آروشا گلی ما شنبه دوازدهم آذر نوزده ماهه شد و کلی خانوم شده برای خودش؛ البته از نوع شیطونش. این روزها آروشا حسابی شیطون شده و انقدر انرژی میخواد که واقعاً وقت برای نوشتن پست جدید برام نمیذاره و وقتی که میریم بخوابیم خودم زودتر از آروشا از خستگی غش میکنم. اتفاق خیلی خوبی که تو هجده ماهگی آروشا افتاد این بود که دیگه برای خوابیدن تو کالسکه نمیذاریمش. چراغها رو خاموش میکنیم و شببهخیر میگیم و میریم رو تخت و آروشا خودش میخوابه البته بعد از کلی وول زدن. واقعاً دیگه تو کالسکه خوابوندن برام سخت شده بود و دو تا نقطه تو کتفهام میسوخت. همین باعث شد که دیگه این عادتش رو ترک بدیم.
شیراز خیلی خوب بود و به غیر دو سه روز وسط سفر که عمه مریض شد بقیهش عالی بود. کلی گشتیم و خرید کردیم. رفتنی با تیم شهرداری تبریز همپرواز بودیم. بازیکنها تو فرودگاه شیراز کلی آروشا رو بغل کردن و آروشا هم خیلی زود باهاشون دوست شد. دست دروازهبان (مهدی واعظی) رو گرفته بود و داشت باهاش میرفت. این طور که معلومه احتمالاً دامادمون ورزشکاره! (البته این اطلاعات رو علی به من داد وقتی براش تعریف کردیم وگرنه من کلاً از نظر فوتبالی تعطیل هستم) روز اول که رفتیم بیرون اول با دیدن گل نرگس سورپرایز شدیم و یه دسته گل خریدیم و بعدش هم در کمال ناباوری دیدیم هنوز بلالی هست و تو هوای بارونی زیر چتر بلال میپزه! انقدر با بهنوش ذوق کردیم که اگه لاتاری میبردیم انقدر خوشحال نمیشدیم. خیلی جالب بود این بار شیراز ترکیبی از تابستون و زمستون بود همراه با بارونهای بهاری درست تو فصل پاییز. چقدر من این شهر رو دوست دارم و از شیراز بودن سیر نمیشم؛ همیشه وقتی میخوام برگردم میگم "من نمیخوام برم!" در کل خیلی خوش گذشت به خصوص چند روز آخر که بابا علی و عمو رضا و عمو حسین و خاله سارا هم اومدن و حسابی دور هم بودیم و خوش گذروندیم. این دفعه برای اولین بار آروشا رو بردیم خانهی شادی (مجتمع تجاری ستاره فارس) و کلی بازی کرد. تو این مدت سه بار بردیمش، خیلی خوشش اومده بود. دوبار هم رفتیم باربیکیو (رستوران بزرگ هفتخوان) که یکبارش رو با دوستهای بهنوش مجردی رفتیم و واقعاً خوش گذشت. دفعهی بعدش هم خانوادگی همراه با آروشا رفتیم. فقط نمیدونم چرا آروشا این دفعه خیلی بد غذا شده بود و تقریباً به غیر از شیر هیچ چیزی نمیخورد؛ به زور با سرنگ بهش یه کم آبمیوه میدادیم و بعضی وقتها هم پنیر میخورد. ولی از لحظهای که برگشتیم دوباره شرایط غذا خوردنش خدا رو شکر روبهراه شد. خیلی هم مامانی شده بود و یک لحظه از جلوی چشمش دور میشدم گریه میکرد و دنبالم میگشت و این ماجرا ادامه داشت تا باباش اومد و چسبید به بابا جانش. به نظر مامان و بابا، آروشا خیلی پیشرفت کرده بود و انقدر بابای علی از پیشرفت آروشا بهخصوص تو انگلیسی خوشش اومده بود که ازم تشکر کرد و مامان هم کلی تشویقم کردن. دوباره یادآور شدن که ارزش وقتی که دارم با آروشا تو خونه میگذرونم خیلی بیشتر از سر کار رفتنه و نتیجهش رو در آینده میبینم. آروشا این بار رسماً مامانبزرگ و بابابزرگش رو به اسم صدا کرد. به این ترتیب نام بابا محمد شده بود "بابا اَد" و مامان حلیمه هم "حمیلی". مامان کلی خوشش اومده بود می گفت چه خوب که اسمم خارجی شده! از اون روز دیگه حتی بچهها هم تو خونه به مامان میگن: حمیلی!
