آروشا این روزها علاقهی عجیبی به خرسیش پیدا کرده و مثل یه مادر ازش نگهداری میکنه و تقریباً اون رو همه جا با خودش میبره. حتی پارک!
دندونهای نیش آروشا هم در حال بیرون اومدن هستن و دیگه تقریباً روزهای سختش رو گذروندیم این چهار تا دندون خیلی اذیتش کرد و خدا رو شکر بالاخره بیرون اومدن.حالا دندون های آخرش در حال خارش هستن و تو خواب حسابی با شیشه ش درگیره و بعضی شب ها تو خواب ناله می کنه و کلا این روزها خیلی بد غذا شده و به سختی چند تا قاشق غذا میخوره حتی ویتامینهاش رو هم که قبلا راحت میخورد الان با هزار ترفند میخوره. کلاً بدقلق شده، یه جورایی حرف حرف خودشه و به زور حقش رو میگیره. بیشتر از قبل به من وابسته شده و حتی موقع بازی هم دوست داره من کنارش بشینم و از صبح تا شب بازی کنم. به قول یکی ازدوستهام روزی چند کیلومتر تو خونه باید دنبال این نینیها راه بری! من هم یه جورایی تسلیم شدم و دربست در اختیارش هستم. نمیدونم چرا تو این خونه حس تمیز کاری و مرتببودنم فروکش کرده و به زور هر دو سه هفته یک بار تمیز میکنم. شاید برای اینه که خیلی بیشتر باید انرژی بذارم؛ ازطرفی هم هر چقدر تمیز کنم دو دقیقه بعد مثل روز اولشه و انرژیم هدر میره. به خاطر همین از صبح تا شب آروشا میریزه و من هم ریلکس نگاهش میکنم. بعضی وقتها خودش متعجب میمونه مثلاً دیروز اومده میگه مامان ناز همهی کافیها رو ریختم من هم خیلی راحت گفتم اشکال نداره از دستت افتاده جمع میکنیم. گذاشتم هر کاری میخواست کرد و بعد جارو زدم. به این نتیجه رسیدم که هیچ چیزی به غیر از راحتی آروشا تو خونه برام مهم نیست. نتیجهش هم این شده که یه آرامش متفاوتی تو رفتارهاش احساس میکنم. دیگه از جیغ زدن خبری نیست و یه جورایی داره ازهمهی قسمتهای خونه سر در میاره و حس کنجکاویش با خیال راحت ارضا میشه. روزی چند ساعت بازی میکنیم، نهار میخوریم، و بعدازظهرها حموم میریم و آماده میشیم تا بابا جان بیاد. تا از خواب پا میشه میگه بریم چایی بخوریم؛ برام چایی میریزه و وقتی میگم خیلی خوشمزه بود چی توش ریخته بودی؟ میگه گوجهفرنگی! بعدش هم میگه دیگه ندارم باید برم بخرم و میره یه گوشهی اتاقش و میگه آقا گوجهفرنگی داری؟ میخره و میاد خونه. میشوره و میریزه تو چایی. بعضی وقتها هم تا میام الکی چاییم رو بخورم میگه نخور خودم میخوام همه رو بخورم و اینطوری میشه که بعد از دو ساعت بازی یه لیوان خالی ازچایی هم نصیبم نمیشه.
چند روز پیش گفتم میشه یکی دیگه برام بریزی خیلی خوشم اومد. گفت بازم چایی میخوای؟ گفتم بله آروشا خانوم. گفت : ای خداااااااااااا و شروع کرد به ریختن چایی .درست مثل موقعی که خودم کم میارم و میگم ای خدااااااااااااا!
مدتها بود میخواستم تا آروشا بزرگتر نشده یه بار موهاش رو حسابی کوتاه کنم تا یه کم بهاصطلاح جون بگیره و پرپشتتر بشه ولی عید و تولدش و ... مانع میشد. تا بالاخره جمعه عزممون رو جزم کردیم و رفتیم سرزمین عجایب، cookie و موهاش رو کوتاه کردیم. یه لوح یادگاری هم برای اولین حضورش تو آرایشگاه بهمون دادن که عکس قبل و بعد از اصلاح بود بهعلاوهی مقداری از موهاش! براش کارتون باب اسفنجی رو گذاشتن. اولش شونه بازی کردن و بادکنک بهش دادن و در حین اصلاح هم تیلهبازی و ... با این حال اصلاً خوشش نیومده بود و بر خلاف انتظارم گریه هم کرد. ولی وقتی خودش رو تو آینه نگاه کرد خیلی خوشش اومد و بعدش هم رفتیم کلی بازی سوار شدیم و با خاطرهی خوب اومدیم خونه. از اون روز تا صبح از خواب پا میشه میگه خوشگل شدم و از اینکه سرش سبک شده خوشحاله.
