آروشا جمعه دوازده مهرماه بیست و نه ماهگیش تموم شد و وارد سی ماهگی شد؛ درحالیکه همون هفته مامان ناز شمع سیسالگی رو فوت کرد. خدارو شکر که تو سیسالگی یه عروسک سیماهه دارم و هر لحظه از بودنش بیشتر احساس غرور میکنم.
آروشا هم مشغول بازی و شیطنت و شیرین زبونی. مهمترین کاری که تو ماه گذشته انجام دادیم همون پروژهی جیش بود که خدا رو شکر بدون هیچ استرسی و فقط با بازی و جایزه نتیجه گرفتیم و الان یه دختر خانوم داریم بدون دایپر البته شب تا صبح رو دایپر داره چون هنوز قبل از خواب شیر میخوره و با اینکه تا صبح خشکه ولی به محض بیدار شدنش بلافاصله جیش می کنه و تا من بخوام از اون اتاق بیام و بریم دستشویی دیر میشه.
مورد بعدی شیر خشک بود که اون هم نا خواسته دیگه نمیخوره. داستان به این شکل بود که به لطف تحریمها مواد اولیهش وارد نمیشه و دیگه تولید نمیشه و در نتیجه شیرخشک هم از تو خونهمون خداحافظی کرد. فقط شیرپاستوریزه میخوره و همین موضوع باعث شد شکمش یبوستی بشه و حسابی درگیر بشیم. در حدی که بچهم هر چی میخواد بخوره اول میاد میپرسه مثلاً مامان ناز نارنگی پیپیم رو سفت میکنه؟ آب زیاد بخورم پیپیم سفت نمیشه؟ و ... البته قبلش یه گلاب-به-روتون رو اضافه میکنم. خودش دیگه در این رابطه استاد شده در حدی که چند روز پیش مامان گفت برات کیتکت خریدم. بلافاصله گفت نه مامان فلور من نمیخورم پیپیم سفت میشه. الان خیلی بهتره و داریم با سوپ و مایعات و میوه روبراهش میکنیم.
از شیرینزبونیهاش بگم که براش اینجا یادگار بمونه. چند هفته پیش داشتیم میرفتیم بیرون و علی داشت کمربند میبست که از آروشا پرسید بابا جان اسم این چیه؟ آروشا یه کم فکر کرد و گفت یادم نمیاد ولی انگلیسیش میشه Belt! این روزها هر کلمهای که میگه خودش میگه انگلیسش میشه این و البته بعضی وقتها هم برعکسش رو میگه. مثلاً میگه Goat به انگلیسی میشه بز. ولی ما سعی میکنیم دراین رابطه بهش فشار نیاریم که کدوم فارسی و کدوم انگلیسیه. از روی کتاب Alphabet براش کلمات رو میخونم و این باعث شده که حروف رو هم تا حدودی یاد بگیره مثلاً می گم آروشا O مثل؟ میگه: Orange و یا X مثل؟ میگه Xylophone همین طور خیلی از حروف دیگه. بعضی از حروف رو هم میشناسه مثلاً داشتیم در خونه رو میبستیم که آروشا چراغ کنار دکمهی آسانسور رو نشون داد و گفت اینجا نوشته P نگاه کردیم دیدیم آسانسور تو پارکینگه و وقتی اومد بالا گفت این مثل S میمونه عدد5 به نظرش شبیه S بود. اعداد رو هم تا ده به انگلیسی کاملا یاد گرفته و از روی گوشی تلفن مرتب میپرسه کهOne کدومه و ... خودش هم یه وقتایی یه کشفیاتی میکنه که در نوع خودش خیلی جالبه. مثلاً داشتیم فلشکارت کار میکردیم که گفت: مامان چرا هندونه به انگلیسی Watermelon ه و آب Water؟ مونده بودم چی بگم گفتم چون هندونه زیاد آب داره!
