بالاخره ما اسبابکشی کردیم و اومدیم به قول آروشا خونهی جدید. اونقدر به خونه ی مامان اینا عادت کرده بود که همه نگران بودیم چطوری بیاریمش خونهی خودمون ولی خیلی جالبه که تا میریم خونهی مامان اینا یکسره میگه خونهی جدید و تا آخر شب دیونهمون میکنه. وقتی اتاقش رو دید کلی ذوق کرد و همه چیز براش تازگی داشت. اولین کاری که تو اسباب کشی کردیم چیدن اتاق آروشا بود یه جورایی بهم انگیزه و انرژی می داد برای بقیه ی کارها. برای خودم هم همهی وسایلم جدید بود و مثل تابستون و زمستون که آدم لباسهای سال قبلش رو از چمدون در میاره و با دیدن بعضیهاشون ذوق میکنه و تازه یادش میافته چی داشته من الان در مورد وسایلم همین طوریم. حتی صدای تلفنمون هم برام جالب بود و کلا همه چیز برامون تازگی داره. سی بهمن خونه رو گرفتیم و اول آروشا رو که فرشتهی پاک خونهمونه با قدمهای سبکش فرستادیم تو و بعد هم آینه و قرآن وشکلات بردیم. ده روز مشغول کاغذ دیواری و نقاشی سقف و سنگسابی و تمیزکاری بودیم. ده اسفند اسباب کشی کردیم و بیست اسفند برای اولین بار توخونهی جدید خوابیدیم. این مدت واقعا خسته شدم و تقریباً همهی کارها رو تنهایی انجام دادم. مامان که از صبح تا شب آروشا رو نگه میداشت و دایی سعید و شقایق هم برای یه سفر یک ماهه رفتن کانادا و پانیذ هم خونهی مامان ایناست. علی هم از صبح تا شب سرکار و تازه عصر به بعد میاومد کمک. کارگرمون پنج روز اومد برای تمیزکاری و اسبابکشی ولی توی کمدها و خیلی کارهای دیگه رو باید خودم میکردم؛ از طرفی هم مامانم خونهتکونی داشت و هم مامانی و خلاصه همه چیز با هم قاطی شده بود. نتیجه اینکه شدم 48 کیلو و اندازهی قبل ازحاملگی شدم. با این همه بدو بدو هنوز کارها تموم نشده و کلی خردهکاری دارم. انرژیم به صفر مطلق رسیده. فعلاً توهمین وضعیت داریم زندگی میکنیم با یخچال تقریباً خالی و خونهی نیمهکاره تا تعطیلات یه کم استراحت کنیم و دوباره بعد از عید با انرژی بریم دنبال بقیهی کارها. اصل کاری که مونده حموم و دستشویی و تزیینات خونهست که باشه برای بعد. این مدت فقط به این موضوع فکر میکردم که ما چه خونهای تحویل دادیم و چه فاجعهای تحویل گرفتیم. نمیدونم این خانوم خونه از صبح تا شب چی کار میکرده! باور کنید تو این بیست ماهی که از عمر خونه میگذره فکر کنم حتی یکبار هم تمیزکاری نکرده بود. خلاصه اسمش رو گذاشتیم تمیز خانوم. هر جا از خونه رو که تمیز میکردیم باز یه جای دیگه هنوز مونده بود. برقکاره اومده بود برای لوسترها وقتی رفت بالای نردبون تازه کاشف به عمل اومد که اصلاً لولهی هود وصل نبوده و تمیز خانوم هر چی آشپزی میکرده و هود میزده دود رو داخل خونه میداده! ازیه طرف هم این مدت به این نتیجه رسیدم که واقعاً اینهایی که خونه میسازن چه انرژیای دارن که با نقاش و نصاب و ... سروکله میزنن! من که به معنای واقعی اعصابم خرد شد تو این مدت. نمیدونم چه قشری تو این مملکت خوشقولن و راستگو! رفتیم سفارش کاغذ دیواری دادیم فرداش زنگ زدن که از کاغذ پذیرایی تون که دو مدل سفارش دادین یکیش