آروشای گلم وارد بیست و شش ماهگی شده و شیرینی وجودش رو بیشتر از گذشته احساس میکنم. این روزها آروشا حسابی شیطون شده و از صبح تا شب دائم درحال بازی کردنه و یه نفر که نه چند نفر باید مواظبش باشن و براش انرژی بذارن تا خانوم آخر شب راضی بخوابه. از صبح تا عصر که تو خونه مشغولیم و دو روز میریم کلاس و بقیهی روزها هم یا خونهی مامان اینا و یا بیرون و آخر شب قبل از خونه اومدن هم باید یه دور دیگه بره پارک و به قول خودش یه کوچولو تاب سوار بشه تا رضایت بده بخوابه. کلاً خواب بعدازظهرش کنسل شده و با هیچ ترفندی نمیتونم بخوابونمش ولی شبها از ساعت دوازده شب تا یازده فردا میخوابه و البته چند بار تا صبح بیدار میشه و شیر میخوره. دیگه برای حموم کردنش نفر سومی نیاز نیست و خودمون دوتایی میریم حموم و آببازی میکنیم و میارمش بیرون و اول لباسهاش رو تنش میکنم و موهاش رو خشک میکنم بعد خودم لباس میپوشم. تا میگم آروشا بریم حموم اول میگه سرم رو نشوریا! از اون شامپو YELLOW نریزی رو موهاما! میگم آروشا نمیشه همهی آدمها وقتی میرن حموم سرشون رو میشورن من هم یه کوچولو برات شامپو میریزم. بعد سریع لباسهاش رو درمیاره و دایپرش رو هم باز میکنه و میندازه تو سطل آشغال و میره حموم منتظر میمونه تا من برم. تقریبا کسی نمونده که نفهمیده باشه که ما حموممون رو تغییر دادیم. به هر کی میرسه میگه کاشی چسبوندیم دوش گندهی سفید مثل برف گذاشتیم و بعد هم میگه شمع هم گذاشتیم. بازی مورد علاقهش این روزها آب بازیه و دائم میخواد لباسهاش رو خیس کنه و یا به گلها آب بده یا از آبسردکن آب بگیره و یا تو حموم دوش رو بگیره دستش و همه جا رو خیس کنه یا به قول خودش آب بچاپه.
این چند روز تعطیلی روهم قرار بود بریم شمال و کلی از قبل برنامهریزی کرده بودیم که برای علی تو شرکت جلسه گذاشتن و هم دوشنبه تا دیر وقت باید می رفت سر کار و هم پنجشنبه جلسه داشتن که دیگه کنسلش کردیم دایی سعید و پانیذ و شقایق هم گفتن شما نیاین ما هم نمیریم ولی مامان و بابام رفتند و شنبهش برگشتن. ما هم این چند روز رو همین جا برنامهریزی کردیم. شب اول رفتیم خونه ی پانیذ اینا شب دوم و سوم رو رفتیم پیکنیک و جوجه کباب و بلال و ... بردیم و دسته جمعی بودیم و خوش گذشت و آروشا هم پا برهنه روی چمن راه رفتن رو تجربه کرد و حسابی بازی کرد. پنجشنبه شب هم رفتیم رستوران بالای جام جم و جمعه هم دایی سعید و شقایق و پانیذ اومدن خونهمون برای اولین بار. البته شب اولی که خونه رو تحویل گرفته بودیم اومده بودن ولی بعدش رفته بودن کانادا و خونهی چیده شده رو ندیده بودن. برای شام سبزی پلو با ماهی درست کردم و دسر هم چیز کیک از بیرون گرفتم. آروشا هم کلی هیجانزده بود و می گفت پانیذ بیاد خونه جدید و تو اتاقم بازی کنیم. از نیم ساعت قبل از اومدن پانیذ اینا رفته بود با باباش تو حیاط تا به قول خودش پانیذ اینا رو بیاره. وقتی هم از در اومدن تو گفت اینجا خونهی جدیده. این روزها آروشا عجیب تعارفی شده و دوست داره دائم یه چیزی دستش بگیره و به بقیه تعارف کنه و بگه بفرمایین. اگر هم بگیم خیلی ممنون نمیخورم میگه: تو رو خدا بخورین بفرمایین. این موضوع برامون خیلی عجیبه چون من و علی به هیچ عنوان تعارفی نیستیم. وقتی هم مهمون میاد خونهمون همه خوراکیها رو می چینیم و میگیم از خودتون پذیرایی کنین حالا این وسط این دخترک به کی رفته من نمیدونم. خیلی خیلی هم دست و دلبازه و خوشمزهترین خوراکیش رو هم به همه تعارف میکنه و از جون و دل اصرار میکنه که بردارن. فقط وقتی ببینه داره تموم میشه به من نگاه میکنه و میگه مامان ناز بازم داری؟ یه اخلاقی هم که جدیداً پیدا کرده اینه که از همه چیز دوتا میخواد مثلا دوتا اسمارتیز دوتا برچسب و ... به اسمارتیز هم میگه استامیس. هنوز عاشق اینه که خودش پول بده و از نظرش پول Blue با ارزشترین پوله و اگر از کسی خوشش بیاد میگه پول Blue بده بدم به آقا و اگه خوشش نیاد میگه Green رو بده.
