آروشای ما در آستانهی سه سالگی سومین نوروزش روتجربه کرد و البته امسال کاملاً هوشیارانه نوروز رو لمس کرد و فهمید. یک هفتهی آخر مشغول درست کردن کارت تبریک بودیم و تصیم گرفتیم امسال آروشا کارتهای کار دست خودش رو به عزیزانش هدیه بده. انقدر قیچی کرد و چسبوند تا بالاخره با کمک هم تونستیم ده تا کارت تبریک درست کنیم یه دونه کوچولو هم برای خودش درست کردیم تا یادگاری براش بمونه.
از بیستوسوم اسفند من و آروشا به همراه عمه بهنوش رفتیم شیراز. نزدیک پارکینگ فرودگاه که شدیم گفت بابا جان داریم به شیراز نزدیک میشیم! تو اون یک هفتهی قبل از عید بیرون رفتیم و بازیها رفت و کافیشاپ رفت و برنامههای شیرازیش رو اجرا کرد.چهارشنبه سوری مثل پارسال رفتیم بالا پشت بوم و بالن هوا کردیم و آروشا کلی ذوق کرد. رفتیم بیرون شام خوردیم و یه گشتی زدیم و از روی آتیش پریدیم و بقیهی روزها هم به خرید هفت سین و ... گذشت. سفرهی هفت سین رو کاملاً یاد گرفت و انقدر دور هفت سین بود که روزی دو بار جارو برقی به دست یا سماق جمع میکردیم یا اسپند. بابا جان هم روز آخر سال رسید و دیگه همگی دور هم جمع بودیم. آروشا هم از صبح تا شب بازی میکرد و از همه بیشتر به خاله شهره چسبیده بود و دیگه وقت استراحت هم برای شهره جون نمیذاشت. خلاصه خیلی خوش گذشت و هم گردش بود و هم عیددیدنی. برای اولین بار از مامان و باباش عیدی گرفت و چون اصلاً انتظارش رو نداشت خیلی خوشحال شد: یه گوسفند پازل Plan Toys. تا چهار فروردین شیراز بودیم و چون بابا جان قراربود بره سر کار برگشتیم تهران.
تعطیلات بابا جان تا روز آخر تمدید شد و کلی تهرانگردی کردیم و تجربهی جالبی بود برامون. یه روز رفتیم موزهی دارآباد و کاخ نیاوران. تو موزهی دارآباد مرتب میگفت بابا جان این حیوونها یه روز واقعی بودن! خیلی خوشش اومده بود و بیرون نمیومد که بهش گفتیم می خوایم بریم خونهی پسر حاکم تا راضی شد. تو کاخ هم میگفت پس خود حاکم کجاست؟ سیندرلا کو؟ میخواست بره سوار ماشین بچگیهای شاهزاده رضا پهلوی بشه که خلاصه کلی حرف زدیم تا راضی شد بیاد بیرون. یه روز هم رفتیم باغ پرندگان که بیشتر باغ بود تا پرندگان ولی خوب بود برای آروشا و گفته دوباره من رو ببرید. دوست علی با خانوادهش از شیراز اومده بودن تهران و یه بعد از ظهر تا آخر شب مهمون ما بودن که بچهها رو بردیم باغوحش و آروشا با دخترهاشون کلی بازی کرد و خوش گذروند. بعدازظهرها هم به عید دیدنی میگذشت هر جا میرفتیم آروشا اول میرفت سراغ هفتسین و میپرسید چرا تخم مرغ رنگ نکردید یاچرا ماهی ندارید و وقتی ازش می پرسیدن هفتسین رو بگو می گفت: Garlic، اسب! سمنو، سماق، سکه و ... مامان فلور و بابا فرشید هم آنتالیا بودن و یک هفته ی آخر رو تنها بودیم که از صبح تا ده شب بیرون بودیم. یه شب هم رفتیم نمایش موزیکال کمدی که بر خلاف انتظارم آروشا تا آخرش رو نشست و دست زد و وقتی میگفتن دست ها بالا آروشا مثل مجرمهایی که تسلیم شدن دستهاش رو می آورد بالا نگه میداشت! بعد براش توضیح دادیم که دستها بالا یعنی باید دست بزنی. از اون روز هم یکی از بازیهای تو خونه ش اجرای نمایش شده که میره تو تخت ش و میگه: سلام بعد من میگم: سلام. میگه: بلندتر حالا دستها بالا! سیزده به در هم با دایی ایمان و شادی جون رفتیم پارک حقانی و بعد هم بیرون شام خوردیم و رفتیم خونهی دایی ایمان. مختصر و مفید بود و خوش گذشت.