رو نداریم. حالا فکر کن سه بار رفتیم سهرهوردی تا تونستیم دو تا با هم سِت کنیم. دوباره پا شدم با شقایق که اون هم دم سفر بود و هزار تا کار داشت رفتم کلاً دوتای دیگه سفارش دادم و اومدم. دوباره فرداش زنگ زدن که ببخشید کاغذی که برای اتاق خوابتون سفارش دادین به اندازهی نصف دیوارهاتون موجوده میتونید بیایید با یه چیز دیگه ستش کنید؟! دوباره پاشدم رفتم کلاً یه چیز دیگه سفارش دادم و اومدم . ازاون ور رفتیم برای پردهی آشپزخونه. برای حریرش سه بار رفتیم زرتشت و اومدیم. میگم آقا شما چرا نمونه نشون میدین بگین چی موجوده و ربطی به تحریمها نداره من همون رو انتخاب کنم. حالا رفت و اومدها به کنار قیمتها همه حدود دوبرابر برآوردمون برای هزینهها شده! خدا بهمون رحم کرد که کابینت سفارش ندادیم و هر روز دعاش میکنم که این مستاجره یه نه گفت و ما رو نجات داد. خداییش ازحق نگذریم کابینتهاش حیف بود. فقط یه جاهاییش رو کامل کردیم و فکر نکنم تا روزی که این خونه هستیم بخوام عوضشون کنم. می گم علی بد جوری چشمم دنبال اون کابینتهای کلاسیک مونده حتماً خونهی بعدی اونها رو سفارش میدم. علی میگه بذار اول اینجا جابهجا بشیم بعد به فکر خونهی بعدی باش. نمیدونم چرا حس ششمم میگه زیاد اینجا نمیمونم. خدا کنه این بار حسم غلط کار کنه چون واقعاً حالاحالاها حوصلهی اسباب کشی ندارم.
تو این مدت آروشا کلی بزرگ شد و کارهای جدید انجام داد که تو اولین فرصت همه رو براش به یادگار مینویسم. ولی مهمتر ازهمه این بود که برای اولین بار برف رو حس کرد و فهمید و بازی کرد و کودکی کرد و من و باباش رو هم با خودش به کودکیهامون برد و شاد کرد.
و اما خبر دست اول اینکه حدود سهماه پیش من و علی و آروشا داشتیم تو هایپراستار خرید میکردیم که یه خانوم و دوتا آقا اومدن روبهرومون ایستادن و سلام کردن. درست همون موقعی که من و علی متعجب از رفتارشون شده بودیم گفتن که از موسسهی ایراننوین هستن و اگر مایل باشیم از آروشا برای تبلیغات تلویزیونی استفاده کنن. ما هم گفتیم مشکلی نداریم. فرداش باهامون تماس گرفتن و وقت دادن برای اینکه آروشا رو ببریم عکاسی برای آرشیوشون. ما همون موقع در حال خونه دیدن بودیم و خیلی تو حالوهوای این برنامهها نبودیم ولی با این حال یه روز بعدازظهر رفتیم و دیدیم بچههای دیگه هم اومدن. ازشون جداگونه عکس گرفتن و داستان همینجا تمام شد تا هفتهی پیش که وسط اسبابکشی بودم دیدم موبایلم زنگ خورد با یه تلفن ناآشنا. فکر کردم احتمالاً یا برقکاره یا پردهفروش و خلاصه یکی از همینها که دیدم نه خیلی داره تحویل میگیره! اونقدر که فکر کردم یکی از پسر عمههامه و داره اذیتم میکنه. تو همین فکرها بودم که گفت از موسسهی ایراننوین مزاحم میشیم و آروشا انتخاب شده برای تبلیغ ایرانسل و دوشنبه فیلمبرداری داره و باهاتون تماس می گیریم. چندتا سوال هم پرسید که قدش چقدره و چه کارهایی خوشحالش میکنه و با چی میخنده و ... از یه طرف هیجانزده شده بودم و ازیه طرف هم مونده بودم وسط این همه کار کی وقت داره لباس بریزه تو چمدون ببره سر صحنه