بالاخره اومدم بعد از کلی تأخیر. واقعا دوست دارم زودتر بنویسم ولی نمیدونم چرا تا به خودم میام ساعت سه صبح شده و انرژی نوشتن ندارم. اول از همه از آروشا گلی بگم که تو این مدت کلی خانوم شده و البته کلی هم تجربههای جدید داشته. اولیش این که به پیشنهاد بابا جان رفتیم سیرک؛ بر خلاف انتظارمون تا آخر سیرک رو تماشا کرد و فقط یک بار برای دستشویی رفت بیرون. خیلی خوشش اومده بود. دو بار هم نمایش عروسکی رفنتیم با دوستان کلاسشون فرهنگسرای سینا یکیش با عنوان "یه دم و دوگوش" و اون یکی هم "دردسر اسباببازیها". خیلی براش جالب بود و بعد از هر نمایش تا چند روز با تکرار داستان نمایش عروسکی غذا میخورد و تا حوصلهش سر میرفت میاومد و میگفت قصهی نمایش عروسکی رو بگو.
تو این مدت کلی اتفاقات شیرین داشتیم. یکیش عروسی عمو رضا و خاله شهرهی عزیز بود تو بهمن ماه بود. دو روزه رفتیم اصفهان و برگشتیم. با اینکه مدتش کم بود ولی خیلی خوش گذشت. همگی تو یه هتل بودیم و اتاقهامون کنار هم. عروس و داماد هم شب عروسی اومدن همون هتل پیش ما و کلی خوش گذشت. همون شب که رسیدیم اصفهان همگی رفتیم بیرون برای شام و آروشا سر میز گفت: عمو رضا عروسی کن! رضا هم گفت باشه عمو فردا! روز عروسی هم با باباش رفته بودن پارک روبهروی هتل کنار سی و سه پل و کلی بازی کرده بود. بعدازظهر یه کم خوابید ولی تو آتلیه بد اخلاق بیدار شد و هر چقدر تلاش کردیم نتونستیم راضیش کنیم که بیاد عکس بگیره. کلی هم عکسهای خانوادگی گرفتیم البته بدون آروشا. موقع ورود به خونهی مامان و بابای شهره جون هم از در نمیومد تو؛ بعد از اینکه بهنوش رفت چند تا اسباب بازی آورد رضایت داد و اومد. شب عروسی هم رقص چاقو کرد و البته رقص که نه با چاقو نشسته بود رو زمین و میخواست زمین رو بکنه و یه کم هم چاقو به دست راه رفت. آخر سر چاقو رو داد؛ موقع شاباش گرفتن هم از عمو رضا اصرار و از آروشا انکار. نمیخواست بگیره! در کل به غیر از یکی دو مورد دختر خوبی بود و حفظ آبرو کرد. آخر شب هم اومد به مامان حمیلی گفت: خدایا به تعداد عروسیها سبحان الله ! فردای عروسی هم که میخواستیم با مامان اینا خداحافظی کنیم و تو لابی هتل نشسته بودیم رفت گفت: بابا محمد هتل رو خیلی دوست داشتم همین جا بمونیم. حالا از اون موقع هتل هم اومده جزو تفریحاتش و میگه: هتل و شیراز و شمال رو خیلی دوست دارم. با عمو حسین و خاله سارا برگشتیم تهران. خدا رو شکر تأخیر هم نداشتیم و پروازمون به موقع انجام شد. به امید خدا عمو رضا و خاله شهره هم با یه جشن خودمونی زندگی شون رو شروع کردن و امیدوارم همیشه شاد باشن و سلامت و خوشبخت.
