عروسک خانوم ما این روزها با عروسک خوشگلی که دوست گلم براش هدیه آورده حسابی مشغول بازیه و دائم داره تو کالسکه لالایی میخونه براش. همچنان بازی مورد علاقهش قایم باشکه. تازگیها یاد گرفته تنهایی بره قایم بشه و برای بازی مجبور نیستیم منتظر فرد سوم بمونیم. کلاً خیلی دوست داره مستقل باشه و همهی کارها رو خودش انجام بده وقتی میخواد غذا بخوره دستش رو میزنه رو میز که یعنی ظرف رو بذار جلوی خودم تا خودم بخورم یا دوست داره خودش کفشهاش رو پاش کنه. هفتهی پیش خونهی مامان بودیم که مامانی به عزیز آمپول زد و آروشا هم رفت تماشا کرد. از اون روز می گیم آروشا مامانی به عزیز آمپول زد؟ انگشتش رو می ذاره رو باسنش و میگه آپ. بعضی وقتها به ما هم آمپول میزنه و خیلی خوشش اومده. جدیداً تو خواب خیلی تکون میخوره. وقتی صبح علی میره و جاش رو تخت خالی میشه آروشا رو میآرم کنارم میخوابونم. بعضی وقتها اونقدر میغلطه که پاش تو گردنمه و یا کاملاً عمود به من میشه و خلاصه از باباش بیشتر رو تخت جا میگیره این فسقلی. ولی با این وجود هر لحظهای که چشمم رو باز می کنم و صورتش رو میبینم که خوابیده و پف کرده کیف می کنم و کلی عشق میکنم. وقتی بیدار میشه سریع از رو تخت میاد پایین و عکس من رو دیوار رو که خیلی پایینه و آخرین عکسه و هم قد آروشاست رو بوس می کنه و میگه ماما و بعدش هم میگه بای بای یعنی من رفتم بیرون از اتاق بازی کنم و تا من هم باهاش بای بای نکنم و رضایت رو نگیره از اتاق بیرون نمیره و انقدر تکرار میکنه تا من بگم بای بای. البته فبل از بیرون رفتن ازاتاق دو سه تا عطر و اسپری رو بر میداره و میندازه زمین و بعد میره. تقریباً دیگه یاد گرفته اسباب بازی ازاتاق بیرون نیاره و تو اتاق بازی کنه ولی دوست داره من هم برم کنارش بشینم و با هم بازی کنیم و میاد انگشت من رو میگیره و با خودش میبره تو اتاق و دستش رو میزنه رو زمین و میگه: بِ یعنی بشین و با من بازی کن در صورتی که وقتی اسباب بازیها تو هال بود بیشتر خودش بازی میکرد. یه بار تو هواپیما بهش یه کتاب دادن که توش استیکر داشت و باید برای حیوونها چشم میچسبوندیم چند وقت پیش کتاب رو آوردم و چشمها رو چسبوندیم حالا عاشق این شده که چشم بدم دستش و بچسبونه تو کتاب. چشمها تموم شد و رفتیم براش یه بسته استیکر ماهی و حیوونات دریایی خریدیم تا در کشو رو بازمی کنه اول اونها رو میاره بیرون و چندتاش رو میچسبونه تو دفترش و بعد میره سراغ یه بازی دیگه. روز اول یه دونهش رو چسبوند رو زمین و گفتم آروشا فقط تو دفتر نقاشی باید بزنی و دیروز دیدم داره بازی می کنه و یدونه چسبوند به پازلش و به خودش گفت نه نه و کند و چسبوند تو دفترش. کلی خندم گرفته بود به کارش و بعدش رفتم و کلی چلوندمش. یه میز پر از قاب عکس تو پذیرایی دارم که این روزها آروشا روزی چند بار تا جایی که دستش میرسه قابها رو میندازه رو زمین و عکسش رو در میاره و میره. دوباره تا ببینه میز پر شده بر میگرده و ... حالا تا کی باشه که بیخیال میز بشه. دیدن فیلم تولد خدارو شکر به دوبار در روز کاهش پیداکرده و این یعنی تحولی بزرگ برای من که فیلم تولد رو حفظ شدم. بهش میگیم Give Me Five دستش رو میاره و میزنه کف دستمون و چون همیشه باباش بهش میگه Yes اون هم میگه Ye,. البته سه چهار ماهه که این کار رو میکنه و من یادم رفته بود براش ثبت کنم. شعر مورد علاقهش آهنگ I’m a Little Teapot توی سیدیشه که خیلی دوست داره براش بخونم و به محض شنیدنش سریع خم میشه و عین خودش اداش رو در میاره. صدای گاو، پیشی و هاپو، ببعی و جوجو رو هم کاملاً بلده البته خیلی وقته و این رو ه یادم رفته بود. بوسهاش هم حسابی صدا دار شده و چه کیفی داره وقتی دست های کوچولوش رو دور گردنم میندازه و یه بوس صدار دار میکنه.
