بله آروشا خانوم ما سیماهه شد و دیگه داره حسابی برای خودش خانومی میشه. دیگه الان وقتی ازش میپرسیم آروشا چند سالته؟ میگه: دو سال و نیم. تو این یک ماه گذشته کارها و رفتارهاش کلی تغییر کرده و البته بیشتر شیطنت میکنه. رفتارهای لجبازانه و عجیب و غریب هم اضافه شده که بعضی وقتها آدم دلش میخواد بره تو کمد و در رو ببنده و فقط یک دقیقه دور از گریه و لجبازی باشه. واقعا درست گفتن"Terrible Two" بچهها بین دو تا سه سالگی کاملا حسابشده و با برنامهریزی مامان و باباها رو میسنجن و تا جایی که بتونن پیش میرن تا حد و حدود خودشون رو پیدا کنن. اونقدر این مدت مقاله خوندم و مشورت کردم دیگه استاد شدم و تا حد زیادی هم موفق بودم البته. خوبی قضیه اینه که من و علی هر دو همنظر عمل میکنیم و وقتی بگیم نه هر دو قاطع هستیم و کوتاه نمیاییم.
آروشا هم همچنان با جملات و کارهاش ما رو سورپرایز میکنه؛ درست زمانی که حسابی خسته و بیاعصابیم یه جمله میگه که حسابی یواشکی میخندیم و کیف میکنیم. چند روز پیش یه نقاشی کشید و آورد داد به من و علی و گفت: بابا جان و مامان ناز این نقاشی رو با رنگهای مختلف برای یادگاری برای شما کشیدم! خونه داییم بودیم که دمپایی مورد علاقهی شقایق پاره شد و گفت چه حیف من خیلی این دمپایی رو دوست داشتم رفت جلوی شقایق و با حالت دلسوزانه گفت: نگران نباش عزیزم من خودم برات دوباره میخرم.به مامانم میگه این عروسک رو از تو کمد بردار چون ممکنه باعث ترس بشه! به فقط میگه: فدت! انگشتش رو هم میاره بالا و میگه فدت یدونهی دیگه. به قابلمه میگه: قالممه. چند روز پیش تو آژانس بودیم گفت دو تا پول Purple بده بدم به عمو. مونده بودم منظورش چیه گفتم کدوم رو بدم کیفم رو باز کردم دیدم منظورش پنج هزار تومنیه دقت کردم دیدم عکس امام رو پنج هزار تومنی بنفش چاپ شده. بعد گرفت دستش و موقعی که رسیدیم گفت مامان الان پول رو لطف کنم! مرده بودم از خنده بچهم میخواست خیلی مودب باشه. یه بار از خواب پاشد گفت: مامان ناز یه خوابی دیدم که مردگی کردم از خنده! (مردم از خنده) هر چی میشه میگه: آخه چرا؟! مثلاً میگم الان وقت خوابه میگه: آخه چرا؟! دلم غش میره برای این مدل حرف زدنش. با باباش رفته بودن دوتایی باغوحش وقتی به قفس پلنگ رسیده بودن گفته: بابا جان اینجا کنار پلنگ ازم عکس بگیر چون شلوارم هم پلنگیه!
چند وقته تو ماشین آهنگ (دیگه عاشق شدن ناز کشیدن فایده نداره نداره ...) رو گوش میدیم و آروشا هم خوشش اومده و میگه بابا جان ناز کشیدن رو بذار. وسطهاش توضیح هم میده برای ما مثلاً وقتی میگه: (دیگه پیر شدی و خبر نداری) میگه من وقتی میرم حموم انگشتام پیر میشه! بیشترش رو حفظ شده و میخونه . تو آهنگ ملودی هم که هنوز جزو آهنگهای مورد علاقهی آروشاست وقتی میگه: (دنیا تو رو کم داره) هر دفعه میگه چرا گفت "تو" باید میگفت "شما" ما میگیم خوب آهنگش اینجوری بهتر میشده میگه: آخه چرا! هر از گاهی میاد میپرسه الان ساعت چنده؟ بعد که جواب میدیم میگه اون مغازه که عکس برگردون میفروشه الان بازه؟ همچنان مشغول عکسبرگردون بازی و چیدمانشونه. یه دیوار اتاقش تو خونهی مامان اینا کلا عکسبرگردونه. دائم هم تاکید میکنه که کسی نباید به اینها دست بزنه چون من خیلی زحمت کشیدم براشون.