تو این مدت هم اتفاقات خوب و بد داشتیم. اول بدش رو میگم تقریباً یک ماه پیش رفتیم شمال البته من و آروشا با مامان فلور و دایی ایمان و شادی جون با پانیذ اینا رفتیم و قرار بود علی آخر هفته بیاد پیشمون که تو جاده تصادف کرد. خیلی روزهای سختی داشتیم. خدا رو صد هزار مرتبه شکر میکنم که خودش سالمه ولی متأسفانه تصادف مجروح داشت و باز خدا رو شکر که به خیر گذشت. علت تصادف هم بارندگی و لغزندگی جاده و همین طور نشست زمین درست سر همون پیچ بود. ماشین هم حسابی داغون شده و از بد ماجرا درست همین امسال ما ماشین رو بیمه بدنه نکرده بودیم چون تصمیم داشتیم بفروشیم و اتفاق هم همین امسال افتاد. هنوز حسابی درگیریم برامون دعا کنید. بهشدت محتاج گذر زمان هستم. این حادثه خیلی تو روحیهمون اثر گذاشت و تا چند روز که اصلا نمیتونستیم بخوابیم. خدایا شکرت که یکبار دیگه معجزهت رو نشونم دادی و علی جونم رو سالم به من بخشیدی. اولین عشق واقعی زندگی هر دختری پدرشه و این عشق رو دوباره به آروشا بخشیدی. همون شب وقتی آروشا باباش رو "بابای من، بابای مهربونم" صدا کرد فقط اشک بود که از چشمام سرازیر شد.
الان مدتیه که ماشین مامانم رو آوردیم. آروشا اون روز به مامان میگه: مامان فلور ما ماشینت رو بدون اجازه سوار میشیم. هر از گاهی هم سراغ ماشین Blue ی خودمون رو میگیره و میگه آهنگهام اونجا بود.
اتفاقات خوب هم اینکه چند تا مهمونی و عروسی دعوت داشتیم و خیلی بهمون کمک کرد تا یه کم از اون حال و هوا بیرون بیاییم. یکیش عروسی دختر دوست بابام بود تو باغ تو محمدشهر که واقعاً بینظیر بود و خیلی خوش گذشت. این عروس و داماد هم رفتن امریکا. امیدوارم خوشبخت باشن و همیشه سلامت. یه شب خونهی دایی ایمان و یه شب هم خونهی عمو حسین دعوت داشتیم. دو هفته پیش هم تولد پسر عمهم که تازه نامزدیشون بود دعوت داشتیم و آروشا کلی رقص چاقو و تولد بازی کرد.
این روزها مامان فلور داره کابینتهاش رو عوض میکنه. مشغول خرید فر و گاز و ...بودیم و همینطور یه کم وسایل کابینتها. یه روز با مامان و شادی رفتیم بازار و کلی خرت و پرت خریدیم. حدود ده سالی میشد نرفته بودم. خیلی خوب بود یاد جهاز خریدن افتاده بودم. هر جا میرفتیم به من و شادی میگفتن عروس خانومها بفرمایید تو شاید پسندتون شد مدلهای دیگه هم داریم. من و شادی هم میخندیدیم گفتم باز جای شکرش باقیه که هنوز به نظر عروس میایم! ما هم میگفتیم اومدیم برای مامانمون جهاز بخریم.
مورد جدیدی که آروشا خیلی بهش دقت داره اینه که کدوم حیوون به بچهش شیر میده و پستون داره و کدوم حیوون تخم میذاره و نینیش دونه میخوره. تقریباً یاد گرفته که تموم حیووانات چی میخورن و پستاندار هستن یا نه؟ هنوز حسابی عاشق عکس برگردون هست و بهترین جایزه براش به حساب میاد. وقتی یه چیزی رو خیلی دوست داشته باشه میگه من عاشق فلان چیز هستم مثلا من عاشق شکلات خرگوشیم. از چیزهایی که عاشقشه این روزها آهنگ ای جونم سامی بیگیه که از شنیدنش چشماش برق میزنه و فقط با اون حاضره برقصه. اگر موضوعی باعث ناراحتیش بشه و یا بر وفق مرادش نباشه سریع میاد میگه ناراحتم! مثلا چند روز پیش اومد گفت ناراحتم گفتیم چرا؟ گفت: چون ما آکواریوم نداریم!
