بله آروشا کوچولوی ما 27 ماهه شد ولی نمیدونم چرا اینقدر فاصلهی بین پستهام طولانی شده. خیلی دوست دارم زودتر بنویسم ولی اصلاً وقت و انرژی برام نمیمونه؛ و پستها شده درست همزمان با ماهگردهای آروشا. چقدر سال سوم بچهداری داره زود میگذره! سه ماه از تولد دوسالگی به سرعت گذشت. شاید برای اینه که خیلی ازصبح تا شب مشغول آروشا و رفتارهای عجیب و غریب و غیر قابل پیشبینی مخصوص دو تا سه سالگیش شدم. آروشا این روزها بیشتر از قبل انرژی میخواد و من هم واقعا از صبح تا شب مشغولم.
آروشا این روزها یکی از سرگرمیهاش این شده که مرتب میپرسه کوچولو بودم به بابا جان چی میگفتم؟ به مامان ناز چی میگفتم؟ به پانیذ چی میگفتم و ... جواب همه رو هم خودش میدونه و جالبه که از وقتی از شیراز اومدیم قصهی بچگیهای باباجان هم که مامان حمیلی تعریف کرده اضافه شده. خودش میگه بابا جان کوچولو بوده به زانو میگفته زانا به لحاف میگفته یایاف و ... بعضی وقتها هم یه سوالهایی میپرسه که خودم دیگه نمیدونم چی جواب بدم مثلا میگه به “بانینی“ چی میگفتم به نوژا چی میگفتم و ... میگم اون موقع هنوز نمیتونستی این کلمات رو بگی یا هنوز با نوژا دوست نبودی. دیگه اینکه هر جایی بریم و هر بچهای رو ببینیم باید تا چند وقت قصهش رو بگیم مثلاً قصهی بچهای رو که تو فرودگاه شیراز دیدیم و با آروشا دوست شد. قصهی دایناسور دیدن آروشا تو هایپراستار شیراز، قصهی اون آقاهه که سوار بوفالو شده بود و از روی بوفالو پرت شد رو تشک و همه خندیدن و ... اگه یه واو جا بندازی مچت رو میگیره و باید تکرار کنی. آب بخوریم میگه قصه شو بگو!
این ترم بهدلیل گرمای شدید اسمش رو ننوشتم و یکماه استراحت دادم تا هوا یه کم بهتر شه! تا میرسیدیم با اینکه ماشین کولردار بود لپهاش قرمز میشد و مثل لبو میرفتیم کلاس. بهشدت حافظهی قویای داره و یه وقتی یه جریاناتی از پارسال تعریف میکنه که من و علی تعجب میکنیم که با چه جزییات دقیقی یادش مونده. این روزها داریم فلش کارتهای قبل رو بهعلاوهی سبزیجات به انگلیسی دوره میکنیم و کتابهای قبل رو میخونیم. چند روز پیش داشتیم با غذا سبزی میخوردیم اومده به علی میگه بابا جان اینGreen Onion و این یکی Radish. علی از در اومده تو بغلش کرده میگه: چطوری انرژی؟ برگشته به باباش میگه من انرژی نیستم من آروشام.