اتفاق شیرین دیگه اینکه تو این مدت کلی مهمون کانادایی داشتیم. عمو و زن عموم با پسر عموهام کسری و کَمرِن بعد از ده سال از کانادا اومدن ایران و حدود بیست روز بودن. البته عمهم و پسر عمهم هم به صورت کاملاً سورپرایزی همراشون اومدن. مرتب مهمونی بود وخیلی خوش گذشت. قبل از اینکه بخوان بیان مامان برای آروشا تعریف کرده بود که کسری بزرگتره کَمرِن کوچکتره و یه مختصر توضیحاتی براش داده بود که ذهنش روشن باشه. روزی که میخواستیم بریم خونهی عموی بزرگم که مهمونی شب اول بود آروشا گفت باباجان من میخوام برای کسری و کَمرِن گل بخرم. با باباش رفت گلفروشی و یه دسته گل کوچولوی نرگس خرید و تا از در رفتیم تو داد دست کَمرِن و خلاصه از در دوستی وارد شد. دیگه یواش یواش تونست ارتباط بگیره. این اواخر درس هم بهشون میداد! یه بار کسری گفت آره و آروشا بلافاصله گفت آره نه بله! تا بهش میگفتم بیا حاضر شو میخوایم بریم مهمونی کسری و کَمرِن هم هستن بهدو میومد و حاضر میشد. تا میگفتم دیدی چقد دندونهای کَمرِن سفید بود مینشست یک ساعت مسواک میزد. یه بار بابام داشت براش شعر میخوند: ... به همه کسونش نمیدم یکدفعه برگشت گفت: بابا فرشید به کَمرِن بدین! به زن عموم میگفت: رویا جون کسری آزاره کَمرِن بیآزار! رویا جون غش کرده بود از خنده. دیگه از اون موقع هر وقت حرف میزنیم می گه : آزار و بیآزار هم خوبن. عموم بهش میگفت: آروشا میای بریم کانادا؟ می گفت نه من الآن خوابم میاد! خلاصه حسابی خودش رو تو دل همه جا کرده بود. از وقتی هم که برگشتن به شدت ذهنش با کانادا مشغوله و یه روزهایی تا ازخواب پا میشه میگه: بریم کانادا! حتی تو بازیهاش میگه من و خرگوش از کانادا اومدیم و بعد میاد میگه Hi, How Are You? بعد هم می گه: خرگوش غذای ایرانی نمیخوره براشCorn Flakes بیار لطفاً. بهش میگم از مهمونهایی که از کانادا اومده بودن از همه بیشتر کی رو دوست داشتی؟ میگه رویا جون. خلاصه اینکه این روزها بیشتر از اینکه ایران زندگی کنیم کانادا زندگی میکنیم. قرار شد آروشا یه کم بزرگتر شد اگه به من و آروشا ویزای توریستی بدن یه سفر بریم کانادا تا از توهمش در بیاد؛ تا ببینیم اوضاع سیاسی مملکت به کجا میرسه. وقتی چند سال از عزیزات دور هستی دوری برات یه جورایی عادی میشه و دلتنگی کمرنگ و کمرنگتر میشه ولی وقتی دوباره میبینیشون و از نزدیک حسشون میکنی موقع خداحافظی یه غمی تو دلت میشینه که سالها فراموشش کرده بودی. دوباره زمان میخوای تا به قبلت برگردی. وقتی فکر میکنی اقوامی داری که میتونستی کلی باهاشون خوش باشی و همفکر باشی ولی کنارت نیستن هزار تا سوال بدون جواب میاد تو ذهنت. در هر صورت زندگی تا بوده همین بوده.
و اما شیرینترین اتفاق این روزها و البته بهتره بگم شیرینترین اتفاق زندگیم تولد بابا علی گل بود که خیلی ساده و با تأخیر براش خونهی مامانی تولد گرفتیم. امیدوارم همیشه سایهی پر مهرش بالای سر من و آروشا باشه.
از شیرینکاریهای عسلک بگم که براش یادگار بمونه هر چند اونقدر دیر مینویسم که خیلیهاش رو فراموش میکنم. تو یکی از این مهمونیها که خونهی مامان اینا بود اومده بود به مامانم میگفت دیگه خسته شدم مامان فلور زود مهمونی رو خونه کن! یعنی شرایط خونه مثل همیشه باشه. به شدت به خرگوشش علاقهمند شده وتقریباً هر جا میریم خرگوش بهبغل میاد میگه خرگوشم خیلی نوزاده و زیباست! میگم زیبا یعنی چی؟ میگه قشنگ. چند هفته پیش به باباش گفت بابا بریم بازی کنیم. علی گفت باشه بابا جان بذار یه ایمیل بزنم الآن میام. برگشت گفت: بابا جان مگه شما Girl هستی؟ پس فقط یه کوچولو ریمل بزن! بعدازظهر بود اومد گفت: من واقعاً حوصلهم سررفته دیگه بریم خونهی مامان فلور. مامان فلور این روزها از دست آروشا فرصت نفس کشیدن هم نداره. اونقدر مشغول بازی میشه که نمیذاره مامان پاش رو از اتاق بیرون بذاره. درست عین زندانی با مامانم رفتار میکنه. پانیذ اینا براش یه خونه باربی و قصر سیندرلا آوردن که گذاشتیم تو اتاقش خونهی مامان اینا. خیلی خیلی دوست داره و کلی مشغولش کرده. جالبه که به خود باربی علاقهی خاصی نداره. جدیداً کلمههای روی کتابها رو میپرسه: اینجا چی نوشته؟ اونجا چی نوشته؟ تو پالتوم چی نوشته؟ خیلی براش مهمه که ازدستش راضی باشیم و تا یه کار بد انجام بده میاد من رو بوس میکنه و میگه: مامان ناز از دست من خوشحالی؟ توکلاسشون تولد دوستش آرنیکا بود. مربیشون گفت بچهها امروز تولد آرنیکاست یه جیغ و دست بلند بزنید. یکدفعه آروشا گفت من جیغ نمیزنم صدام خراب میشه! حالا خوبه خودش هم میدونه و روزی ده تا جیغ میزنه. هنوز با صداش مشکل داریم و یه روز خوبه و یه روز به شدت گرفته!