تولد و تولدبازی بهترین و سرگرمکنندهترین بازی این روزهای آروشاست مرتب برای پپشی و خرسی تولد میگیره و شعر میخونه و حیوونهای دیگه رو دعوت میکنه. همه هم باید تولد اسباببازیهای آروشا رو جدی بگیرن و اگه اهمیت ندن خانوم بهشون بر میخوره. باید دست بزنیم وHappy Birthday بخونیم و خلاصه ماجرا داریم. مورد دیگهای که به شدت ذهنش رو درگیر کرده رنگینکمونه که مرتب تکرار میکنه و تو بازیهاش به عروسکهاش میگه با هم بریم رنگینکمون و وقتی ازش میپرسم رنگینکمون کجاست؟ میگه باید همین رو مستقیم بریم تا برسیم. انگلیسیش رو هم یاد گرفته و میگه: Rainbow
چند روز پیش داشتیم میرفتیم خونهی مامان اینا تو کوچهشون از زیر ماشین یهدونه گربه کوچولو اومد بیرون من یهدفعه پریدم و آروشا گفت: مامان ناز، پیشی رو ترسوندی اون فقط یهBaby بود. اومدم به مامان گفتم به من درس اخلاق هم میده. رفته بود دستشویی جیش کنه تا اومدم برم بشورمش یهدفعه رگ سیاتیک پام به شدت گرفت اومده بود کمرم رو میمالید. بعدازظهر هم وقتی بیدار شد اول پرسید کمرت خوب شد و اومد دوباره ماساژ داد خونهی مامان اینا هم همون شب وسط بازیش اومد ماساژ داد و رفت. قربونت برم دختر مهربونم.
تولد امسالم متفاوت از سالهای پیش بود. روزتولدم به شدت حس کزتبازی بهم دست داده بود و با اینکه تازه خونهتکونی کرده بودم ولی دوباره همه جا رو تمیز کردم و شب هم با علی رفتیم هایپر استار خرید خونه و شام خوردیم. تولدم چهارشنبه بود و چون پنجشب خونه ی داییم دعوت داشتیم من هم کیکم رو بردم اونجا و تولد بازی کردیم. و به این ترتیب تولد سیسالگیم رو شقایق گرفت. دستش درد نکنه. کادوها همه نقدی بود و علی هم مثل همیشه شرمندهم کرد.
کلاس آروشا هم شروع شد، بالاخره تماس گرفتن. اول کلاس رو برای ساعت ده صبح گذاشتن و یک جلسه رفتم دیدم اصلا برای آروشا مناسب نیست. چون آروشا معمولا تا ده و نیم یازده خوابه و برای کلاس باید هشت و نیم بیدارش میکردم. اصلاً تمایلی به صبحانه خوردن نداشت و کلی گریه کرد تا حاضر بشه تو کلاس هم حسابی بد اخلاق بود و لذتی نبرد. ولی در عوض اتفاقی یکی ازخوانندگان مهربون وبلاگ رو تو کلاس دیدیم و کلی از دیدنشون خوشحال شدم. خلاصه ساعتش رو عوض کردم و بعدازظهر میریم. اتفاقاً قبل از کلاس بعدازظهر هم یکی دیگه از خوانندگان گل وبلاگ رو دیدیم و باز هم خوشحال شدیم، رفتیم تو کلاس دیدیم یکی از دوستان خوبمون هم با دختر نازش تو همون کلاس هستن و دیگه حسابی خوشحال شدیم.
هفتهی گذشته هم عمه بهنوش یک روزه اومد تهران و رفت. برای پایاننامه اومده بود ولی باز دیداری تازه کردیم و آروشا هم جایزه اینکه دیگه دایپر نداره رو از عمهش گرفت و صاحب یه عروسک شد با لوازم پزشکیش. انقدر به این عروسک نگون بخت آمپول زده و عروسکه گریه کرده که جیگرم براش کبابه.
