ما برگشتیم از شیراز و این بار هم خدا رو شکر با کولهباری از خاطرههای شیرین.
جمعه سیویک خرداد پروازمون بود که اون روز آروشا رو علی برد خونهی مامان اینا و دو تایی به بستن چمدون و خُردهکاریها رسیدیم. یه کم هم خونه رو تمیز کردم، برای علی میوه شستم و تو تاپرها تو پخچال گذاشتم. حاضر شدیم و رفتیم دنبال آروشا و بعدش فرودگاه. تو فرودگاه یکی از خوانندگان وبلاگ آروشا رو دیدیم و کلی خوشحال شدیم. از بابا علی خداحافظی کردیم و به این ترتیب سفر دونفرهمون شروع شد. بلافاصله رفتیم سوار شدیم. اولین نفری که سوار هواپیما شد آروشا بود؛ یکی از مهماندارها گفت اولین مسافرمون چه خانومیه! صندلی من و آروشا رو تو لاین وسط که چهار تا صندلی داره گذاشته بودن و دو طرفمون هم دوتا پیرمرد! خلاصه اونقدر آروشا تا شیراز رو صندلی بپر بپر کرد و البته بهتره بگم رو دستهی صندلی که چندباری مهماندارها اومدن گفتن خانوم مطمئنی این دختره و من میگفتم بله. چند باری هم کنترلش رو از دست داد و افتاد که البته با گرفتن جیب پیرمرد بغلی تعادلش حفظ شد. شانس آوردم جیبش پاره نشد و گرنه باید تو هواپیما با آروشا دوخت و دوز هم میکردم. وقتی رسیدیم عمو رضا و عمه بهنوش اومدن دنبالمون و رفتیم خونه. سر راه اولین بلالمون رو هم خریدیم و کلی ذوق کردیم. از در که وارد شدیم خیلی سریع رفت بغل مامان و بابا و خدا رو شکر اصلا غریبی نکرد. بلافاصله رفت تو اتاق بابا و شروع کرد به باز و بسته کردن کمد پایین کتابخونهی بابا. عید که رفته بودیم شیراز آروشا محکم در کمد رو باز و بسته میکرد و بابا محمد بهش گفت آروشا ما کر شدیمها. و آروشا از اون روز تا بابا محمد رو میدید یا حتی تلفنی صحبت میکرد و صدای بابا رو میشنید میگفت: ما کر شدیم. اینبار هم تا وارد خونه شد رفت سراغ کتابخونه و در رو میکوبید و میگفت :ما کر شدیم! ما کر شدیم! ما کرشدیم!.............. مامان و بابا هم از خنده غش کرده بودن. دو سه روز اول خیلی اذیتم کرد و بعضی وقتها اونقدر الکی بهونه میگرفت و گریه میکرد که میگفتم خوبه من برگردم ولی یواش یواش بهتر شد و دیگه سرگرمیهای خودش رو پیدا کرد و دوباره مشغول گشتوگذار شدیم. تو این مدت هر شب عمهی مهربون آروشا رو میبردمون گردش: اول میرفتیم بازیهای مجتمع ستاره و بعد خرید و بلال و شام و ... دوازده شب میومدیم خونه. یه شب با عمو رضا و عمه بهنوش و آروشا رفتیم هفتخوان و یه شب دیگه هم با دوست عمه دوباره رفتیم. یه بار هم با عمه و آروشا رفتیم رستوران نمک که دکورش از نمک بود و آروشا خیلی خوشش اومده بود.
یه نهار شاطر عباس و یه شب هم با خانوم پسر عمهی علی ودختر گلشون و مامان حمیلی و عمه و البته آروشا، زنونه رفتیم رستوران سفیر و بعدش بستنی و کلی خوش گذشت. یه بعدازظهر هم با بابا و مامان و عمه رفتیم عمارت شاپوری که تا الآن نرفته بودم. واقعاً لذت بردم. خیلی محیطش رو دوست داشتم؛ البته فضاش خیلی دونفرهست! قرار شد دفعهی بعد که رفتیم شیراز عمه آروشا رو نگه داره تا من و علی خودمون تنهایی بریم و از موسیقی زندهش و محیط دلنشینش لذت ببریم. خیلی بهمون خوش گذشت. بابا محمد هم پشت بلیط ورودیش برای آروشا چند خط یادگاری نوشت. که اینجا براش میذارم تا همیشه دست خط بابا محمدش رو داشته باشه.