رفتیم فروشگاه میگه: میوهی مورد علاقهی من Strawberry هست لطفاً برام بخرید! تنها میوهای که اگه ببینه خودش دستش رو دراز میکنه بخوره توت فرنگیه و گرنه بقیه رو باید بذارم دهنش. غذای مورد علاقهش هم ماهی هست و ماکارونی. این روزها آهنگ مورد علاقهش "اسفند دونه دونه"ی عارفه که خیلی قدیمیه و آهنگ عروسیه. یه بار شقایق موقع بازی براش خوند و دیگه اونقدر خوشش اومد که براش دانلود کردیم؛ تا میشینه تو ماشین میگه بابا جان عروس مییاد به خونه رو بذار! عاشق اینه که با باباش دوتایی برن بیرون. یهدونه علامت مخصوص خودشون رو دارن که دو تا انگشت سبابهشون رو موازی هم میگیرن و به هم نشون میدن و میخندن. میگم آروشا این یعنی چی؟ میگه: یعنی من و بابا جان همدیگه رو دوست داریم! حدود یک ماهه که صاحب یه صندلی ماشین مکسیکوزی جدید شده و خیلی دوستش داره. یهدونه پتو هم داره برای تو ماشین که تا میشینه میندازه رو پاهاش و میگه من پیرزن هستم. اومده میگه دلم بچه میخواد! میخوام مامان پیشی باشم. هر از گاهی هم تو بازی با ناله میگه من خواهر و برادر ندارم من تنهام! تا مامانم میگه میخوای مامان نازت یه نینی بیاره؟ یک دفعه جدی میشه میگه نه من دوست دارم تنها بمونم! به عکس گرفتن خیلی علاقهمند شده. اولین عکسهاش رو از خودش گرفت. این هم یکی از اولین عکسهای عکاس کوچولوی ما.
اومده میگه میخوام برم کلاس سوم! میگم اول باید بری کلاس اول میگه نه اول کلاس سوم! یه شب خونهی دایی ایمان و شادی جون دعوت بودیم، پسر یکی از اقوام شادی جون کلاس سوم بود. حالا آروشا هم میخواد بره کلاس سوم. تو این مدت یه تولد خوب دعوت شدیم که تولد پسر عمهم علی بود همزمان با مهمونهای کانادایی. حدود پنجاه نفر مهمون بودن و موزیک و خلاصه خیلی خوب بود. تو اون مهمونی دو تا نینی خوشگل پسرعمه و دخترعمهم رو هم دیدیم. خیلی هر دوتا شون جیگر بودن! باورم نمیشد آروشا یه روزی اونقدر کوچولو بوده. چقدر زمان زود میگذره دفعهی قبلی که عموم اینا اومده بودن ایران بچههاشون پنج ساله و دو ساله بودن؛ الان مردایی شده بودن واسه خودشون.
این روزها به قول آروشا بوی عید میاد و داره بهار میشه. چندروز پیش داشتم با مامان حمیلی حرف میزدم گوشی رو گرفت و گفت: مامان حمیلی خیلی دوستت دارم دیگه داره بوی عید میاد! همچنان هفتهای دو روز کلاس مفاهیم ریاضی میریم. خیلی دوستای خوبی تو کلاس داریم و از کنارشون بودن لذت میبریم. دو هفتهی گذشته مشغول خونه تکوندن حسابی بودم. حدود ده روز کار داشتم. مامان خیلی کمکم کرد وآروشا رو نگه داشت تا به کارهام برسم. تمام خونه رو زیر و رو تمیز کردم البته با کمک علی و دو روز هم آقا فتاح. الآن خونه حسابی برق میزنه و آمادهی رسیدن سال نو هست. خودم هم برای هفتهی آینده وقت آرایشگاه دارم برم موهام رو یه کم کوتاهتر کنم. درست یک هفته قبل از عروسی عمو رضا رفتم آرایشگاه و موهام رو بعد از حدود یک سال کوتاه کردم. البته خیلی قد موهام رو کوتاه نکردم ولی یه چتری صاف زدم و کلی تغییر کردم. علی هم عاشق این مدل موهام شده و خلاصه کلی نینی شدم. مادر و دختر هر دو چتری داریم که خیلی باحال شده. فقط با اینکه موهام خیلی لخته ولی بعد از حمام حتما باید اتو بزنم که یه کم سخته ولی خوب تنوعه دیگه. میخوام یه مدت رو این استایل بمونم. به خاطر همین دوباره هفتهی دیگه میرم یه صفایی بدم. اونقدر این مدت بدو بدو داشتم که شدم 47 کیلو. خودم خیلی دوست دارم ولی تقریباً همه صداشون در اومده و میگن بیچاره یه کم به خودت برس! عید تموم بشه حداقل سه کیلو اضافه شدم پس نیازی نمیبینم فعلاً بخور بخور رو شروع کنم. الآن که دارم تایپ میکنم ساعت چهار صبحه! دیگه واقعاً چیزی به مغزم نمیرسه. پیشاپیش سال نو رو به همهی دوستان نازنینم تبریک میگم و امیدوارم همیشه سلامت و شاد باشید.