و ... خلاصه اینکه دوشنبه از طرف صداوسیما ماشین اومد دم در دنبالمون و رفتیم بازار مبل خلیج فارس که لوکیشنشون بود طبقهای که سرویس خواب بچهگونه داره و اتاقها ستشده هست. مامان و بابای آروشا هم که از قبل انتخاب شده بودن اومدن! مامانش یه دختر نوزده ساله بود که خیلی ناز بود و باباش هم یه پسر جوون بود البته نه به خوشگلی مامانش. از ساعت دوازده تا چهار بعدازظهر مشغول فیلمبرداری بودن برای فکر کنم سی ثانیه تبلیغ تلویزیونی. باورم نمیشد این همه آدم لازم باشه برای اینکار و این همه دردسر. آروشا صبحش خیلی بداخلاق از خواب بیدار شده بود و من اصلاً امید نداشتم همکاری کنه ولی بعد از اینکه چند بار از پله برقی فروشگاه بالا پایین رفت و بازی کرد سرحال شد و با همه دوست شد. واقعاً رفتارشون با آروشا بینظیر بود و کاری کردن که نه تنها آروشا اذیت نشد کلی هم بهش خوش گذشت. تو فاصلهی آنتراکتها میذاشتنش رو یه مبل کوچولو و تو فروشگاه میچرخوندنش که بخنده. با مامان جدیدش هم حسابی دوست شده بود. یه بیست باری هم بغل کارگردان از پله برقی رفت بالا و اومد پایین. چند بار پیش اومد که آروشا نمیخواست بره تو تخت بشینه و در حالی که همه چیز آماده فیلمبرداری بود کار رو متوقف می کردن تا آروشا خودش بخواد بیاد بشینه و کوچکترین اجباری در کار نبود. عمه بهنوش و دوست گلش هم اومده بودن و واقعاً کمکم بودن. چون تنها رفته بودم و کلی هم سهتایی خندیدیم. کارگردان بهش میگفت آروشا کلاهت رو با من عوض میکنی؟ میگفت نه آروشا بپوشه. از همه جالبتر اینکه وسط تبلیغ ایرانسل میگفت Kenwood همه فهمیدن مامان آروشا روزی چند ساعت Gem TV میبینه. خیلی بامزه وقتی کارشون با آروشا تموم شد و داشتم لباسش رو عوض میکردم برگشت گفت: فیلم بودم یعنی فیلم بازی کردم. وسط آنتراکتها هم میاومد میگفت: دوباره اومدممممممممممممم. اسم تختی رو هم که برای فیلمبرداری انتخاب کرده بودن گذاشته بود تخت Pink. بعد از فیلمبرداری هم دعوتمون کردن رستوران طبقهی بالا برای نهار و بعد هم با همون راننده دوباره برگشتیم و عمه و دوستش رو بعد از ما رسوند. وسط راه هم تو ماشین خوابش برد و وقتی بیدار شد با زبون خودش برای مامان اینا تعریف می کرد.
خلاصه اینکه از چند روز دیگه تبلیغ ایرانسل با حضور آروشا خانوم چهرهی جدید البته با یه مامان و بابای جدید رو آنتن میره و طرفدارهاش میتونن برن ببینن!
پنجشنبه شب من و آروشا و عمه بهنوش میریم شیراز و هفتهی آینده بابا علی میاد و تا آخر تعطیلات شیراز هستیم. امسال علی باید زودتر بره سر کار و به خاطر همین مسافرت شمالمون کنسل شد. این بود خلاصهای از اخبار این مدت.
دوستهای عزیزم این چند وقتی که خونهی مامان اینا بودیم لیست دوستانم رو نداشتم و از خیلیهاتون بیخبر موندم. امیدوارم من رو ببخشید و حمل بر بیاحترامی نکنید. همهتون رو دوست دارم و دلم برای وبلاگهای خوشگلتون تنگ شده بود. میدونم خیلی زوده ولی از الان سال نو رو به همهی دوستهای عزیز و گلم تبریک میگم و امیدوارم سال 92 براتون شیرینترین سال زندگیتون باشه.