تو این سفر آروشا رو بردم شاهچراغ. این اولین باری بود که به یک مکان زیارتی میرفت. کلی برامون خاطره انگیز بود. یه شب آخرشب با مامان حمیلی و عمه رفتیم و آروشا متحیر به در و دیوار نگاه میکرد و به عمه میگفت عمه سقف رو نگاه کن. کلی بپر بپر کرد و بازی کرد و آخراش که خسته شده بود و خوابش میومد رو زمین غلت میزد و میچرخید. مرتب میگفت کفشهامون کجاست و نگران کفشهاش بود . پول هم انداخت و میگفت: میخوام از اون تو پول بردارم. کلی هم تو حیاط چرخید و آخر سر که داشتیم میومدیم بیرون گفت پولمون روپس بدن! خلاصه کلی از دست آروشا خندیدیم. از فرداش تا بیدار میشد میگفت: امشب بریم شاهچراغ.
یه روز هم رفتیم هایپراستار و یه کم خرید کردیم و آروشا رو بردیم ایرانلند برای بازی که واقعاً قشنگ ساخته بودن و من خیلی خوشم اومده بود. آروشا هم اونجا دایناسور دید و کلی ذوق کرد.
تقریباً تمام پاساژهای شیراز رو با عمه چرخیدیم و نتیجه دو تا مانتو شد برای مامان ناز. یهدونه اسپرت پوما که از فروشگاه مجتمع خلیج فارس خریدم و یهدونه هم رسمی گوچی که از سلطانیه خردیم و خیلی دوستشون دارم. یه کم هم خرتوپرت خریدیم و خلاصه کلی چرخیدیم.
شبها هم تا آروشا میخوابید تا چهار و پنج صبح با بهنوش فیلم میدیدیم و حرف می زدیم و فالوده میخوردیم. بعضی شبها هم مینشستیم با مامان به حرف زدن و نمیذاشتیم مامان بخوابه!
مثل همیشه زمان به سرعت گذشت و با اینکه دلم برای علی خیلی تنگ شده بود ولی موقع برگشتن باورم نمیشد که دوهفته گذشته. مثل همیشه کلی خوش گذشت و کلی همگی زحمت کشیدن. مامان و بابا و عمه و عمو برامون سنگ تموم گذاشتن و از اینجا از همگی از طرف خودم و آروشا تشکر میکنم.
پنجشنبه بعدازظهر برگشتیم با یک ساعت و نیم تأخیر! خدا رو شکر این بار آروشا خیلی بیشتر همکاری کرد و تو هواپیما هم خیلی کمتر شیطونی کرد. وقتی رسیدیم سه تا پرواز با هم نشسته بودن و فرودگاه قیامت بود و من دل تو دلم نبود که علی رو ببینم و داشتم تو جمعیت می گشتم که علی رو از دور دیدم. نفهمیدم چطوری خودم رو بهش رسوندم و رفتم بغلش. علی هم کلی به خودش رسیده بود و سلمونی و حموم و یه گل خوشگل هم برام خریده بود و البته یه پازل هم برای آروشا. چقدر برام جالب بود انگار دفعهی اوله که میبینمش و تو دلم میلزرید و انگار نه انگار که دوازده ساله داریم با هم زندگی میکنیم. تو ماشین مرتب سرش رو بر میگردوند و به من نگاه میکرد و بعد از چند بار پرسیدم چی شده؟ گفت :خوشگلتر شدی. خندهم گرفته بود چون با تأخیری که داشتیم کلی خسته و داغون بودم و دوش لازم. همون شب تولد پانیذ دعوت داشتیم. تا رسیدیم خونه چمدون رو گذاشتیم تو اتاق و پریدم حموم و حاضر شدیم و رفتیم تولد پانیذ و شب خیلی خوبی بود و کلی نگاه عاشقانه بینمون رد و بدل شد! تا از کنارم رد میشد زیر گوشم میگفت: دوستت دارم. آخر شب هم تا نشستیم تو ماشین آروشا از خستگی غش کرد و تا دوازده ظهر فرداش خوابید. جمعه شب هم عروسی همون دوست علی که یک ماه و نیم پیش نامزدیشون بود دعوت داشتیم. ظهر آروشا رو بردیم خونهی مامان اینا و اومدیم خونه یه کم کارهای چمدون باز کردن و مرتب کردن و حاضر شدیم رفتیم عروسی. حوصلهی آرایشگاه رفتن نداشتم. مامان برام بیگودی پیچید؛ وقتی حاضر شدم بازشون کردم. جلوی موهام رو جمع کردم و بقیه رو باز ریختم دورم و یه پیرهن دکلتهی پلنگی کوتاه هم پوشیدم و برای