به شدت خونهی مامان اینا به هم ریخته ست و این کابینتکارها هم بد قول. این وسط فقط آروشاست که داره حسابی کیف می کنه و لذت میبره از اوضاع. بهش میگم کابینتهای مامان فلور خوشگل شد؟ میگه: هنوز نه! همون مدل کابینت رو که خودم دوست داشتم البته قهوهایش رو برای مامان اینا سفارش دادیم. با دیدنشون حسابی هوس میکنم کابینتهام رو عوض کنم. من عاشق کارهای کلاسیک هستم و با دیدنشون روحم پرواز میکنه ولی به قول یکی از دوستان "خدایا چرا همهی چیزهای خوشگل رو گرون آفریدی؟! و پولش رو هم ندادی؟!"
این تعطیلی آخر هفته رو هم یه کم تو تهران چرخیدیم و به حراجیها سر زدیم و کارهای عقب افتادهمون رو انجام دادیم و استراحت کردیم. برای اولین بار خورشت کرفس درست کردم؛ خیلی خوشمزه شد. یه روز هم کاریپلو درست کردم. البته یه جورایی رسپیش از خودم بود با اون چیزی که تو خونه داشتم. اون هم خیلی عالی شد . در حدی که علی عاشقش شد و گفته هر وقت خیلی دوستم داشتی کاریپلو درست کن! حالا فکر کنید من که هفتهای یکبار هم غذا درست نمیکنم باید دائم چک کنم ببینم برای کاریپلو همه چی دارم یا نه. راستی ادویهش هم ادویهی کاریپلوی "هاتیکارا" بود که واقعاً محصولاتش بینظیره.
یه موضوعیه که مدتها فکرم رو مشغول کرده و اون هم وبلاگ آروشاست. بعضی وقتها فکر میکنم شاید خود آروشا دوست نداشته باشه که خاطراتش عمومی بشه. چون من اصلاً دوست ندارم سانسور شده بنویسم و میخوام تمام خاطراتش و هفته به هفتهی زندگیش رو با جزئیات ثبت کنم نه به صورت تکرار مکررات و روتین نویسی. از طرفی این همه دوستان خوب دارم که انقدر به آروشا محبت دارن؛ واقعاً به همشون عادت کردم و مثل خواهر نداشتهم دوستشون دارم. خلاصه حسابی گیج شدم. دو حالت داره برام: یا مینویسم برای آروشا وهمهی خوانندگان وبلاگ و یا فقط برای خود آروشا.
امروز شنبه بیستم مهرماه چهاردهمین سالگرد روزی بود که برای اولین بار علی عزیزم رو دیدم و وقتی علی آخر شب با یه دسته گل مریم اومد خونه گفتم الان بهترین فرصته که تا حس اون زمان من کاملاً بیداره اینجا خلاصهای از قصهی آشناییمون رو بذارم برای دوستانی که مدتهاست ازم خواستن و من تنبلی کردم. همین طور برای آروشا که البته خودم براش تعریف خواهم کرد ولی شاید روزی که عاشق شد دوست داشته باشه بیاد و اینجا رو بخونه.
