بالاخره یه فرصت پیدا کردم بشینم خاطرات این یک ماه و چند روز گذشتهی عروسکم رو بنویسم. اونقدر این روزها خسته میشم که شب که آروشا میخوابه فقط ترجیح میدم برم زیر پتو و واقعاً انرژی برام نمیمونه که بشینم پای وب.
ماه گذشته یه سفر ده روزه به شیراز داشتیم که با عمه بهنوش رفتیم. دو روز آخر باباعلی اومد دنبالمون و اومدیم تهران. موقع رفتن تو هواپیما کلاً بازی کرد و حسابی سرحال بود ولی موقع برگشتن پروازمون آخر شب بود و بیشترش رو خواب بود. روز اولی که رسیدیم تولد 31 ماهگی آروشا بود و همون شب بردیمش بیرون. کلی بازی کرد و کافی شاپ رفت و بستنی شکلاتی برای خودش سفارش داد. گارسون ازش پرسید شما چی میخورید؟ یه کم منو رو نگاه کرد و گفت: من بستنی شکلاتی میل دارم! همون روز اول هم با بابا محمد رفت یهدونه پرتقال برای خودش از درخت چید.
شیراز مثل همیشه عالی بود؛ حسابی بیرون رفتیم و گشتیم و یه کم خرید کردیم. روزی هم که علی اومد سالگرد ازدواجمون بود که عمه بهنوش و عمو رضا و مامان حمیلی آروشا رو بردن بیرون بازیها به قول خودش و من و علی هم رفتیم عمارت شاپوری یه شام دو نفرهی رومانتیک خوردیم. بعد هم یه سر رفتیم حافظیه بستنی خوردیم و یه جایزه هم برای آروشا خریدیم و برگشتیم. قبل از رفتن هم بهش گفتیم که سالگرد عروسی مامان و باباست و ما میخوایم بریم رستوران و شما میری بازی. گفت: باشه. این بار آروشا خیلی رفتارهاش عاقلانهتر بود و کلاً به نسبت دفعههای قبل راحتتر بودم. کمتر استرس پلههای تو خونه رو داشتم؛ خیلی مسلطتر بالا و پایین میرفت. از دایپر هم خبری نبود. اونجا هم حسابی همکاری کرد و روی پاتی جیش میکرد. قبل از اینکه بریم کاملاً میدونست که چه برنامههایی باید داشته باشیم: خودش میگفت امروز بریم هایپراستار دایناسور ببینیم و امروز بریم اون فروشگاهه که تاب Monkey داره و خلاصه به شیراز و برنامههامون آگاهی داشت. خیلیخیلی به همه زحمت دادیم و خوش گذشت.
آروشا همچنان مشغول کلاس رفتنه. به جای پنج ترم خلاقیت 2-3 سالهها شش ترم رفت و الان کلاس مفاهیم ریاضی میریم که خیلی به نظرم مثبته. وارد ترم دوم شدیم. تنها مشکل اینه که آروشا همه رو بلده و کلاس براش خستهکننده ست. این هشداری بود برام که کمتر آموزش بدم تا زمانی که وارد مدرسه شد چیزی برای یاد گرفتن داشته باشه. جلسهی آخر کلاس خلاقیتشون تولد یکی از دوستهای کلاسش کسری بود که کلی بازی کردن و شمع فوت کردن و رقصیدن.
تو خونه هم بیشتر به دورهی فلشکارتهای قبلی و کتابخوندن و CDدیدن مشغوله و البته بازی با اسباببازیهاش که هر روز یه سناریوی جدید میچینیم و بازی میکنیم. توی دفتر نقاشیش دوتایی نقاشی میکشیم: یه طرف صفحه برای من و یه طرف برای آروشا هر رنگ مدادی که بردارم همون رو میخواد؛ من رو گول میزنه و میگه بیا این خوشرنگترش رو بهت بدم. میگم باشه و تا میبینه دارم با اون مداد نقاشی میکنم میگه شما به نظرم با مداد شمعی نقاشی بکش! در حین بازی براش تو صفحه 123… بهصورت پراکنده و از هر کدوم دو سه تا میکشم و میگم خوب حالا با مداد RED دور 1 خط بکش. همینطور ABCD…. مینویسم و یا اشکال رو میکشم و میگم اون شکلهایی که گوشه داره رو رنگ کن و بگو چند تا گوشه داره. همهجا دنبال گوشه میگرده و میشمره. چند روز پیش نشسته بود تو ماشین گفت باباجان این ماشین اصلاً گوشه نداره. کانال Baby TV رو هم خیلی دوست داره و میبینه. فعلاً تب عکسبرگردونبازی یهکم خوابیده و بهجاش رنگ انگشتی اومده که تقریباً با رنگ هر روز دوش میگیره البته خونه مامان اینا.