عاشق سرزمین عجایبه و تقریبا هر هفته جمعهها میبریمش و چندتا بازی سوار میشه و بستنی اسکوپ (به قول خودش) میخوره و میاییم. هر وقت یه کاری بکنه که خوب نباشه سریع انگشت کوچولوی پاش رو نشون میده و میگه ببین این انگشت چقدر کوچولوئه و میخواد به ما با سیاست مخصوص خودش بفهمونه که من هنوز نینی هستم و حالا یه اشتباهی کردم. هر وقت هم بخواد به ما بگه که من دیگه خانوم شدم و رو من حساب کنید انگشت شصت پاش رو نشون میده و میگه: این انگشت بزرگه! بازی موردعلاقهش این روزها کاغذ رنگی و چسب ماتیکی و قیچی هست که قیچی کنه و بچسبونه. هر دوسه روز یدونه چسب تموم میکنه و تمام انگشتهاش چسبی میشه به خاطر همین تا خریدن چسب و کاغذهای بعدی یه چند روز فاصله میذارم تا یه کم استراحت کنم.
الفبای انگلیسی رو هم یاد گرفته و برامون کامل میخونه؛ به LMNOP که میرسه اونقدر بامزه میگه که روزی صد بار میگم بخونه. همه هم باید قبل از شروع به خوندنش دستهاشون رو بیارن بالا و آمادهی دست زدن باشن که تا تموم شد براش دست بزنن. حروف رو هم اکثراً بلده و هر جا ببینه اسمش رو می گه مثلا چند روزپیش یه جا تو خیابون سه تا خط موازی دید و گفت مامان نازاین E هست. یا مثلاً میگه P وR شبیه هم هستن. شادی جون براش CDهای Caillou روخریده و با اینکه جملههای سخت داره ولی خوب میبینه و دوستش داره. البته اول من براش تک تک جمله ها رو معنی میکنم و از دفعه ی بعد دیگه چیزی نمیگم و خودش میبینه. چراغ راهنمایی رو کاملا یاد گرفته و تا سبز میشه میگه بابا جان حرکت کن! چند روز پیش به چراغ چشمکزن زرد رسیدیم گفت بابا جان چراغ چشمک زنه! Watch Out!
وسط سریالهای River GEM یهدونه تبلیغ خود کانال هست که گلبرگهای یه گل اول کامل میشه و بعد ازهم جدا میشه هر جای خونه باشه تا صدای اون بیاد میدوه میاد جلوی تلویزیون و تا گلبرگهای گل ازهم جدا می شه یه دست میزنه و میره و وقتی ازش میپرسم برای چی دست میزنه میگه: چون گل میترکه. خیلی این کار رو دوست داره و کلی هیجان داره براش. ما هم عادت کردیم اگه آروشا مشغول بازی باشه صداش میکنیم تا بیاد و ما هم همراهش دست میزنیم. کلاسها رو هم همچنان میریم. با اینکه هوا سرد شده ولی احساس میکنم کلاسها برای آروشا خیلی مثبته و تو بازیهای در طی روزش هم موثره. سختترین کار دنیا برای من تو این سن و فصل لباس پوشیدن آروشا برای بیرون رفتنه که واقعاً اذیتم میکنه. از اونجایی که حسابی گرماییه اصلا حاضر نیست کلاه و پالتو بپوشه؛ باید یک ساعت حرف بزنم تا راضی بشه به پوشیدن. دیگه راجع به لباس پوشوندن به بچه در فصل زمستان هم من سرچ میکنم و شبها تا سه و چهار و صبح دارم مقاله میخونم. بعضی وقتها خودم هم خندهم میگیره که این دیگه چیه که نشستی دو ساعت میخونی. هر روز یه سوژهی جدید دارم!