علی هم یه کروات پلنگی ست کردم و رفتیم عروسی. عروسی تو باغ بود و خیلی خوب بود. لباس عروس درست مثل لباس عروسی من بود و همون مدل دکلته با پف اسکارلتی. کلی رقصیدیم و حتی تانگو رو هم که آهنگ تانگوی عروسی خودمون بود. آهنگ سلطان قلبها رو به یاد عروسی خودمون رقصیدیم. شب خوبی بود. عروس و داماد تو این مدت مربی رقص خصوصی داشتن و یه رقص والس دونفرهی عالی کردن که من خیلی دوست داشتم. رقص چاقو رو هم خود عروس با یه آهنگ اصیل ایرانی و رقص اصیل ایرانی انجام داد که خیلی زیبا بود. تا دوماه دیگه هم دارن میرن آمریکا زندگی کنن. به علی میگم این همکلاسیت هم رفت و باز دوستهامون کمتر شدن. تقریباً تمام همکلاسیهای علی و دوستهامون آمریکا و کانادا و استرالیا و انگلیس و ... رفتن و فقط ما و دو تا از دوستامون موندیم که تا حالا تصمیم جدی به رفتن نگرفتیم. به قول علی باید بدونیم برای چی میخواییم بریم. رفتن صرف مهم نیست؛ هدف مهمه.
برای دوشنبه هم علی سورپرایزم کرد. بلیت کنسرت احسان خواجهامیری رو از قبل گرفته بود و کلی خوشحالم کرد. مدتها بود دلم میخواست این کنسرت رو برم که اسبابکشی و .. فرصتی برامون نذاشته بود. آروشا رو طبق معمول دادیم به مامان و رفتیم سالن همایشهای برج میلاد. اولین باری بود که تو ایران کنسرت میرفتم. واقعاً بینظیر بود. جامون هم خیلی عالی بود. من که از اول تا آخر نه دست زدم و نه فریادی. فقط گوش میکردم و لذت میبردم. خیلی خوشم اومد! خیلی! اونقدر که وقتی تموم شد دوست داشتم دوباره از اول تکرار میشد. بعد از کنسرت هم دوتایی شام خوردیم و رفتیم دنبال آروشا و اومدیم خونه.
سهشنبه هم کلاس آروشا شروع شد که رفتیم. همین چند جلسه که نرفته بودیم باعث شده بود کلی خجالتی بشه؛ شعرها رو زیر لب میخوند. پنجشنبه هم مامانی برای خیرات آش نذری داشت. رفتیم اونجا و آش پختیم و هم زدیم و خوردیم. جمعه هم آروشا رو دادیم به مامان اینا و با علی تا شب خونه رو تمیزمیکردیم. همهجا برق افتاد و خونه زیر و رو مرتب شد.
از آروشا گلی بگم که حسابی مشغولم کرده و شیطون بلا شده. بهش می گم آروشا تو شیراز کی بهت میگفت: طلا طلا طلایی؟ میگه: ساناز (مستأجر مامان اینا) میگم کی بهت میگه شکر پلو؟ میگه : مرضیه (خانوم پسر عمهی علی) میگم کی بهت میگه سلام بر حضرت آروشا؟ میگه: بابا محمد. این روزها آروشا با هر بچهای بخواد شوخی کنه میگه: دمب موشی و خودش میخنده. نمی دونم کجای دمب موشی خنده داره!
چند شب پیش خونهی مامانی مهمون داشتن شقایق بردش تو اتاق لباسش رو عوض کنه تا لخت شده گفته: شقایق! امیررضا من رو نبینه زود تنم کن! حالا امیررضا پسر خالهی سی و سه ساله مجرد مامانمه. کلی شوک شده بودیم از حرفش. این روزها هر شب یه کیسه اسباببازی و خرتوپرت از خونهی مامان اینا جمع میکنه با خودش میاره خونه خودمون و فرداش یه کیسهی دیگه جمع میکنه که ببره خونهی مامان فلور. دائم میگه میخوام برم مدرسه یا دارم میرم کلاس اول. میگیم آروشا بری مدرسه چکار کنی؟ میگه: آب بابا بنویسم.
به محض اینکه بادی ازش خارج بشه بلافاصله میگه: باد دادم! حالا اگه کسی هم متوجه نشه خودش اعلام میکنه. اون روز تو کلاس وسط اون همه شعر و آهنگ و صدا برگشته میگه: المیرا جون باد دادم! المیرا مربیه از همه جا بیخبر برگشته میگه نازنین نمیفهمم چی میگه! گفتم میگه باد دادم! نمیدونم چه افتخاریه که حتما باید بقیه بفهمن!