اون روز سهشنبه بود بیست مهرماه سال 78. تازه سال تحصیلی شروع شده بود و هنوز ساعت کلاسها خیلی فیکس نبود. روز قبلش به ما گفته بودن که فردا صبح زنگ اول کلاس ندارید و می تونید از زنگ دوم بیایین مدرسه. همون شب دختر عموم که برای اولین بار تو تمام سالهای تحصیلیمون هممدرسهای شده بودیم اومده بود خونهی ما شب بخوابه تا دو تایی با هم بریم مدرسه. شب گفتم هدیه من فردا صبح نمیام تو خودت برو من ساعت ده میام. اون هم اصرار که باید بیایی چون من اومدم اینجا که با هم بریم مدرسه و ... از هدیه اصرار و از من انکار. سرنوشت من قرار بود اون روز رقم بخوره و من باید به مدرسه میرفتم و رفتم. سر صف ایستاده بودیم و داشتیم یواشکی حرف میزدیم که دیدیم در مدرسه باز شد و خانوم مدیر همراه خانوم حلّت (خواهر آقای حلّت معروف) با یه آقای جوونی وارد مدرسه شدن. همهی دختر ها شروع کردن به یواشکی خندیدن و حرف زدن. خانوم مدیر هم یه چشم غرهای به همه رفت. رفتن داخل. ما هم رفتیم تو کلاس و هنوز جابهجا نشده بودیم که خانوم مدیر وارد شد و گفت: بچهها این آقایی که الان همراه من وارد شدن رتبهی شش کنکور سراسری بودن و از طریق خانوم حلت که مشاور موسسهشون هستن خواهش کردیم که بیان و براتون از نحوهی مطالعه و کنکوری خوندن صحبت کنن. اون زمان علی با دو تا از دوستاش که اونها هم رتبهی تک رقمی بودن و همهشون دانشجو بودن یه موسسهی کنکوری داشتن و خانوم حلت هم مشاورشون بود. خلاصه خانوم مدیر رفت و همه دربهدر آینه بودن که ببینن سر و وضعشون مرتبه یا نه! علی اومد تو کلاس همراه خانوم حلت. جدی و با شخصیت. با کت و شلوار. با یه ریش پروفسوری مردونه. چند تا تار موی سفید هم داشت . (که البته الان خیلی بیشتر از چند تاست). بوی عطرش تمام کلاس رو پر کرده بود شروع کرد به صحبت کردن با صدای بم مردونهش که هنوز عاشق صداشم. اگه بگم همون لحظه عاشقش شدم شاید باورتون نشه ولی مرد رویاهای من بود. از اونجایی که من شاگرد اول مدرسه بودم البته تعریف از خود نباشه ولی تمام سالهای تحصیلی شاگرد اول مدرسه بودم هر چی این آقای مهندس سوال پرسید و نمودار کشید من داوطلبانه جواب میدادم در حدی که آخرای کلاس من رو به اسم خانوم داوطلب صدا میکرد. کلاس تموم شد و اومدم خونه برای مامان تعریف کردم. این ماجرا گذشت. اون زمان مامان وبابام برنامهشون این بود که من از سال سوم شروع کنم به کنکوری خوندن تا حتما پزشکی دانشگاه تهران قبول بشم. کلی همه رو من حساب میکردن. با چند تا موسسههای کنکوری هم صحبت کرده بودیم ولی هنوز تصمیم نگرفته بودیم که با کدوم قرار داد ببندیم. بعد از این جریان مامان با مدیرمون مشورت کرد و مدیر مهربونمون این موسسه رو پیشنهاد داد و بعد از یک جلسهی مشاوره قرارداد بستیم و به درخواست خودم علی شد معلم خصوصی من برای ریاضی و فیزیک. البته چون فقط در این زمینه استاد بود من این درخواست رو داشتم! یه آقای دکتر جوون هم شد معلم زیست و شیمی. با جدیت شروع کردم به درس خوندن. به هر کی میگفتم من ازالان دارم برای کنکور میخونم به من میخندیدن. یواشیواش کنکور و درس و پزشکی جاش رو با عشق و عاشقی عوض کرد و تمام مدتی که علی به من درس می داد من تو یه عالم دیگه سیر میکردم و تقریبا هیچ چیزی از کلاس نمیفهمیدم. ولی علی همچنان جدی و بدون هیچ نشونهای ازعلاقه فقط درسش رو میداد و میرفت. یک سال به همین منوال گذشت و سال دوم علی برای تولدم یه دیکشنری بزرگ کادو آورد که تو صفحهی اولش متنی نوشته بود که حس متفاوتی داشت. حسی فراتر از یه معلم برای شاگرد. همون موقع بابا اومد خونه و از اونجایی که ما روی میز نهارخوری کلاسهامون برگزار میشد بابا اومد برای سلام کردن ومن همون موقع گفتم بابا آقای مهندس زحمت کشیدن برام کادو آوردن. بابا تشکر کرد ولی علی یه کم جا خورد که من چقدر سریع به خانواده منتقل کردم و همون جا منظورم رو رسوندم که چیزی از خانواده پنهون ندارم و اهل دوستی و این برنامهها نیستم. حدود دو ماه بعد شب یلدا علی با من کلاس داشت و بعد از کلاس بعضی وقت ها یه گپ سیاسی کوتاه با بابا داشتن و همون شب بابا گفت حالا که آقای مهندس اهل شیراز هستن و همشهری حافظ خوبه ازشون بخوایم یه تفألی به حافظ برامون بزنن. علی هم قبول کرد و تا باز کرد این شعر اومد:
درد عشقی کشیدهام که مپرس زجر هجری چشیدهام که مپرس
گشتهام در جـــــــــهان و آخر کار دلبری برگـــــــزیدهام که مپرس
در حین شعر خوندن هم تا سرش رو بالا میآورد یه نگاه معناداری می کرد و ادامه میداد.
