Quantcast
Channel: جهان با تو زیباتر است
Viewing all articles
Browse latest Browse all 102

خرسی + اولین آرایشگاه

$
0
0

آروشا این روزها علاقه​ی عجیبی به خرسی​ش پیدا کرده و مثل یه مادر ازش نگهداری می​کنه و تقریباً اون رو همه جا با خودش می​بره. حتی پارک!


دندون​های نیش آروشا هم در حال بیرون اومدن هستن و دیگه تقریباً روزهای سخت​ش رو گذروندیم این چهار تا دندون خیلی اذیت​ش کرد و خدا رو شکر بالاخره بیرون اومدن.حالا دندون های آخرش در حال خارش هستن و تو خواب حسابی با شیشه ش درگیره و بعضی شب ها تو خواب ناله می کنه و کلا این روزها خیلی بد غذا شده و به سختی چند تا قاشق غذا می​خوره حتی ویتامین​هاش رو هم که قبلا راحت می​خورد الان با هزار ترفند می​خوره. کلاً بدقلق شده، یه جورایی حرف حرف خودشه و به زور حق​ش رو می​گیره. بیشتر از قبل به من وابسته شده و حتی موقع بازی هم دوست داره من کنارش بشینم و از صبح تا شب بازی کنم. به قول یکی ازدوست​هام روزی چند کیلومتر تو خونه باید دنبال این نی​نی​ها راه بری! من هم یه جورایی تسلیم شدم و دربست در اختیارش هستم. نمی​دونم چرا تو این خونه حس تمیز کاری و مرتب​بودن​م فروکش کرده و به زور هر دو سه هفته یک بار تمیز می​کنم. شاید برای اینه که خیلی بیشتر باید انرژی بذارم؛ ازطرفی هم هر چقدر تمیز کنم دو دقیقه بعد مثل روز اول​ش​ه و انرژی​م هدر می​ره. به خاطر همین از صبح تا شب آروشا می​ریزه و من هم ریلکس نگاه​ش می​کنم. بعضی وقت​ها خودش متعجب می​مونه مثلاً دیروز اومده می​گه مامان ناز همه​ی کافی​ها رو ریختم من هم خیلی راحت گفتم اشکال نداره از دست​ت افتاده جمع می​کنیم. گذاشتم هر کاری می​خواست کرد و بعد جارو زدم. به این نتیجه رسیدم که هیچ چیزی به غیر از راحتی آروشا تو خونه برام مهم نیست. نتیجه​ش هم این شده که یه آرامش متفاوتی تو رفتارهاش احساس می​کنم. دیگه از جیغ زدن خبری نیست و یه جورایی داره ازهمه​ی قسمت​های خونه سر در میاره و حس کنجکاوی​ش با خیال راحت ارضا می​شه. روزی چند ساعت بازی می​کنیم، نهار می​خوریم، و بعدازظهرها حموم می​ریم و آماده می​شیم تا بابا جان بیاد. تا از خواب پا می​شه می​گه بریم چایی بخوریم؛ برام چایی می​ریزه و وقتی می​گم خیلی خوش​مزه بود چی توش ریخته بودی؟ می​گه گوجه​فرنگی! بعدش هم می​گه دیگه ندارم باید برم بخرم و می​ره یه گوشه​ی اتاق​ش و می​گه آقا گوجه​فرنگی داری؟ می​خره و میاد خونه. می​شوره و می​ریزه تو چایی. بعضی وقت​ها هم تا میام الکی چایی​م رو بخورم می​گه نخور خودم می​خوام همه رو بخورم و این​طوری می​شه که بعد از دو ساعت بازی یه لیوان خالی ازچایی هم نصیبم نمی​شه.

چند روز پیش گفتم می​شه یکی دیگه برام بریزی خیلی خوشم اومد. گفت بازم چایی می​خوای؟ گفتم بله آروشا خانوم. گفت : ای خداااااااااااا و شروع کرد به ریختن چایی .درست مثل موقعی که خودم کم میارم و می​گم ای خدااااااااااااا!


مدت​ها بود می​خواستم تا آروشا بزرگ​تر نشده یه بار موهاش رو حسابی کوتاه کنم تا یه کم به​اصطلاح جون بگیره و پرپشت​تر بشه ولی عید و تولدش و ... مانع می​شد. تا بالاخره جمعه عزم​مون رو جزم کردیم و رفتیم سرزمین عجایب، cookie و موهاش رو کوتاه کردیم. یه لوح یادگاری هم برای اولین حضورش تو آرایشگاه به​مون دادن که عکس قبل و بعد از اصلاح بود به​علاوه​ی مقداری از موهاش! براش کارتون باب اسفنجی رو گذاشتن. اول​ش شونه بازی کردن و بادکنک بهش دادن و در حین اصلاح هم تیله​بازی و ... با این حال اصلاً خوش​ش نیومده بود و بر خلاف انتظارم گریه هم کرد. ولی وقتی خودش رو تو آینه نگاه کرد خیلی خوش​ش اومد و بعدش هم رفتیم کلی بازی سوار شدیم و با خاطره​ی خوب اومدیم خونه. از اون روز تا صبح از خواب پا می​شه می​گه خوشگل شدم و از این​که سرش سبک شده خوشحاله.