مهرههای شطرنج رو هم با چیدمانش تقریباً یاد گرفته و هر شب یک ربع با بابا جانش Chess بازی میکنه؛ تا اینجا با علاقه و بازی خوب پیش رفته. چند روز پیش بابام بهش میگه آروشا جان یه سوال ازت دارم برگشته میگه بابا فرشید الان سوالم خاموشه! روز تعطیل داشت با علی تو اتاقش بازی میکرد چند تا عکس برگردون چسبوند به زیرپوش علی، فردا صبحش داشت بازی میکرد اومد گفت مامان ناز بابا جان کجاست؟ گفتم سر کار. برگشته میگه ای وای با عکسبرگردونها رفته سر کار! به تراش میگه بتراش و تراشیدن مدادهاش خیلی براش هیجان داره. دوست داره بشینه تماشا کنه و آخر سر هم میگه مامان ناز مرسی که مدادهام رو بتراشیدی. دختر مسئولیتپذیریه و اگر کاری ازش بخوام حتماً انجام میده. اتاقش رو درست مثل خودم جمع میکنه و الان کاملا میدونه که هر کدوم اسباببازیها باید کجا برن. یه کیسه اسباب بازی داره که از تختش آویزونه و توش لگو و بلاکها و حیواناتشه. وقتی میخواد جمع کنه کتابها رو میذاره تو کشو و اسباببازیهای تو کیسه رو هم میذاره سر جاشون و اسباببازیهای موزیکال هم میره تو یه کشوی دیگه. یه سری مدادرنگی داره که مخصوص بچههاست و قطرش بیشتره. اونا رو تو جامدادی میذاره و یه سری هم مدادرنگی معمولی داره که جعبهش رو پاره کرده و دور اونا رو کش انداختیم که گم نشه. بعد از بازی همه رو جمع میکنه میاره و با تلاش خودش دورشون کش میندازه و میذاره کنار دفتر نقاشی. چند روز پیش داشتیم دوتایی اتاق رو جمع میکردیم که اشتباهی یه توپ رو گذاشتم تو کیسه اسباببازیها بلافاصله گفت مامان ناز اون برای تو کشوه و خودش در آورد. الآن دقیقاً میدونه که هر کدوم اسباببازیهاش کجاست و هر کدوم رو بخواد سریع برمیداره و لازم نیست همه رو بریزه تا اسباببازی مورد نظر رو پیدا کنه. برای لباس پوشیدن هم دیگه خودش حسابی نظر میده و قبل ازبیرون رفتن میاد میگه میخواد چی بپوشه. اگه جای خاصی نخوایم بریم میذارم خودش انتخاب کنه با اینکه بعضی وقتها یه تیپ فضایی میشه، مثلاً با پیرهن آدیداس میپوشه و یا با تیپ اسپرت یه کیف بربری میگیره دستش و و خلاصه ماجرا داریم.
وای از وقتی که بیفته رو دندهی گریه دیگه خدا میدونه که کی ساکت بشه. چند شب پیش یه مقاله پیدا کردم که نوشته بود در این مواقع کودک دوسالهی شما فقط دنبال جلب توجه از سوی شماست؛ به گریهش کوچکترین اهمیتی ندید در این حد که اگر یه زیر چشمی نگاهش کنید یک دقیقه به گریه اضافه میشه اگر باهاش حرف بزنید و بخواهید که گریه نکنه پنج دقیقه به گریهش اضافه میشه. بنابراین ماهم سریع راجع به یه موضوعی جدی صحبت میکنیم و انگار نه انگار که داره گریه میکنه و خودش آروم میشه. به قول دکتر هلاکویی اگر عکسالعمل نشون بدید کودکتان برنده شده و این یه الگوی رفتاری برای رسیدن به توجه در مواقع خاص میشه. البته همهی اینها در شرایطی که دلیلی برای گریه وجود نداره.
از زمانی که آروشا تو تخت خودش میخوابید صبحها که باباش میخواست بره سر کار بغلش میکرد و میآوردش رو تخت خودمون؛ چون اتاقمون با پردهی قهوهای حسابی تاریکه و بیشتر میخوابید. وقتی هم بیدار میشد فکر میکرد پیش ما خوابیده ولی الآن دوهفتهست که دیگه تا لحظهای که خوابه تو تخت خودشه. وقتی هم که بیدار میشه با خودش حرف میزنه و من میفهمم بیدار شده. از این بابت خیلی خوشحالم که دیگه کاملاً این موضوع رو فهمیده که هر کسی باید تو تخت خودش بخوابه. اتاق خواب و تختش رو خیلی دوست داره و حتی بعضی وقتها که بیرون هستیم میگه بریم خونه تو اتاق آروشا. بچههای زیادی رو دیده بودم که تا بزرگسالی رو تخت مامان و باباشون میخوابیدن و حاضر به جدایی نبودن. این موضوع خیلی برای من و علی مهمتر از پروژهی از پمبرز گرفتنش بود.