نقاشیهاش هم مخصوص خودشه و بعد از اینکه کشید میگه که این چی بوده. W و O رو مینویسه و خیلی ذوق میکنه که بلده. یکی دیگه از کارهایی که میکنه اینه که اسم تمام فامیل و دوستان رو مینویسه با دستخط خودش پشت سر هم؛ مثلاً اونی که قد بلنده یه خط عمودی میکشه و اونی که تپله دایره میکشه. خیلی برام جالبه این کارش. چند روز پیش به علی میگه باباجان بیا یه نگاه به این کتاب من بنداز لطفاً! یه لحظه بیا! حرف زدنش خیلی بامزه شده و بعضی وقتها یه کلمات و جملاتی میگه که واقعاً برامون عجیبه. خونهی مامانی بودیم داشت بازی میکرد که مامانی ازش پرسید آروشا دوست داری مامان نازت یه نینی بیاره؟ یه کم به مامانی نگاه کرد و گفت: بعضی وقتها بله بعضی وقتها نه! همون شب اومده بود به مامانم گفته بود مامان ناز یه نینی بیاره تو دایپر! من هم فقط میخندیدم. آروشا خونهی مامان اینا بود و مامان داشت لاک میزد گفت میخوای برای شما هم بزنم؟ آروشا گفت: من هنوز کوچیکم دوست ندارم ناخنهام خراب بشه وقتی بزرگ شدم اون وقت میزنم! طبقهی دوم ساختمونمون یه آقایی زندگی میکنه که گیاهپزشکه و ما بهش میگیم آقای دکتر. چند روز پیش آروشا با باباش داشتن می رفتن بیرون که تو آسانسور به علی گفته اگه لباس نپوشم و تو زمستون برم بیرون اون وقت به جای G باید 2 رو بزنم تا بریم پیش دکتر! چند روز پیش داشتن با علی کارتون میدیدن یکدفعه علی گفت آروشا نگاه کن Donkey اومد. آروشا یه کم به علی نگاه کرد گفت: بابا جان ببخشیدا ولی این اسبه! بعضی وقتها یکدفعه شیطون میره تو جلدش و کلی شیطونیهای عجیب غریب میکنه. بعد هم که ما میگیم اجی مجی شیطون بیا از تو جلد آروشا بیرون، میگه نهنه نیارش بیرون و خودش دوباره شیطون رو میکنه تو جلدش! بعضی وقتها هم میکنه تو جلد من یا علی یا مامانم ما هم شیطونی میکنیم و اون میخنده. تو گلسرهاش دنبال کش صورتی میگشتم رنگ بلوزش باشه. یه کش سبز پیدا کرد گفت: مامان ناز یه لباس Green بخر برای این کش. یه بار دیگه هم با علی رفته بود سوپرمارکت گفته بود باباجان برام توپ بخر. علی گفته بود چه رنگیش رو میخوای؟ گفته بود سیلورش رو بخر که به رنگ پالتوم بیاد. براش دو تا مسواک جدید خریده بودیم. من کاراملیش رو براش انتخاب کردم که به رنگ دستشویی بیاد، خودش یهدونه صورتی برداشت گفت این رو میخرم برای وقتی که یه دستشویی Pink کاشی چسبوندی بذاریم توش. از سوپرمارکت با باباش اومد بیرون گفت: بیسکوییت مامان خریدم. دیدم بیسکوییت مادر خریده و اتفاقاً خیلی هم دوست داشت و از اون به بعد بره خرید میگه بیسکوییت مامان هم بخریم. مامانی بهش یاد داده که شکرگزار باشه. دخترک ما در این زمینه خیلی استعداد داره و مرتب میگه به تعداد برگهای درختان سبحان الله. به تعداد میوهها سبحان الله. موقع خداحافظی هم یاد گرفته میگه: به امید دیدار! چند روز پیش اومده میگه مامان ناز امروز (که البته به امروز میگه ارموز) با Harry بریم بیرون. میگم Harry کیه؟ می گه تو 1Direction من خیلی دوستش دارم! زنگ زدم به پانیذ گفتم پانیذ خانوم تحویل بگیر انقدر میگی Louis رو دوست دارم. آروشا هم عاشقHarry شده! تابه مامانم میرسه یه شعر میخونه که دوتایی میخونن و تو یکی از کتابهای پوپو هست: بخور یه آش رشته بدون که دعوا زشته! تقریباً هر وقت حوصلهش سر بره این رو میخونه. جدیداً CDهای Cailou رو به زبان فرانسه میبینه و یه وقتایی یه کلماتی هم از خودش میگه که وقتی میپرسم آروشا چی گفتی؟ میگه فرانسوی بود. بعضی وقتها هم به من و علی میگه: Mommy & Daddy. یه بار داشتیم میرفتیم بیرون یهدفعه تو ماشین آهنگ منصور که ترکی خونده اومد ما هم داشتیم صحبت میکردیم زدم آهنگ بعدی. گفت: مامان ناز چرا زدی یه آهنگ دیگه؟ علی گفت بابا جان چون آهنگش به زبان ترکی بود. یهدفعه انگار که کشف بزرگی کرده باشه گفت آاآآآههههههههههان Turkey که یه پرندهست! گفتیم نه این یه زبانه مثل فارسی انگلیسی فرانسه ... بعد زبونش رو آورد بیرون و بهمون نشون داد. گفت من فارسی و انگلیسی بلدم! موضوعی که این روزها مرتب راجعبهش نظر میده دخترونه و پسرونه بودن هر چیزیه. مثلاً وقتی میخواد چیزی بخره اول میپرسه که این دخترونهست یا پسرونه؟! مثلاً تو اقوام کی دختره و کی پسر و همه رو درست میگه از دید آروشا همهی خانومها دختر هستن و همهی آقایون پسر!