این مدت هم چند تا برنامه داشتیم. یکی اینکه چهارشنبه دو هفتهی قبل جشن نامزدی یکی از دوستهای علی که از فرانسه اومده دعوت بودیم. تا حالا عروس و داماد رو ندیده بودم. نامزدی خارج از تهران تو یه باغ بود و حدود صد نفر مهمون از اقوام درجهی یک. مونده بودم ما رو چرا دعوت کردهن؟! وقتی از در رفتیم تو داماد از وسط سن بدو بدو اومد علی رو بغل کرد و چند تا ماچ! هیجانی به خرج داد که تازه فهمیدم چقدر یه دوست میتونه باعث خوشحالیت بشه حتی بیشتر از صد تا فامیل! در حدی که مامان داماد اومد گفت از زمانی که مهیار اومده ایران از دیدن کسی اینقدر ذوقزده نشده بود. در کل شب خوبی بود با اینکه راه خیلی دور بود. آخر شب هم رفتیم دنبال آروشا و اومدیم خونهمون. وقتی آدم بچهدار میشه فرصت دوتایی بودن خیلی کم پیش میاد و یه همچین موقعیتهایی باعث میشه یه شب بدون اینکه ذهنت مشغول باشه، بری و برقصی و از دو نفره بودنت لذت ببری و حس جوونیت رو زنده کنی. حس اینکه هنوز میتونی با یه آهنگ بپری بالا-پایین و در کنارش برای بچهت مادری هم بکنی. حس اینکه میتونی پیرهن پنج سال پیشت رو از تو کمد در بیاری و ببینی هنوز کاملاً اندازهته و از پوشیدنش ذوق کنی. حس اینکه میشه تو ماشین تا برسی لاک بزنی و رنگش رو با آرایشت ست کنی و لذتش رو ببری. حس اینکه تو مسیر بدون هیچ فکری فقط موزیک گوش کنی وبری تو حال خودت. همیشه فکر میکردم وقتی مامان بشم باید دیگه فقط مامان باشم و مثل مامانها رفتار کنم ولی الان باور دارم که برای اینکه یه مامان واقعی باشم باید خودم باشم با تمام خصوصیات نازنین قبل. البته خیلی بیشتر از قبل باید انرژی بذارم ولی نشد نداره. جالبه که همون شب برای عروسیشون دعوت شدیم که کمتر از دوماه دیگهست!
یه روز هم خونهی یکی از دوستان ده سال پیشم دعوت شدم. من و این دوستم تو فاصلهی دو ماه از هم عروسی کردیم و تو یه ساختمون بودیم، اونا طبقهی دوم و ما سوم با یه دنیا خاطرات شیرین. هر روز به هم سر میزدیم و با هم غذا میپختیم و کلی خوش بودیم. با این تفاوت که اونا همون سال بچهدار شدن و الان یه دختر 9 ساله دارن و بچهی دوم شون تا پنج روز دیگه دنیا میاد. وقتی از اون ساختمون رفتن راهمون خیلی دور شد و دیگه چند سالی فقط تلفنی در تماس بودیم و یکی دو بار اتفاقی بیرون همدیگه رو دیده بودیم تا اینکه دوباره برگشتن این محل و قرار گذاشتیم بیشتر هم رو بینیم. با دیدن آروشا کلی ذوق کردن و من هم با دیدن یه دختر خانوم تپلی قد بلند که اون روزها اسباب بازیمون بود حسابی سورپرایز شدم. آروشا هم کلی با نگین بازی کرد و به نینی خاله سمیرا که تو شکمش بود دست زد ونازش کرد. همون شب اومدیم خونهی مامانی تا آروشا مامانی رو دید گفت تو شکمت نینی داری؟ چند روز پیش هم دو تایی رو تخت دراز کشیده بودیم اومده میگه مامان ناز بلوزت رو بزن بالا! من هم زدم بالا دست میزنه به شکمم و میگه تو شکمت نینی نداری؟ میگم نه مامانم مامان ناز فقط یهدونه نینی داره و اون هم آروشاست. فقط و فقط آروشا نینی مامانه. بلافاصله میگه: مامان ناز منو بغل کن! و خودش رو لوس میکنه.
