روز و ماه و سال میگذرند. زمان اتساع مییابد تا حضورت را در آغوش گیرد و واژگان فرو میشکنند تا در آوار خویش دیگربار ساخته شوند و توصیف وجودت را لیاقت یابند. دیشب در رویای خویش تو را دیدم که دستی را به دست من دادهای و دیگری را به دست پر مهر مادر بخشیدهای و چه زیبا میخرامیدی؛ حس میکردم پیشاپیش ما میروی و نازنین و من به دنبال تو. من به مادرت گفتم: این است تقدیر ناگزیر نوع بشر! و با هم خندیدیم. تو هم خندیدی، از همان خندههای پر ترنم عشق! روزی خواهد رسید که تو باید نازنین و مرا پیشقراول باشی و چراغ راهمان. نیک این را میدانم. تا آن هنگام از اعماق جسم و جان خود خواهیم کوشید تواناییت برای آن روز به اعلا درجهی خویش رسد.
روزشمارهایی از این دست اما تنها بهانهای است تا گاهگاهی تو را در فضای مجازی یاد کنم و خاطر خوانندگان را خسته؛ مادرت آنقدر خوب و زیبا و صمیمی و در-کمال مینویسد که مجالی نمیگذارد برای تکمیل! آروشای عزیزتر از جان، بدان که پدر همیشه و هرجا که باشی و باشد با تمام وجود دوستت دارد.
پینوشت: ارسال این جستار چند روزی دیر شد! پدر را به بزرگی قلب پر عطوفت خود ببخش!