سهشنبه بیست و یکم آذرماه 1391دهمین سالگرد ازدواجمون یا بهتره بگم جشن عروسیمون بود و به همین مناسبت سهشنبه بعد از ظهر رفتم آرایشگاه و اومدم خونه حموم کردم و یه آرایش چشم مشکی در حد عروس با یه رژ لب کرم کم رنگ کردم و موهام رو هم یه سشوار حسابی زدم و ریختم دورم و عطر مورد علاقهی علی رو هم تقریباً خالی کردم و خلاصه کلی تیپ زدم و علی هم دوش گرفت و حاضر شد و رفتیم به سمت خونهی مامان اینا آروشا رو گذاشتیم و رفتیم. امسال تصمیم گرفتیم به مناسبت اینکه دهمین سال بود بریم هتل آزادی و یاد عروسیمون بیفتیم. خیلی جالب بود که هوا مثل روز عروسیمون ابری و سرد بود با این تفاوت که اون سال به جای بارون برف میبارید. خلاصه زیر بارون شدید رفتیم به سمت هتل، نزدیک که شدیم آهنگ عروسی رو گذاشتیم و علی هم فلشرهای ماشین رو روشن کرد به یاد روز عروسی و کلی احساس عروس دومادی بهمون دست داده بود با این تفاوت که به جای اینکه ماشین رو دم در ورودی هتل بذاریم کلی تو پارکینگ گشتیم تا پارک کردیم. خیلی برام جالب بود زمان خیلی زودتر از ده سال تو ذهنم میگذشت و حال و هوام با احساسات اون روزهای نوزده سالگیم خیلی متفاوت نبود ولی با این حال من و علی اون علی و نازنین ده سال پیش با یک آیندهی ناشناخته و نامعلوم نبودیم. ما ده سال با هم بودن رو تجربه کرده بودیم و اول راه نبودیم. رویای زیر یک سقف زندگی کردن رو زندگی کرده بودیم و تلخی و شیرینیش رو چشیده بودیم و از همه مهمتر ما الان پدر و مادر شده بودیم با کلی آرزوهای شیرین برای دردانهی عشقمون. شاید چون تو این چند سال نرفته بودیم انقدر خاطرات برام زنده بود و نزدیک. هتل آزادی حدود شش سال بازسازی و تغییر دکوراسیون داشت و کلاً تعطیل بود. به نظر من و علی با این که همه هتل رو بازسازی کرده بودن و همه جا نو شده بود ولی اون عظمت و شیکی قبل رو نداشت و از اون لابی دنج و کمنور و پلههای طلایی گرد که از کنار لابی به طبقهی دوم و سالن عروسی میرسید خبری نبود. ورودی هتل نورانی شده بود و لابیش هم بیشباهت به فرودگاه نبود. کلی ذوق کردیم که چه خوب شد ما همون موقع عروسی کردیم و حداقل فیلم عروسیمون شیک شد. خلاصه رفتیم رستوران ارکیده طبقهی 26 هتل میز با منظرهی کوه رو انتخاب کردیم به یاد اتاقی که شب عروسی بهمون داده بودن و خودمون خواسته بودیم به سمت کوه باشه. رستوران آروم و دنجی بود با غذاهای فرنگی و مزیت اصلیش این بود که این رستوران هتل VIP بود و میزهاش با ریسههای کریستالی از هم جدا شده بود و تقریباً میز کناری شما رو نمیدید. اول باز به یاد شب عروسیمون سوپ سفارش دادیم و کلی تو اون هوای بارونی چسبید. بعد علی گفت نازنین فکر می کنی الان می خوام به کی زنگ بزنم؟ گفتم نمیدونم. علی شمارهی مدیر تشریفات اون زمان هتل (آقای پناهی) رو تو موبایلش داشت و بهش زنگ زد و ازش به خاطر زحماتی که شب عروسیمون 10 سال پیش کشیده بود و شبی رویایی رو برای ما ساخته بود، تشکر کرد. انقدر خوشحال شده بود که به علی گفت شما انرژیای به من دادی که الان رو زمین نیستم و دارم از روی سقف با شما صحبت میکنم و گفت تو تمام مدت کاریم که مدیر تشریفات بهترین هتلهای تهران بودم شما تنها عروس و دامادی بودید