از روزی که اومدیم حسابی سرم با آروشا گرم بوده و از طرفی هم تصمیم گرفتیم خونهمون رو عوض کنیم و مشغول خونه دیدن هستیم. البته این وسط مشتری هم میاد خونهمون رو ببینه که با بچهی این سنی واقعاً سخته و دائم باید خونه رو مرتب کنم. آروشا اولش غریبی میکرد ولی الان انقدر سریع با بازدیدکنندهها دوست میشه که میبردشون تو اتاقش و اسباببازیهاش رو نشون میده. چند روز پیش داشت تو آشپرخونه تخممرغ میخورد تا اومدن آشپزخونه رو ببینن برگشته میگه: اِگ (egg)
قیمتها هم باورنکردنی بالا رفته و خونهها هم واقعاً کیفیت ساخت سابق رو ندارن. نقشهها هم فوقالعاده بیخود. میریم بنگاه آقاهه میگه یه خونهی نوساز براتون دارم ببینی ازش بیرون نمیای انقدر که شیکه و... میریم توی خونه میگم آقا اینجا چند متره؟ انتظار دارم بگه فوقش 100 متر که درکمال ناباوری میگه: 120متر. به این نتیجه رسیدم خونههای چند سال ساخت متراژ واقعیتری دارن و نقشهها و مصالح ساخت بهتری. یکی از دوستان هم بهمون پیشنهاد داد که خونهی نوساز نخریم چون ساختشون همزمان شده با قیمت دلار 3000 تومنی و بنابر این سازندهها از مصالح ارزون استفاده کردن و به همین خاطر این خونهها هم عمر کمتری دارن و هم کیفیت پایینتر. خلاصه آروشای ما این روزها با دیدن هر خونهای تو کوچه و خیابون به من و علی میگه: حونه و با انگشت نشون میده. دیگه بچهم هم دست به کار شده و برامون دنبال خونه میگرده. از تعطیلی آلودگی هوا هم حسابی استفاده کردیم و از صبح تا شب خونه میدیدم. انقدر خونه دیدم که نمیتونم تصمیم بگیرم و روزی دوبار نظرم رو عوض میکنم. از یه طرف هم مشتری پای خونه نشسته و ما هم گفتیم تا خونهی مورد نظرمون رو پیدا نکنیم نمیریم پای معامله. نمیخواییم این وسط وقفه بیفته، به نظر من خونه خیلی به قسمت ربط داره؛ تا ببینیم خدا برامون چی میخواد؟
یکشنبه هم به مناسبت نوزده ماهگی آروشا رفتیم شام بیرون و بردیمش هایپر بازی کرد؛ البته بهتره بگم بازی کردیم و یه کم خرید کردیم و برگشتیم خونه. یکی از دوستان قدیممون رو هم دیدیم که یه دختر داشتن چهار ماه از آروشا بزرگتر. خیلی از دیدنشون خوشحال شدیم. به قول یکی از دوستهای علی هایپراستار هم برای خودش فیسبوکی شده! این چند روز تعطیلی هم آشپزخونه به مناسبت خونه دیدن تعطیل بود و کلی رستورانگردی کردیم.
راستی مامانی رو هم که از کانادا اومده بود دیدیم. کلی از دیدن آروشا ذوق کرد؛ به نظرش آروشا خیلی فرق کرده بود. سوغاتیها هم مثل همیشه عالی بودن و این دفعه سهم عمدهش برای نتیجهی مامانی، آروشا خانوم، بود. همه مارکدار و خیلی خوشگل بودن. دست مامانی درد نکنه.
یه کلمهی جدید آروشا که خیلی برامون جالبه اینه که دائم میگه اتم! حالا قصهش اینه که قبل از اینکه بریم شیراز یه روز داشتیم نقاشی میکشیدیم. دیگه هر چی بود کشیده بودیم؛ گفتم آروشا دیگه چیزی نمونده که نکشیده باشیم. آروشا برای اینکه به نقاشی کشیدن ادامه بدیم یک دفعه گفت: اتم! من هم شروع کردم براش کشیدن و گفتم ببین آروشا این هستهی اتمه که توش پروتون و نوترون داره و اینا هم لایههای الکترونی اطرافشه. حالا از اون روز تا دفتر نقاشیش رو باز میکنیم میگه: اتم و بعدش هم بلافاصله میگه : هسته! تمام صفحات دفترش پر شده از اتمهای کشیده شده توسط همهی اطرافیان. از صفحهی اول دفتر نقاشی تا آخرش رو میدونه که هر نقاشی رو کی کشیده و تا می گم این رو کی کشیده سریع اسم ترسیمکنندهش رو میگه.
آهنگ مورد علاقهی آروشا این روزها آهنگ "رویای آزادی" ابی و شادمهره که تا میشینیم تو ماشین میگه: مَ..َ.ن. چون اولین کلمهی این آهنگ من هستش و بعد هم کلمههایی که از این آهنگ بلده رو میخونه مثل رویا، شادی. مزیتش اینه که دیگه فقط "ملودی" گوش نمیدیم. دخترمون حسابی تو 19 ماهگی دانشمند و روشنفکر شده! هم به دنبال اتم و هستهس و هم به دنبال رهایی و آزادی!
تولد بیست و سه سالگی عمه بهنوش در شیراز