داشتیم دوتایی بستنی میخوردیم من زودتر تموم کردم برگشته میگه آفرین مامان ناز گلم که بستنیت رو تا آخرش خوردی چه دختری! داشتیم بازی می کردیم یهدفعه برگشت گفت مامان ناز پدرسوخته. من رو میگی شوکه شده بودیم! گفتم آروشا این خیلی حرف زشتیهها دیگه نگیا. چند روز بعد مهمون داشتیم سر شام اومد با مهمونمون شوخی کنه زد رو پاش و گفت: پدر ... یههو یادش اومد که حرف بدیه ادامه داد: پدر پدر پدر ... خوبه حداقل حواسش جمع بود. از این بابت خیلی عاقلانه رفتار میکنه اگر بهش بگیم نباید این کلمه رو بگی تمام حواسش رو به این موضوع میده که تکرار نکنه و اگر از دهن کسی بشنوه سریع برمیگرده به من نگاه میکنه که یعنی این چه حرفی بود؟!
یکشنبه دو هفته قبل عروسی دختر عمهم تو کانادا بود، شوهرش هم کانادایی هست و امیدوارم خوشبخت باشه. دوشنبه هفتهی پیش هم یکی دیگه از دختر عمههام مامان شد و یه دختر کوچولو به اسم آوا به دنیا آورد. به این ترتیب به فاصلهی یک هفته یه دختر عمه تو ایران مامان شد و یه دختر عمه تو کانادا عروس.
تو این مدت هم چند روز که بابا علی نبود خونهی مامان اینا بودیم. جمعهش هم رفتیم خونهی مامان و بابای عروس گلمون شادی جون دیدن مادر بزرگ عزیزش. آروشا هم رفت تو حیاطشون و کلی با تاب بچگیهای شادی جون بازی کرد. اونقدر خوشش اومده که هر روز میگه بریم خونه مامان و بابای شادی جون. شبش هم با دایی ایمان و شادی و مامان و بابا رفتیم بیرون. شنبهش هم علی اومد با گل و سوغاتی دنبالمون و اومدیم خونمون. تو اون هفته یه چکاپ ماهانه بردم آروشا رو که دکتر ویتامینهاش رو عوض کرد و همه چیزش نرمال بود. همون هفته آزمایش ادرار هم دادیم که خدا رو شکر مشکلی نبود. پنج شنبه دو هفته پیش فینال مسابقات تنیس ایران (جام رمضان) بود که دعوت شده بودیم باشگاه انقلاب و مردد بودیم که آروشا رو ببریم یا نه که نهایتاً تصمیم گرفتیم ببریم. نتیجه این شد که کلاً از بازی هیچی ندیدیم و از اول تا آخر بیرون از زمین آروشا با یه توپ تنیس بازی می کرد و ما هم به دنبالش. ولی درکل شب خوبی بود و از اون روز تو خونه دائم میگه میخوام برم تنیس بازی کنم و با توپش بازی میکنه. همون شب همکار ترک علی هم اونجا بود و دعوتشون کردم که هر وقت خانومش اومد ایران تشریف بیارن منزل تا در خدمتشون باشیم. دیدین این جور وقتها آدم به جز تعارف حرفی نداره بزنه. دقیقاً ما این حرف رو زدیم اومدیم بیرون تو ماشین علی گفت خانومش داره دو سه روز دیگه میاد ایران! به این ترتیب برای جمعه شب دعوتشون کردیم به همراه یکی دیگه از مهندسهای شرکت با خانومش و بچهش. پنجشنبه شب عمو حسین و خاله سارا اومدن خونهمون سر-خونه-نویی. کلی زحمت کشیدن؛ شب خیلی خوبی بود و خوش گذشت. سارا جون یه کیک خیلی خوشمزه که من