این روزها باهاش نسبتها روکار میکنم مثلاً مامان من کیه؟ بابای پانیذ اسمش چیه؟ و ... باباش هم شبها باهاش شطرنج کار میکنه البته فقط در قالب یادگیری اسم مهرهها و چیدمانشون؛ به خودش Chess بازی کنم با بابا جان. از دوچرخه هم بیشتر سبدش رو دوست داره که توش ماشینهاش رو بریزه و البته چند قدمی هم خودش حرکت میکنه. دست بابا فرشید درد نکنه که یادش داده. همچنان عاشق آببازی و آب پاشیدن و ... است. دائم همه جا خیسه. تکون بخورم شیشهش رو برگردونده رو ملافه و زمین و ...
یه شخصیت خیالی خودش ساخته به اسم بداتون که هر کاری بدی که میکنه میگه اون بداتون بود و خیلی جالبه می گم آروشا بداتون چند سالشه؟ میگه: دوسال و دوماه. یعنی خودش هم دقیق میدونه که بداتون شخصیت منفی خودشه.
یه دفعه وسط روز میاد میگه اون رو بده. میگم اون چیه؟ میگه اون. انگشتش رو هم بالا میگیره و فکر میکنه. حالا شانس بیارم خودم بفهمم منظورش از اون چیه وگرنه یه نیم ساعتی باید بپرسم ازش کجا دیدی؟ کی خریده بود؟ چه رنگی بود؟ که شاید به جواب برسم و گرنه ماجرا داریم.
داره با مامانم تو خونهش بازی میکنه می گه به خواهرم هم بدم بخوره. مامانم می گه اسم خواهرت چیه؟ میگه: آتار. یه دختر دیگه هم داریم و خودمون خبر نداریم.
روزی که خیلی سر حال باشه و بخواد یه جورایی محبت کنه میره و میاد دست و پام رو بوس میکنه. من رو بغل میکنه و وقتی میگم مرسی عروسکم. میگه: خوایش میکنم. اینجاست که خستگی آدم در میره و برای تمام روزت انرژی میگیری.
از نظر غذایی هم خدا رو شکر بد نیست. یه روز خوبه و یه روز هم نه. کشمش و پسته و گردو رو خوب میخوره. پنیر و ماست و شیر و دوغ هم مرتب. غذاش رو باید با داستان و قصه و کارتون بخوره یه جورایی باید حواسش پرت بشه تا خوب بخوره.Egg پفدار هم به قول خودش دوست داره. (خاگینهی خودمون) گردوی تازه اصلا دوست نداره برعکس خودم که عاشقشم. نون برشته و خشک رو خیلی دوست داره. می گه از اون نونهایی که مامان حمیلی داره. مامان حلیمه هم اسمش دیگه شد حمیلی حتی بچهها هم به مامان میگن حمیلی و مامان هم اعتراضی نداره.
روزی که مهمون دعوت کرده بودم مامانی شمال بود و نبود و هنوز خونهی جدیدمون روندیده به خاطر همین دوشنبه شب مامانی رودعوت کردم. این بار هم برنج رو می ذارم و کباب از بیرون. خیلی راحتتره برام با بچه. آخر هفته هم بابا علی برای یه سفر کاری داره میره استانبول و ما کوچ چند روزه داریم به خونهی مامان اینا.
و اما یه اتفاق شیرینی که تو این مدت افتاد این بود که وبلاگ آروشا تو برترین وبلاگها رتبهی 64 رو آورد. این برای من و علی یه سورپرایز بزرگ بود درحالیکه اصلا انتظارش رو نداشتیم. شیرینی ماجرا برامون اینجا بود که از دوستان و خوانندگان وبلاگ نخواسته بودیم که در نظر سنجی شرکت کنند و بهمون رأی بدن و همین موضوع ارزش رتبه رو برامون صد چندان کرد. همینجا دست تکتک عزیزان و دوستانمون که ما رو لایق رأی ارزشمند خودشون دونستن، صمیمانه میفشارم. واقعاً از همهتون سپاسگزارم. این انگیزهای شد برامون که وبلاگ آروشا رو جدیتر ببینیم و بدونیم چقدر دوستهای عزیز نادیده داریم که خالصانه دوستمون دارن و براشون اهمیت داریم.