به شدت بد غذا شده و تقریباً فقط شیر میخوره و لبنیات. با کلی حواس پرت کردن و حرف و بازی و کارتون میتونم بهش چند تا قاشق غذا بدم. به نظرم داره دوباره دندون در میاره و شاید همین باعثش شده باشه. موهای عروسکمون هم بلند شده، دوباره براش میبندم و کلی از این بابت ذوق میکنم.
آخرمهر عروسی یکی از اقوام بابا تو باغ دعوت داشتیم. آروشا رو نبردیم چون هوا نسبتاً سرد شده بود و ترسیدیم سرما بخوره. تقریباً تمام فامیل جمع بودن و دیداری تازه شد. بعضیها که اصلاً نمیدونستن ما بچهدار شدیم. بعد از رقص من و علی داشتیم از در سالن میرفتیم بیرون تو باغ یه دوری بزنیم که یکی از آقایون فامیل اومد جلو و با تحکم گفت: شما دوتا نمیخوایین دست از خوشگذرونی بردارین و بچهدار بشین؟ منم گفتم با اجازتون ما یه دختر دو سال و نیمه داریم. کلی تبریک گفت و ما اومدیم بیرون گفتم علی بد جور ضایع شد. هفتهی بعدش هم تولد دختر عموم هدیه بود که یه تولد عالی گرفته بود و واقعاً خوش گذشت. تو این مدت بابا فرشید بعد از عروسی یه سفر کاری خارجی دو هفتهای به چین داشت. دقیقاً همون موقع هم علی یه سفر کاری به استانبول داشت و من و مامان چند روز با آروشا تنها بودیم. یکی دو شب مهمونی رفتیم و بقیهش هم من مشغول تمیزکاری حسابی خونه. هر روز سه چهار ساعت میومدم خونه. تمام کمدها و کشوها و یخچال و ... رو تمیز کردم و یه روزهم کارگر اومد و شیشه و پرده و ... خلاصه بیشتر به کُزت بازی گذشت.
تقریباً تمام یک ماه گذشته رو آروشا سرماخوردگی داشت. اول تب و بعد آبریزش شدید که خوب شد. دوباره ده روز بعد شروع شد که دفعهی دوم من و علی و مامان هم گرفتیم البته خیلیخیلی شدیدتر ازآروشا! تا الان تو عمرم این مدلی سرما نخورده بودم: یک هفته فقط عطسه میکردم و واقعاً راحت نفس کشیدن آرزو شده بود برام. علی که با همون حال رفت مسافرت و برگشت. به نظرم تو سرماخوردگی استراحت خیلی مهمه که ما اصلاً نداشتیم و همین باعث شد دیرتر خوب بشیم.
دو هفته پیش به علت آلودگی هوا کلاس آروشا کنسل شد. تمام هفته بیبرنامه بودیم. فقط آخر هفته که تعطیل بود رفتیم بیرون و آروشا برای اولین بار نذری گرفت و کلی خوشحال شد. با اینکه دلم براش سوخته بود تو سرما ولی میخواستم همه مدل تجربهای داشته باشه. یه جا داشتن نذری میدادن که البته میشناختیمشون با آروشا وایستادیم تو صف؛ که گفت چقدر ترافیکه! پس کی نوبتمون میشه؟ وقتی نوبتمون شد رفتیم تو حیاط و غذا گرفت. به پسری که میخواست نوشابه بده گفت: من نوشابه دوست ندارم خیلی چیز بدیه! اونها مونده بودن بخندن یا عزاداری کنن. از اون روز برای همه تعریف میکنه و شده یکی از افتخارات زندگیش. آخر هفتهی گذشته هم عمه اومد تهران برای امتحان. دو روزی پیشمون بود و با هم بیرون رفتیم و عمو حسین و خاله سارا رو هم دیدیم و کلی خوش گذشت.
دوازده مهر درست همزمان با بیست و نه ماهگی آروشا وبلاگ جهان با تو زیباتر است سه ساله شد که نمیدونم چرا یادم رفت تو پست قبل بنویسم. وبلاگ دوست داشتنی عزیزم تولد سهسالگیت مبارک. دوازده آبان همزمان با سیماهگی آروشا سیصدهزار تایی شدیم و روز به روز بر تعداد دوستهای گلمون اضافه میشه.