آروشا این روزها هر روز با یه کلمه یا کار جدید سورپرایزمون میکنه و به نظر من شیرینترین روزهای بچهداری همین سنه. به باباش میگه باباجاَ یعنی بابا جون علی. بهش میگم آروشا shake your head no به علامت نه سرش رو تکون میده. به دوغ میگه دود و خیلی دوست داره و جدیداً تو شیشه شیرش وسط روز دوغ میریزم و همین طور بعد از غذا هم دوغ میخوره و به خاطر همین خوابش بهتر شده. وقتی دوغ رو می بینه با صدا ذوق می کنه و من میمیرم ازخنده. همچنان بهش میگیم آروشا بترسون، سرش رو میاره پایین و اخم میکنه و نگاه میکنه و ماهم میگیم وای وای خیلی ترسیدیم و ذوق میکنه. بهخصوص وقتی یه نفر غریبه ببینه و بخواد با اون طرف دوست بشه اول اخم می کنه و بعد میخنده. از اونجایی که دوباره داره دندون در میاره، بعضی وقتها خیلی بد اخلاقه و غُر میزنه و انگشتش تو دهنشه. خیلی دوست داره پشت میز بشینه و با ما غذا بخوره. خیلی هم مواظب خودشه و وقتی بخواد بیاد پایین میگه پا.
آخر هفتهی گذشته پنجشنبه بعدازظهر رفتیم باغ و خیلی خوش گذشت. شب که آنقدر هوا خنک بود که من تا صبح زیر پتو بودم. برای آروشا هم لباس گرم برده بودم. فقط چون عرض تختمون 140 بود و آروشا هم وسط خوابیده بود و یکسره تکون میخورد تا صبح له شدم؛ جای خوابم خیلی کم بود. از صبح زود هم نور افتاد تو اتاق و آروشا ساعت نُه بیدار شد. از ذوقش بلند بلند میخندید. شب قبل هم تا پنج صبح بیدار بودیم و بنابر این خوب نخوابیدیم. ولی در کل خیلی خوب بود و آروشا هم یا تو خونه مشغول شیطونی بود و یا بیرون تو حیاط تاببازی میکرد. شب هم برگشتیم و یه کم جابهجا کردیم و خوابیدیم.
شنبه آخرین جلسهی کلاس آروشا بود که رفتیم. بعد هم رفتیم خونهی مامان اینا. زن داییم ازکانادا اومده و اون روز خونهی مامان اینا بود. تاحالا آروشا رو ندیده بود. کلی برای آروشا از دیزنی سوغاتی آورده بود بهعلاوهی یه گردنبند طلا که برای خودم هم میتونم استفاده کنم. پسر داییم تو عید جشن عقدشون رو کانادا گرفته بودن و الان اومدن ایران عروسی بگیرن. عروس هم ایرانیه و دوست داره تمام مراسم موبهمو اجرا بشه. بنابراین هفتهی آینده دوشنبه حنابندونه و چهارشنبه عروسی که محل هر دو کرجه و البته عروسی توی باغ. دختر داییم و پسرداییم آخر هفته میان و خود داییم یکشنبه صبح میرسه. عروس حدود یک ماهه که اومده و در تدارکات عروسیه. کارت عروسی رو هم زنداییم آورد که خود عروس درست کرده بود؛ نقاشی عروس و داماد روش کشیده بود و جای دامن عروس تور زده بود و زیرش متن کارت. این اولین باره که بعد از دوازده سال کل خانوادهی داییم رو باهم میبینیم و همینطور این اولین عروسیه که آروشا توش شرکت میکنه. دوست دارم ببینم چهکار میکنه.
سفر کاری بابا علی هم هفتهی آیندهست که بنابراین برای مراسم عروسی نیست ولی برای حنابندون هست. میدونم بدون علی اصلاً خوش نمیگذره. برای آروشا هنوز لباس نخریدم و نمیدونم کجا برم. اصلاً حسش رو ندارم. شاید آخر هفته برم دنبالش. همه میگن همون لباس تولدش رو تنش کن ولی نمیدونم اندازهشه یانه. کفشش که کوچک شده باید لباسش رو یه بار دیگه تنش کنم و ببینم.
این هم چند تا ازعکسهای آروشا توی باغ