این روزها آروشا عاشق گوجه فرنگی خام شده و به محض اینکه در یخچال باز بشه گوجه تو کشو رو نشون میده و میخواد و تازه باید درسته تحویل بگیره وگرنه بهش بر میخوره و نمیخواد. هندونه هم خیلی دوست داره و براش کوچولو میذاریم تو بشقابش و میخوره. دیروز رفته بودیم با مامان و آروشا خونهی یکی از اقوام سر خونه نویی. روی میز هالشون پر بود ازمیوه و شیرینی و هندونه ولی خیلی برام جالب بود که آروشا تو اون سه ساعتی که اونجا بودیم حتی یکبار هم دست به وسایل روی میز نزد و حتی وقتی میخواست بره تو اتاق دست دختر صاحبخونه رو میگرفت و با خودش میبرد تا با خرس بزرگی که تو اتاق داشت بازی کنه. الهی من فدات بشم عروسک واقعی من که اینقدر خانوم و فهمیدهای.
آروشا روز به روز بیشتر داره شبیه مامانم میشه و کارهاش درست شبیه باباش. جدیداً نوک موهاش فر شده و داره لول لول میشه موهای مامان کاملاً فره و موهای من و علی کاملاً صاف و آروشا ترکیبی از هر دو، ریشه ی مو صاف و نوک مو فر!
کلاسهاش رو هم مرتب میره. دو جلسهی دیگه تموم میشه. مربیشون داره از اینجا می ره و برام ترم آخر یه مربی جدید گذاشتن و به خاطر این موضوع و هم اینکه توشهریور ممکنه یه مسافرت دو هفتهای داشته باشیم این ترم رو ثبت نام نمیکنم که هم یه استراحتی داشته باشیم و هم ببینم مربی جدید به خوبی مربی قبل هست یا نه.
هفتهی پیش هفتهی خوب و شلوغی بود برام. یه روز یکی ازدوستهای گل وبلاگی با دختر کوچولوش اومدن خونهمون. خیلی خوب بود. یه روز هم دوست دوران فوق لیسانسم که الان یه نینی 20 هفتهای تو شکمش داره اومد دیدن آروشا. دیدار دوباره بعد از حدود دو سال و نیم خیلی برامون هیجان داشت. کلی با هم حرف زدیم و خوش گذروندیم. دیروز هم که رفتیم خونهی خالهی پانیذ. جمعهی پیش آروشا رو بردم بچههای شاد که تا عمر دارم اون شب رو فراموش نمیکنم. خیلی داشت به من و علی و آروشا خوش میگذشت که درست وقتی که علی داشت حساب می کرد و آروشا هم بازی میکرد و من هم نگاهش میکردم که دست یه نینی بزرگتر از خودش رو گرفته بود و داشتن با هم میرفتن توخونهای که با اسباببازیها ساخته شده بود که دیدم مادر بچه اومد دست بچهش رو با عصبانیت از دست آروشا در آورد و یه داد هم سر آروشا زد و یه چشم غره هم به آروشا کرد. من واقعاً شوکه شده بودم که چرا این کار رو کرد. اینها که دارن بازی می کنن و آروشا کوچکترین خطایی نکرده و من هم یک لحظه چشم از آروشا بر نداشته بودم که فکر کنم شاید تو اون لحظه ممکنه آروشا حرکتی کرده باشه. تا ته قلبم و جیگرم آتیش گرفت مخصوصاً وقتی چهرهی متعجب آروشا رو دیدم. الهی بمیرم برای بچهم الان که بعد از پنج روز دارم اینها رو تایپ میکنم هنوز قلبم میسوزه که چه ناحق این از خدا بیخبر با بچهی من اینطوری رفتار کرد. خلاصه اون لحظه کوچکترین عکسالعملی نشون ندادم و صبر کردم علی