خودش باید لباسش رو انتخاب کنه و هر باری که میخواییم بریم بیرون یک ربع تو کمد چوب لباسی میاریم بیرون و میذاریم تو تا خانوم رضایت بده که یهدونه رو بپوشه. بین کفشهاش هم عاشق کفشهای تولدشه و از ده روز به تولدش مونده تا الان دائم اونها رو پوشیده حتی تو خونه. تا از خواب بیدار میشه میگه کفش مشکی گلدارها رو بده و میپوشه و بعضی وقتها هم توش آب میریزه و دوباره میپوشه و اونقدر اینکار رو کرده کفشهاش بو گرفته مثل یه مرد گنده که از صبح تا شب تو گرما تو شهر دنبال یه لقمه نون حلال فعالیت کنه کفشها و به دنبال اون پاهای عروسک ما بو میده! من تا حالا بیست بار این کفشها رو انداختم تو ماشین لباسشویی و گذاشتم تو آفتاب و وقتی خشکشده توش اسپری زدم و اما دوباره دو روز بعد همون عطر بینظیر نصیبمون میشه. چند روز پیش داشتیم از کلاس بر میگشتیم که دیدم کفشهاش پاره شده و چسبش از بغل باز شده. برای اولین بار آروشا با کفش پاره مواجه شد و تعجب کرد و من هم کلی ذوق کردم چون اول ازهمه اینکه از بو راحت شدم و دوم اینکه آروشا دونست که گاهی آدم شاید مجبور باشه با کفش پاره هم بره بیرون و همیشه نمیشه نو بود و نو پوشید. این تجربهای بود که دوست داشتم آروشا داشته باشه. اون روز تا آخر شب کفشهاش رو به همه نشون داد و گفت پاره شده ولی با این حال آخر شب حاضر نشد دمپایی رو که خونه ی مامان اینا داره بپوشه و با همون کفش مشکی گلدارها رفت پارک و تاب آخر شبش رو سوار شد. فرداش هم گفت با همونها بریم خونهی مامان فلور. بهش گفتم آروشا پارهست. گفت اشکالی نداره روش گل داره. مدتی بود میخواستیم برای آروشا دوچرخه بخریم که بالاخره دوشنبه ی گذشته فرصتش پیش اومد و به این ترتیب آروشای ما صاحب یک عدد دوچرخه با کلاه ایمنی شد که البته هدیه ی بابا فرشید و مامان فلور بود. یه جفت کفش مشکی پاپیوندار جلو باز تابستونی هم خریدیم و اون قبلیها رو انداختیم دور.
بعضی وقتها از سماجتش خسته میشم ولی وقتی خوب فکر می کنم میبینم این بچه منه و پس باید حداقل یه اخلاقش به من رفته باشه و اون همین پشتکارش برای انجام هر کاریه. یه جورایی بعضی اخلاقهاش عین خودمه مثلا داره اون روز برچسبهاش رو تو دفتر نقاشیش میچسبونه و من هم داشتم با تلفن حرف میزدم. دو تا برچسب دستش بود یکیش پو بود و یکیش کفشدوزک. هر دو رو چسبوند بعد دیدم یه کم فکر کرد و کفشدوزک رو کند و رفت دو صفحه جلوتر که چند روز پیش فقط توش کفشدوزکها رو چسبونده بود چسبوند و گفت تو برو کنار دوستات و به من نگاه کرد و گفت اینجوری قشنگتر شد. تو دلم گفتم دختر خودمی. با هر کی من تلفنی حرف بزنم باید بیاد گوشی رو بگیره و صحبت کنه بعد از سلام اولین حرفی که میزنه اینه که چه رنگی پوشیدی؟ بعد هم رنگ لباس خودش و مامانش رو بگه. با تمام شیطونیهاش خیلی عاقلتر و منطقیتر از قبل شده. خداییش بچهی خوبیه و کارهای عجیب و غریب نداره. شیطونیهاش کاملاً طبیعیه و مقتضای سنش. اگر هم به کاری اصرار کنه و به ضررش باشه با توضیح قانع میشه و یه کار دیگه میکنه.