پنجشنبه هفتهی پیش هم خونهی دایی ایمان و شادی جون دعوت بودیم و خیلی خوش گذشت. البته قبلش وقت دکتر داشتیم برای آروشا و زود از خونه در اومدیم. حدود یک ساعت تو مطب معطل شدیم با آرایش و موهای سشوار زده. به علی گفتم مردم الآن میگن این خانومه چه خوشحاله برای خودش با این آرایش و موهای باز اومده دکتر! جالبتر اینکه دیدیم کلی وقت داریم تا بخوایم بریم خونهی دایی ایمان و شادی جون؛ به پیشنهاد علی رفتیم کاشی دیدیم و چند تا مدل هم انتخاب کردیم. آروشا هم هر چی جکوزی تو مغازهها بود استاد کرده بود. میگفت فشار بدم آب بیاد؟ واقعاً با بچه اینجور جاها رفتن سخته. آدم نمیدونه بچه رو کنترل کنه یا ببینه چی هست و چی میخواد و ... تا از مغازه میومدیم بیرون درست بر خلاف جهتی که میخواستیم بریم میدوید و تا علی بره دنبالش و بیاردش کلی معطل میشدیم. ولی با این حال کلی ایده گرفتم؛ قرار شد فعلاً حموم رو کامل تموم کنیم از کاشی و کابینت و شیرآلات و وسایل. ستِ وسایل حموم رو علی از دبی آورده بود و ما میخواستیم کاشی رو با اونا ست کنیم. هفتهی گذشته بهنوش اومده بود تهران، گفتم بیا دوتایی بریم خیابون شیراز کاشی ببینیم. درحالیکه یه جامسواکی دستمون بود ازاین مغازه به اون مغازه میرفتیم؛ مغازهدارها مونده بودن این دیوونهها دیگه کیهن؟ آخر سر هم یکیشون طاقت نیاورد و گفت خانوم شما مثل اونهایی هستید که برای ضبطشون ماشین میخرن. من و بهنوش هم یه کم سرخ و سفید شدیم و اومدیم بیرون خندیدیم. جالبه همون کاشی رو انتخاب کردیم ولی از مغازهی اونها نخریدم. اونقدر همه چیز گرون شده که من تقریباً برآوردم از هزینهی دو تا سرویس نصف این هزینه بود! به خاطر همین باید فعلاً باید برای دستشویی صبر کنیم. الآن دقیقاً میدونم چی میخوام ولی کاشیای که برای دستشویی میخوام رو گفتن تا یک ماه دیگه میاد و فعلاً موجود نیست. یه دستشویی آنتیک با رنگ سفید و طلایی میخوام ست کنم با شیرآلات طلایی که عاشقشم. حموم رو مدرن درست کردم با کاشی قهوهای و وسایل چوبی و ست وسایل قهوهای و کاراملی و سفید. فعلاً این حموم تموم بشه یه روز تمیزکاری با کارگر. دیگه مهمونبازیهام شروع میشه و سرخونهنویی و عیددیدنیهای با تأخیر انجام میشه.
جمعه شب هم با دوستان گلمون رفتیم رستوران بالای جامجم و آروشا رو هم بردیم. از اول تا آخر خواب بود و کلاً هیچچی از اون شب نفهمید. ظهرش نخوابیده بود و حسابی خسته بود، ساعت نه شب تو ماشین خوابید. من و علی گفتیم فردا شش صبح بیدار میشه! ولی در کمال ناباوری تا ساعت یازده ظهر خوابید! بعد از پانزده ساعت خواب عمیق در حدی که انگار چند روز بود نخوابیده بود بیدار شد و گفت حالا بریم رستوران!
ترم جدید کلاسهای آروشا هم شروع شد. دخترکم وارد ترم دوم دو تا سه سالهها شد. برای کلاس شنا هم با دکترش مشورت کردم که گفت فعلاً دست نگهدار چون احتمال عفونت ادرار تو استخر بیشتر میشه بذار برای بعد. این کلاسها فقط برای بچهها بود از ششماهگی به بعد. پس به امید آینده.
دوستان عزیزم! یه موضوعی این روزها باعث ناراحتیم شده ازتون میخوام با دلهای پاکتون برام دعا کنید. بیشتر از همیشه دوستتون دارم و محتاج دعاهاتون هستم.