که اینکار رو کردید و کلی برامون آرزوهای خوب کرد. بعد از اون هم زنگ زد به فیلمبردار عروسیمون (آقای جلالی) و از خودش و همسر هنرمندش و تیمشون به خاطر فیلم و عکس بهیادموندنیشون تشکر کرد. آقای جلالی هم وقتی فهمید بچه دار شدیم ازمون قول گرفت که آروشا رو ببیریم آتلیهشون و چند تا عکس هنری داشته باشیم. کلی هم بهمون تبریک گفت. تو همین جریانات گارسونها هم متوجه شدن و کلی تحویلمون گرفتن و سرویس دادن و تبریک گفتن. برای شام هم من استیک سفارش دادم و علی هم میگو گریل همراه با آبمیوهی تازه. هر دو واقعاً عالی بودن. بعد از غذا هم کلی حرف زدیم و برای ده سال آینده آرزو کردیم که بیستمین جشن سالگردمون رو اول از همه سلامت باشیم و بعد هم دلمون شاد باشه حالا فرقی نمیکنه کجای دنیاباشیم. می گم علی الان بهترم یا ده سال پیش؟ میگه الان. میگم الکی؟ میگه نه واقعاً. موقع برگشتن هم "سلطان قلبها"ی عارف که آهنگ تانگوی عروسیمون بودرو چند بار گوش دادیم و کلی حال کردیم. به این ترتیب دهمین سالگرد جشن عروسیمون رو به بهترین شکل ممکن برگزار کردیم و خاطرهش برای همیشه تو قلبمون میمونه. علی عزیزم با تمام وجودم ممنونم که با نگاهت و جملات عاشقانهت شیرینی اون شب رو برام صد چندان کردی.
بعد هم برگشتیم خونهی مامان اینا و آروشا رو برداشتیم و چون ظهر نخوابیده بود تا نشست تو ماشین ازخستگی بلافاصله خوابید. در ضمن مامان و بابا هم کلی ما رومثل همیشه شرمنده کردن و بهمون هدیه دادن.
اتفاق خوب دیگهای که تو هفته گذشته افتاد این بود که دقیقاً یکشنبه 19/9/91 ساعت یک بعدازظهر خونهمون رو فروختیم و ساعت هفت بعدازظهر خونهی جدیدمون رو قولنامه کردیم. 14 روز دیگه باید خونه رو تحویل بدیم. از طرفی خونهای که خریدیم مستأجر داره و دو ماه فرصت داره بلند بشه. بنابراین ماباید دو بار اسباب کشی کنیم؛ یکبار تمام وسایل رو ببریم خونهی مامان اینا و بعد از تخلیه خونه دوباره اسبابکشی کنیم به خونهی جدید. خونهی جدید یک سال ساخت هست و شخصیساز. طبقهی سوم رو سازنده نشسته و طبقهی پنجم هم نصیب ما شد. کلاً خونهی ساده و شیکیه ولی با این وجود به محض تخلیه یه کوچولو تغییرات داخل خونه داره تا بشه همون چیزی که خودمون دوست داریم. خونه ی جدید سه خوابهست و من و علی دوباره صاحب اتاق مطالعه میشیم. از این بابت خیلی خوشحالیم البته علی بیشتر.
پنجشنبه شب هم خونهی دختر عمهی مامانم مهمونی دعوت داشتیم. البته فقط خانمها دعوت داشتن؛ عمه بهنوش رو هم با خودمون بردیم. شب خیلی خوبی بود و دیدار ها تازه شد. تا برگشتیم خونه ساعت یک شب شده بود. به آروشا هم کلی خوش گذشت ولی از اونجایی که آروشا پستهی درسته دوست داره و ما به خاطر خطرات احتمالی به صورت پودری بهش میدیم با دیدن ظرف بزرگ پسته هیجانی شده بود و دائم سرش تو ظرف پسته بود و نصف پسته های خونهی آنوش جون رو استاد کرد. فکر کنم هر چی جارو زدن پسته رفته تو جارو. ولی در کل دختر خانومی بود و به غیر ازمورد پسته دست به چیزی نزد و مودب بود.
خدایا بابت تمام مهربونیهات شکر. به خاطر دادهها و ندادههات شکر. خدایا یکبار دیگه معجزهات رو به من نشان دادی و خودم و خودت میدانیم که درحق من چه کردی و از چه سخن میگویم.