اومد و آروشا رو بغل کرد و از رستوران اومدیم بیرون بعد به علی گفتم یه لحظه اینجا صبر کن تا من برم و برگردم و ماجرا رو برای علی گفتم. نمیخواستم به آروشا استرس بدم و در عین حال از الان یاد بگیره که مامانش باید بیاد از حقش دفاع کنه و هر چی بشه گریه کنان بیاد دنبال من و ازم بخواد حق بقیه رو بذارم کف دستشون. برگشتم داخل رستوران و دیدم نشسته با خیال راحت داره غذا میخوره. رفتم کنارش وایستادم و آروم کنار گوشش گفتم عزیزم آدم با بچهی این سنی اینطوری رفتار نمیکنه که دستش رو بگیره بکشه و سرش داد بزنه و چشم غره بره اگه نمیدونی ازاین به بعد بدون. دیدم عوض عذرخواهی پا شده داد داد تو رستوران که بچهی تو داشت بچهی من رو میزد. گفتم عزیزم من خودم اونجا وایستاده بودم و اگر کوچکترین خطری احساس میکردم میاومدم جلو، بچهی من دست بچهی شما رو گرفته بود و تازه دختر شما از دختر من خیلی بزرگتره چه خطری تهدیدش میکرد که اینطوری رفتار کردی؟ همون لحظه مربیای که خیر سرش اونجا مواظب بچههاست اومد و گفت راست میگه این خانوم ، فقط دست دختر شما رو گرفته بود. دیدم داره پر روبازی در میاره صدام رو بردم بالا و گفتم زن حسابی من 15 ماهه کمتر از عزیزم و جونم به بچهم نگفتم تو به چه حقی با بچهی من این جوری رفتار میکنی دلت از جای دیگه پره برای چی سر بچه من خالی میکنی. اومدم بیرون و بلند گفتم متأسفم برای اون بچه که تو مادرشی. قلبم داشت ازسینهم میاومد بیرون چون کلاً من آدمی هستم که خیلی مراعات مردم رو میکنم و به همه از دکتر گرفته تا سوپور محل یه اندازه احترام میذارم. کلاً اهل دعوا نیستم و بنابراین جسم و روحم هم برای این هیجانات ساخته نشده و این جور وقت ها بیش از اندازه به من فشار میاد؛ در حدی که تا چند ساعت حالم بد بود و قربون صدقه آروشا میرفتم. اون شب تا صبح هم نخوابیدم و به این موضوع فکر می کردم که چقدر مردم بدبختن و بیاعصاب و عقدهای که حتی به بچهی یکساله هم رحم نمیکنن. خلاصه رستوران بچههای شاد رفت تو لیست سیاه من نه به خاطر این آدم و رفتارش بلکه به خاطر مدیریتی که مربیای رو مسئول مواظبت از بچهها گذاشته که کوچکترین احساس مسئولیتی نسبت به بچههای بیگناه نداره و اون لحظه تا من بخوام کفشم رو در بیارم برم بچهم بغل کنم فقط مثل ماست نگاه میکرد و کوچکترین عکسالعملی به رفتار زشت این مادر عصبی نداشت. بگذریم بعدش رفتیم بستنی سنتی خریدیم و رفتیم خونه ی داییم (پانیذ) شبنشینی و یه کم حالم بهتر شد. آروشا هم که کلی با پانیذ بازی کرد و خندید.
برای آخر هفته به باغ تو کردان دعوت شدیم که قرار شد بریم پارسال چون آروشا خیلی کوچک بود می ترسیدیم ولی امسال دیگه فکر کنم مشکلی نباشه. از همه بهتر اینکه پانیذ اینا هم هستن و تمام مدت حواسشون به آروشا هست و باهاش بازی میکنن. آروشا هم میتونه یه دل سیر ماه تماشا کنه.