این مدت هم چند تا برنامه داشتیم. یکی این​که چهارشنبه دو هفته​ی قبل جشن نامزدی یکی از دوست​های علی که از فرانسه اومده دعوت بودیم. تا حالا عروس و داماد رو ندیده بودم. نامزدی خارج از تهران تو یه باغ بود و حدود صد نفر مهمون از اقوام درجه​ی یک. مونده بودم ما رو چرا دعوت کرده​ن؟! وقتی از در رفتیم تو داماد از وسط سن بدو بدو اومد علی رو بغل کرد و  چند تا ماچ! هیجانی به خرج داد که تازه فهمیدم چقدر یه دوست می​تونه باعث خوشحالی​ت بشه حتی بیشتر از صد تا فامیل! در حدی که مامان داماد اومد گفت از زمانی که مهیار اومده ایران از دیدن کسی این​قدر ذوق​زده نشده بود. در کل شب خوبی بود با این​که راه خیلی دور بود. آخر شب هم رفتیم دنبال آروشا و اومدیم خونه​مون. وقتی آدم بچه​دار می​شه فرصت دوتایی بودن خیلی کم پیش میاد و یه همچین موقعیت​هایی باعث می​شه یه شب بدون اینکه ذهن​ت مشغول باشه، بری و برقصی و از دو نفره بودن​ت لذت ببری و حس جوونی​ت رو زنده کنی. حس این​که هنوز می​تونی با یه آهنگ بپری بالا-پایین و در کنارش برای بچه​ت مادری هم بکنی. حس این​که می​تونی پیرهن پنج سال پیش​ت رو از تو کمد در بیاری و ببینی هنوز کاملاً اندازه​ت​ه و از پوشیدن​ش ذوق کنی. حس این​که می​شه تو ماشین تا برسی لاک بزنی و رنگ​ش رو با آرایش​ت ست کنی و لذت​ش رو ببری. حس این​که تو مسیر بدون هیچ فکری فقط موزیک گوش کنی وبری تو حال خودت.  همیشه فکر می​کردم وقتی مامان بشم باید دیگه فقط مامان باشم و مثل مامان​ها رفتار کنم ولی الان باور دارم که برای اینکه یه مامان واقعی باشم باید خودم باشم با تمام خصوصیات نازنین قبل. البته خیلی بیشتر از قبل باید انرژی بذارم ولی نشد نداره. جالب​ه که همون شب برای عروسی​شون دعوت شدیم که کمتر از دوماه دیگه​ست!

یه روز هم خونه​ی یکی از دوستان ده سال پیش​م دعوت شدم. من و این دوست​م تو فاصله​ی دو ماه از هم عروسی کردیم و تو یه ساختمون بودیم، اونا طبقه​ی دوم و ما سوم با یه دنیا خاطرات شیرین. هر روز به هم سر می​زدیم و با هم غذا می​پختیم و کلی خوش بودیم. با این تفاوت که اونا همون سال بچه​دار شدن و الان یه دختر 9 ساله دارن و بچه​ی دوم شون تا پنج روز دیگه دنیا میاد. وقتی از اون ساختمون رفتن راه​مون خیلی دور شد و دیگه چند سالی فقط تلفنی در تماس بودیم و یکی دو بار اتفاقی بیرون همدیگه رو دیده بودیم تا اینکه دوباره برگشتن این محل و قرار گذاشتیم بیشتر هم رو بینیم. با دیدن آروشا کلی ذوق کردن و من هم با دیدن یه دختر خانوم تپلی قد بلند که اون روزها اسباب بازیمون بود حسابی سورپرایز شدم. آروشا هم کلی با نگین بازی کرد و به نی​نی خاله سمیرا که تو شکم​ش بود دست زد ونازش کرد. همون شب اومدیم خونه​ی مامانی تا آروشا مامانی رو دید گفت تو شکم​ت نی​نی داری؟ چند روز پیش هم دو تایی رو تخت دراز کشیده بودیم اومده می​گه مامان ناز بلوزت رو بزن بالا! من هم زدم بالا دست می​زنه به شکم​م و می​گه تو شکم​ت نی​نی نداری؟ می​گم نه مامان​م مامان ناز فقط یه​دونه نی​نی داره و اون هم آروشاست. فقط و فقط آروشا نی​نی مامانه. بلافاصله می​گه: مامان ناز من​و بغل کن! و خودش رو لوس می​کنه.