شعرهای کلاسش رو خوب یاد گرفته و همه رو میخونه البته باید خودش بخواد و من هم به پیشنهاد دکتر اصلاً جلوی جمع نمیگم آروشا این شعر رو بخون اون شعر رو بخون اگه خودش بخواد میخونه. یه استعداد شعر هم داره که این روزها کشته ما رو و هر وقت خیلی خوشحال باشه از خودش شعر میگه. مثلا چند روز پیش گفت: زمستون میاد، بارون میاد، برف میاد، بوی گل چایی میاد! بعضی وقتها هم میگه بوی چای داغ میاد. اسم این شعرش رو زمستون گذاشتیم. یه شعر هم چند شب پیش گفت برای تابستون درست وقتی مامانم هندونه آورد بخوریم گفت: تابستون میاد، هندونه میاد، بوقلمون میاد، پارک میاد، دمپاییPink میاد! جالبه که تجربهی دمپایی پوشیدن رو درست از زمان گرم شدن هوا داشته. بعدش هم میگه شعر ساختم.
داشتیم میرفتیم کلاس گفتم آروشا بدو داره دیر میشه برگشته به من میگه مامان ناز آرومتر میافتی کلهت میخوره به میز داغون میشهها! علی داره با هیجان یه جریانی رو تعریف میکنه برگشته میگه باباجان آرومتر یواش صحبت کن. خدا رو شکر "شما" گفتن هم تا حدود زیادی نهادینه شد و بعضی وقتها اگه خیلی احساس صمیمیت کنه میگه تو. قربونت برم خانومم. یکی از قربون صدقههایی که از آروشا میرم و خیلی دوست داره اینه که بهش میگم نینی نازم نینی نرمم. (یه پتو داره که خیلی دوست داره و اسمش پتو نرمهست) اگه یادم بره بگم نینی نرمم خودش میگه مامان ناز پتو نرمه یعنی یادت رفت بگی نینی نرمم.
صداش مدتیه که به شدت گرفته و با اینکه متخصص بردم و دارو میخوره فقط یه کم بهتر شده. دکتر گفت اگه خوب نشد باید عکس از حنجره بگیری ولی هنوز داروش تموم نشده و باید دوباره ببرمش. خدا کنه زود خوب بشه و به این برنامهها نرسه.
دوستم هم زایمان کرد و یه دختر تپلی به دنیا آورد با وزن 4100 و قد 55 سانت. هنوز نرفتم دیدنش بهش گفتم میدونم روزهای سختی داری هر وقت روبراه شدی ما میاییم نینی ببینیم. خوبه یه دختر ده ساله داره که حسابی ازصبح تا شب کمکش میکنه. به علی میگم اون زایمان کرده من تن و بدنم داره میلرزه. بعد هم به آروشا گفتم بچهدار شدی خودت بچهت رونگه میداری اینورها نمیای. مامانم هم گفت دیدم تو کلاً خودت بچهت رو نگه داشتی عیب نداره بچهی آروشا رو هم بیار خودمون نگه میداریم. عجیب موجودی هستم من که ذرهای از سختیهای دوران حاملگی و روزهای اول زایمان و ... رو فراموش نکردم و هر کی میگه دومی رو کی میاری یه جورایی خُرد میشم انگار دارن کتکم میزنن. فعلاً که حسابی سر حرفم که میخوام یهدونه رو عالی بزرگ کنم هستم. ذاتاً هر کاری رو سخت انجام میدم و باوسواس؛ به همین خاطر واقعاً نه از نظر جسمی و نه از نظر روحی قدرت بزرگ کردن دو تا بچه رو با این حساسیتها تو خودم نمیبینم. ولی نمیدونم شاید روزی سرنوشت بچهی دیگهای رو برام رقم بزنه و تمام برنامههای زندگیم رو تغییر بده. امیدوارم این اتفاق نیفته ولی آدمیزاده دیگه، یه موجود فراموشکار.