تو این مدت کلی مهمونی رفتیم و یکی دوبار هم مهمون داشتیم. شب یلدا خونهی خالهی مامانم دعوت داشتیم که تازه رفته بودن خونهی جدید و یه جورایی سرخونهنویی هم بود. خیلی شب خوبی بود و خوش گذشت. علی هم زحمت کشید برای تکتک مهمونها حافظ باز کرد. آروشا هم کلی خوش گذروند. شب سال نو میلادی خونهی یکی از دوستای علی تو لواسان دعوت داشتیم. آروشا رو گذاشتیم خونهی مامان اینا و رفتیم. بهتازگی اونجا یه خونهی ویلایی ساختن و رفتن لواسان زندگی میکنن. خیلی خونهشون رو دوست داشتم. البته مدرن بود و با روحیات من خیلی سازگار نبود ولی با این حال خیلی کامل بود. مهمونی خیلی خوبی بود و خوش گذشت. تنها مشکل این بود که دو تا سگ تو خونه میچرخید و من ده بار تا مرز سکته رفتم و برگشتم. اینکه الآن دارم سالم برای شما تایپ میکنم واقعاً لطف خدای بزرگ شامل حالم شده. شب تولد 32 ماهگی آروشا با دوستای گلمون رفتیم رستوران و بعد اومدیم خونهی ما و تا ساعت دو نیمه شب گفتیم و خندیدیم. برای آروشا هم یه لگوی خونهی خوشگل خریده بودن. دیگه تو این مدت دو بار هم آروشا رو بردیم سرزمین عجایب که بازی کرد و براش لباس تو خونه خریدم. یکی دو شب هم عمه بهنوش اومد تهران و برگشت. خبر خوب اینکه عمه بهنوش این بار هم گل کاشت و با رتبه ی عالی آزمون کانون وکلا رو قبول شد. واقعاً حقش بود، خیلی زحمت کشیده بود. امیدوارم همیشه موفق و شاد و پیروز باشه.
این سرمای هوا واقعاً داره من رو اذیت میکنه. کلاً از اول پاییز من دارم میلرزم و سرما تو تمام وجودم نفوذ کرده. خونهمون هم خیلی گرم نبود. یه تشک برقی گذاشته بودم زیر پتو که تا صورتم رو بشورم و مسواک بزنم و لباس خواب بپوشم حسابی داغ میشد و میرفتم زیرش. یک جفت جوراب کلفت هم میپوشم که نصفشب میرم تو اتاق آروشا و آشپزخونه پام رو سنگها یخ نزنه. یه علت تأخیرم برای این پست هم همین بود که بین نشستن و نوشتن یا رفتن زیر پتوی گرم، البته پتوی گرم ترجیح داشت. پنجشنبه شومینهمون رو روشن کردیم و حسابی خونه گرم شد. حس زندگی اومده تو خونه. مامانی امسال تو خونهش کرسی گذاشته و به معنای واقعی خونهی مادربزرگ شده. آروشا اونقدر خوشش اومده که تا میریم اونجا میره زیر کرسی لم میده.
یهبار دیگه دوست گلم مریم عزیز ما رو شرمندهی سلیقهی بینظیرش کرد و چند تا عکس کریسمسی برای آروشا فرستاد که یکیش رو براش یادگار میذارم. سال نو میلادی بر همگی مبارک.