 پنج​شنبه هفته​ی پیش هم خونه​ی دایی ایمان و شادی جون دعوت بودیم و خیلی خوش گذشت. البته قبل​ش وقت دکتر داشتیم برای آروشا و زود از خونه در اومدیم. حدود یک ساعت تو مطب معطل شدیم با آرایش و موهای سشوار زده. به علی گفتم مردم الآن می​گن این خانومه چه خوشحال​ه برای خودش با این آرایش و موهای باز اومده دکتر! جالب​تر این​که دیدیم کلی وقت داریم تا بخوایم بریم خونه​ی دایی ایمان و شادی جون؛ به پیشنهاد علی رفتیم کاشی دیدیم و چند تا مدل هم انتخاب کردیم. آروشا هم هر چی جکوزی تو مغازه​ها بود استاد کرده بود. می​گفت فشار بدم آب بیاد؟ واقعاً با بچه این​جور جاها رفتن سخته. آدم نمی​دونه بچه رو کنترل کنه یا ببینه چی هست و چی می​خواد و ... تا از مغازه میومدیم بیرون درست بر خلاف جهتی که می​خواستیم بریم می​دوید و تا علی بره دنبال​ش و بیاردش کلی معطل می​شدیم. ولی با این حال کلی ایده گرفتم؛ قرار شد فعلاً حموم رو کامل تموم کنیم از کاشی و کابینت و شیرآلات و وسایل. ستِ وسایل حموم رو علی از دبی آورده بود و ما می​خواستیم کاشی رو با اونا ست کنیم. هفته​ی گذشته بهنوش اومده بود تهران، گفتم بیا دوتایی بریم خیابون شیراز کاشی ببینیم. درحالی​که یه جامسواکی دست​مون بود ازاین مغازه به اون مغازه می​رفتیم؛ مغازه​دارها مونده بودن این دیوونه​ها دیگه کیه​ن؟ آخر سر هم یکی​شون طاقت نیاورد و گفت خانوم شما مثل اون​هایی هستید که برای ضبط​شون ماشین می​خرن. من و بهنوش هم یه کم سرخ و سفید شدیم و اومدیم بیرون خندیدیم. جالب​ه همون کاشی رو انتخاب کردیم ولی از مغازه​ی اونها نخریدم. اون​قدر همه چیز گرون شده که من تقریباً برآوردم از هزینه​ی دو تا سرویس نصف این هزینه بود! به خاطر همین باید فعلاً باید برای دستشویی صبر کنیم. الآن دقیقاً می​دونم چی می​خوام ولی کاشی​ای که برای دستشویی می​خوام رو گفتن تا یک ماه دیگه میاد و فعلاً موجود نیست. یه دستشویی آنتیک با رنگ سفید و طلایی می​خوام ست کنم با شیرآلات طلایی که عاشق​شم. حموم رو مدرن درست کردم با کاشی قهوه​ای و وسایل چوبی و ست وسایل قهوه​ای و کاراملی و سفید. فعلاً این حموم تموم بشه یه روز تمیزکاری با کارگر. دیگه مهمون​بازی​هام شروع می​شه و سرخونه​نویی و عیددیدنی​های با تأخیر انجام می​شه.

جمعه شب هم با دوستان گل​مون رفتیم رستوران بالای جام​جم و آروشا رو هم بردیم. از اول تا آخر خواب بود و کلاً هیچ​چی از اون شب نفهمید. ظهرش نخوابیده بود و حسابی خسته بود، ساعت نه شب تو ماشین خوابید. من و علی گفتیم فردا شش صبح بیدار می​شه! ولی در کمال ناباوری تا ساعت یازده ظهر خوابید! بعد از پانزده ساعت خواب عمیق در حدی که انگار چند روز بود نخوابیده بود بیدار شد و گفت حالا بریم رستوران!

ترم جدید کلاس​های آروشا هم شروع شد. دخترک​م وارد ترم دوم دو تا سه ساله​ها شد. برای کلاس شنا هم با دکترش مشورت کردم که گفت فعلاً دست نگه​دار چون احتمال عفونت ادرار تو استخر بیشتر می​شه بذار برای بعد. این کلاس​ها فقط برای بچه​ها بود از شش​ماهگی به بعد. پس به امید آینده. 

دوستان عزیزم! یه موضوعی این روزها باعث ناراحتی​م شده ازتون می​خوام با دل​های پاک​تون برام دعا کنید. بیشتر از همیشه دوست​تون دارم و محتاج دعاهاتون هستم.


Viewing all articles
Browse latest Browse all 102

Trending Articles



<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>