دوست دارم هم پخته بود برامون آورده بود که وقتی فهمید ما فرداش مهمون داریم گفت بذار برای فردا. بعد از اینکه رفتن تا پنج صبح مشغول بودم. تازه کلی از کارهام رو مامان به عهده گرفته بود و چهارشنبه هم تمام خریدهام رو انجام داده بودم. جمعه هم از ظهر آروشا رفت خونهی پانیذ اینا و علی هم به دنبال مابقی کارها. تا هشت و نیم شب که مهمونا بیان رو پا بودم. به پانیذ هم گفته بودم بیاد و بیبی-سیتر بشه و مراقب بچهها باشه. آروشا و دختر همکار ترک علی همسن بودن. دخترشون "دافنه" سه ماه از آروشا کوچکتر بود و پسر همکار علی هم به نام آرسام پنج ساله بود. پانیذ هم خیلی زحمت کشید و تمام مدت داشت با بچهها تو اتاق بازی میکرد و بهشون غذا داد و .... ما هم مشغول صحبت و پذیرایی. نه ما ترکی بلد بودیم و نه اونا فارسی و بنابراین همه انگلیسی حرف میزدن و از این بابت خوب بود. پذیرایی هم عالی بود و غذاها همه عالی شده بودن و همین طور دسرها و البته کیک سارا جون هم کلی به میز دسر جلوهی دیگهای داد. خلاصه به قول معروف ترکوندیم درحدی که موقع برگشتن به علی گفته بودن ما تو زندگیمون مهمونی زیاد رفتیم ولی امشب یه چیز دیگه بود.خونه هم حسابی تمیز شده بود و تمام شمعهام رو هم روشن کرده بودم و خلاصه ازاون مهمونیهایی بود که با اینکه یک هفته بدو بدو داشتم ولی خودم آخر شب خیلی راضی بودم و علی هم کلی ازم تشکر کرد. به علی گفتم اگر قرار بود برای آروشا خواستگار بیاد اینقدر استرس نداشتم که برای این مهمونی داشتم! بعد از رفتن مهمونها تا چهار و نیم با پانیذ مشغول جمعوجور کردن و جابهجایی غذاها و ... بودیم. کارهامون که تموم شد دوتایی یه بستنی با توت فرنگی به عنوان جایزه خوردیم و خوابیدیم. شنبه صبح وقتی پاهام رو زمین گذاشتم کف پام بهشدت درد میکرد. آروشا رو حاضر کردیم و رفتیم خونهی مامان اینا و بعدازظهرش چهار ساعت خوابیدم و یه دوش گرفتم تا یواش یواش روبهراه شدم.
پرنس جورج هم بالاخره به دنیا اومد و ملکهی بریتانیا نتیجهش رو هم دید. من از طرفدارهای کیت میدلتون هستم و تقریباً هر روز یه سر به سایت دوشس کمبریج میزنم. احساس میکردم دختر به دنیا بیاره، وقتی فهمیدم پسر به دنیا آورده یه کم شوکه شدم. دو روز بعد از عروسیشون آروشا به دنیا اومد و دو روز قبل از دو سال و دوماه و بیست و دو روزگی آروشا بچه دار شدن. این هم یه بازی تاریخی دیگه.
این تعطیلی عید فطر رو هم تهران بودیم و هرشب رفتیم پیکنیک و آروشا هم کلی رو چمنها بازی کرد و لذت برد.
درست در دو سال و دو ماه و بیستودو روزگی آروشا خوانندهی عزیز وبلاگ، مریم جون، این عکسهای زیبا رو برام هدیه فرستاد که من چند تایی رو برای آروشا یادگاری میذارم. مریم عزیز واقعاً از وقت و سلیقهای که گذاشتی بینهایت ممنونم.