ایران لباسش رو پوشید و تیم ملی کشورش رو تشویق کرد.