بالاخره طلسم خونهی ما تموم شد و خونه تا حدودی از نظر من آماده مهمون شد. اگه به خودم بود فکر کنم سال دیگه آمادهی آماده میشد و به قول بابام اگه اینجا رو میکوبیدی دوباره میساختی زودتر تموم میشد. فعلاً حموم تموم شد و چیده شد. خونه هم حسابی تمیز شد و مهمونبازیها شروع شده. پنجشنبه 18 نفر مهمون داشتم. پیشغذا سالاد اندونزی و رولت ژامبون و یوفکا و سبزیجات خام با سس و ماست و بورانی و ماست و بادمجان و چیپس گذاشتم. شام هم برنج گذاشتم و کباب و جوجه کباب ازبیرون گرفتم. دسر هم ژله انبه با انبهی تازه و ژله بستنی و چای و شیرینی. یه حولهی خیس و یه حولهی خشک هم انداختم پشت در آسانسور تا همه کفشهاشون رو پاک کنن و بیان تو. چقدر هم موثر بود؛ فرداش که تی میزدم خیلی تمیزتر از زمانی بود که با کفش مستقیم میومدن تو. حوله هم که نگو حسابی سیاه شده بود. گفتم حداقل فرشها یه مدت تمیز بمونه. همه از خونه خوششون اومد وکلی تعریف کردن. یه کمی هم بزن و برقص کردیم. جمعه هم به تمیزکاری گذشت. جمعه شب هم رفتیم پارک و ساندویج بردیم به علاوهی پیش غذاهای باقی مونده از شب قبل. دوشنبه هم بعد از نهار مهمون داشتم و مامانم هم اومد و همه خانوم بودیم و دیگه محفل حرف گرم بود ...
سهشنبه هم تولد نوژا دوست آروشا دعوت داشتیم که البته بیشتر بالماسکه بود. آروشا دوباره زنبور شد. دوستش آرنیکا جادوگر شده بود. پسرها هم یکی اسپایدر من و یکی پلیس و ... نوژا هم عروس شده بود. از بین این شخصیتها آروشا از اسپایدرمن خوشش اومده بود و اگر از جلوی چشمش دور میشد مدام میپرسید اسپایدرمن کجا رفت؟ جالبه که اسپایدرمن هم از آروشا خوشش اومده بود و آخر تولد نگران بود که نکنه آروشا جایزه نگرفته باشه و میخواست جایزه خودش رو که ماشین بود بده به آروشا. آروشا هم گفت مرسی من چرخ خیاطی گرفتم. تولد خوبی بود و خیلی خوش گذشت. آروشا هم واقعاً همکاری کرد و رفتارهاش خیلی معقول و اجتماعی بود. همون شب ایران فوتبال رو برد و رفت جام جهانی. بابا علی حدود دو ساعت تو راه بود تا بیاد دنبالمون. یه مسیری رو هم ماشین رو گذاشته بود و پیاده اومد و آروشا رو بغل کرد و تا ماشین پیاده رفتیم از پایین علامه شمالی تا بالای سعادت آباد (بر یادگار امام) که ماشین پارک بود!
دیشب هم خونهی دایی سعید اینا دعوت بودیم. دایی ایمان و شادی عزیز هم اومده بودن. شقایق هم مثل همیشه زحمت کشیده بود. خیلی خوش گذشت.
کلاسهای ترم دوم هم تموم شد و برای ترم بعدی هم ثبت نام کردیم و یک هفته وسط کلاسشون استراحت دارن و دوباره شروع می شه که البته دو جلسه ش رو نیستیم.
به دنبال دعوت به عمل اومده از شیراز من و آروشا امشب داریم دوتایی میریم شیراز و دو هفته میمونیم . علی نمیتونه بیاد و خودم باید هم برم و هم برگردم. خوبیش اینه که آروشا بالای دوساله و دیگه برای خودش صندلی داره و این خیلی برام کمکه. دوری علی برای دو هفته برام سخته ولی از شیراز هم نمیتونم بگذرم . بالاخره یه وقتایی برای زنوشوهرها خوبه که از هم دور باشن البته این رو من نمیگم روانشناسها میگن: باعث میشه بیشتر قدر هم رو بدونیم. البته علی بیشتر قدر من رو بدونه!!! بنابراین تنها راه ممکن اینه که من برم و یه کم استراحت کنم در کنار مامان شوهر گلم و پدر شوهر عزیزم و عمه بهنوش مهربون که دلم براشون به قول آروشا نقطه شده.
دوستان عزیزم بابت دعاهای خیرتون و دلگرمیهایی که به من دادین بینهایت از همهتون سپاسگزارم. انرژی مثبت و پاکی وجود همه رو گرفتم و خدا رو شکر مشکل برطرف شد. باز هم از همگی ممنونم. دوستتون دارم.