من که حسابی لپهام سرخ شده بود و بابا هم به روی خودش نمیآورد که چیزی دیده.
دیگه بعد از اون جریان یواش یواش همه چیز مشخص شد. بله علی هم از همون اول گرفتار عشق شده بود و به خاطر مسئولیتی که در قبال درس من داشت نمیتونست بیان کنه. کلا تمام زندگیم شده بود این آقای مهندس. مامان و بابا هم در جریان بودن و مخالفتی نداشتن. فقط دائم رو درسم تأکید میکردن. این برای من خیلی عجیب بود. بابا همیشه تأکید داشت که یهدونه دختر دارم و اصلاً شوهر نمیدم. اصلاً تا 25 سالگی خواستگار هم راه نمیدم و ... ولی علی حسابی خودش رو تو دل همه جا کرده بود. بعد از مدتی بابا این اجازه رو داد که علی بعد از کلاسهاش شام رو خونهی ما باشه و بیشتر صحبت کنیم و همدیگر رو بشناسیم. ما تمام مهمونیهای خانوادگی علی رو میبردیم و به عنوان معلم من معرفی می کردیم و بابا و مامان واقعا در این زمینه روشن عمل کردن و بابا اصلا محدودیتی برای شناخت بیشتر قائل نشد و تا زمانی که همه جوره علی رو امتحان نکرد بله رو نداد. درست روز کنکور علی من رو رسماً از بابا خواستگاری کرد. روز عقدمون جواب دانشگاه اومد و من به جای پزشکی، اقتصاد دانشگاه تهران قبول شدم و از اونجایی که پدر شوهر عزیزم هم فارغالتحصیل سال 48 دانشگاه تهران هستن و تعصب عجیبی رو این دانشگاه دارن کلی مورد تشویق قرار گرفتم و الان هم بعضی وقتها به شوخی بابا می گه که فقط من و نازنین تحصیلکرده هستیم! بعدها فهمیدم که اصلاً روحیهی ضعیفم اجازهی پزشکی خوندن به من نمیداد. هیچوقت پشیمون نشدم. این بهترین انتخاب برای من بود. به خصوص که از نظرعلی اقتصاد بهترین و سختترین رشتهی دنیاست! تا مدتها به علی می گفتم آقای مهندس و خجالت میکشیدم بگم علی. علی می گفت به خدا من اسم دارم . اینطوری احساس می کنم با من راحت نیستی ولی من همچنان حتی تو حساس ترین لحظات هم میگفتم آقای مهندس. هنوز هم بعضی از دوستای علی من رو می بینن میگن آقای مهندس چطوره؟ و کلی میخندیم. نکتهی جالب اینکه علی هم اون روز قرار نبوده بیاد مدرسهی ما و چون شب قبلش دوستش با ماشینش تصادف کرده بود علی بهجای اون اومده بود! بله دوستان گلم به این شکل بود که کنکور سراسری در زندگی من رو به سمت کنکور ازدواج سوق داد و سرنوشت من رو رقم زد! ممنونم سرنوشت!
نازنین
بیست مهر 92