شیراز که بودیم بابا محمد گفت وقتی عموها و عمه بهنوش بچهدار شدن آروشا میشه رئیس بچهها چون ازهمه بزرگتره. یه نگاه با نازی همراه با خنده به بابا محمد کرد و گفت: وای بابا محمد این چه حرفیه که میزنید! دیگه همه غش کرده بودن. علی زیر پتوخواب بود رفت گفت بابا جان شکل پری دریایی شدی! کارتون مورد علاقهی این روزهاشNemo هست؛ اولش رو میبینه بعد میگه بزن آخرش که باباش نینیش رو پیدا کنه. داشتم لباس تنش میکردم بلوزش از کلهش رد نمیشد گفتم: نینی ناز نرمم، نینی پنبهم، نینی کلهگندهم! انقدر خندید که از اون روز میاد میگه نینی کلهگندهم رو بخون. رفتیم پمپ بنزین میگه: مامان من خیلی از بوی بنزین خوشم میاد چه طعمی میده؟! از اینکه هوا گرم شده و دیگه میتونه با لباس کمتری تو خونه بگرده یا بیرون بره خوشحاله و مرتب تکرار می کنه که ببینید بهار شده درختها سبز شده. به شلوار کوتاه هم علاقهی خاصی داره و دوست داره شلوارک بپوشه. هر کی ازش میپرسه چند سالته؟ میگه دو سال و یازده ماه!داشتم لباس تنش می کردم گفت مامان اینجا چی نوشته گفتم: H&M گفت: مثل M&M. موقعی که کار واجب داشته باشه میگه : له لحظه بیا!
بازار مهمونهای کانادایی هنوز حسابی گرمه و تو ایام نوروز زنداییم از کانادا اومده بودن و شب آخر قبل از رفتنشون خونهی ما بودن و برای آروشا هم کلی سوغاتی آورده بودن. هفتهی پیش خاله فرانک از کانادا اومد و به آروشا قول یه چمدون سوغاتی داده بود که آروشا روزشماری میکرد تا خاله فرانک بیاد و کادوهاش رو بگیره. در حدی که تو خواب هم حرف میزد و مثلاً میگفت: لوازم آرایش بچهگونه برای وقتیه که بزرگ شدم و یا مثلاً خاله فرانک شبیه مامان فلوره و ... روزی که رفتیم خونهی مامانی برای خاله فرانک گل خرید. اولش یه کم خجالت کشید ولی وقتی سوغاتیهاش رو گرفت چند تا ماچ آبدار از خاله فرانک کرد و دیگه دوست شد. وقتی خاله فرانک سوغاتیهاش رو داد، آروشا همه رو نگاه کرد و گذاشت تو کیسههاش. جالبه یهدونهش رو هم باز نکرد و گفت الان نه! وقتی هم که اومدیم خونه نصفش رو جمع کردم و گفتم اینها برای وقتیه که بزرگتر شدی و گذاشتیم بالای کمد. اعتراضی نکرد. این روزها رفتارهاش خاص شده مثلاً تو سوپرمارکت میگه: کیتکت میخوام! وقتی میخریم میخوایم بازش کنیم میگه الان نمی خوام و مثلاً دو سه ساعت بعد یا هر وقتی که خودش بخواد بازش میکنه. تو کلاسشون جلسه ی آخر ترم پیش جایزه گرفتن. بچه های دیگه کادوهاشون رو باز کردن و وقتی دید جایزهی همه یه کتاب هست و شبیه هم، کادوش روباز نکرد و گفت میخوام ببرم با مامان فلور باز کنم.
روز آخر تعطیلات مامانبزرگم (مامان بابام) تو خونه حالشون بد میشه و از چهارده فروردین تا الان بیمارستان هستن. به محض اینکه مامان و بابا از سفر اومدن رفتیم بیمارستان و متأسفانه هنوز کاملاً خوب نشدن. این روزها هر روز مامان اینا بیمارستان هستن و عزیز هم یه روز خوبه و یه روز بد. عمه و شوهر عمهم هم از کانادا اومدن و همه نگران عزیز هستن.
چون حال عزیز خیلی مناسب نیست امسال برای تولد آروشا برنامهریزی نکردیم و فقط یه تولد تو کلاسش براش میگیریم و احتمالاً یه تولد دور همی تو خونه. عزیز بزرگ خانوادهست و به احترامش نمیخوام مهمونی راه بندازم. برای خود آروشا تو این سن تولد تو کلاس اهمیت بیشتری داره چون با دوستهاش هست و بیشتر بهش خوش میگذره.
هفتهی گذشته خونهی طبقهی پایینیمون به مناسبت روز مادر مولودی بود و من و آروشا رو هم دعوت کرده بودن. تا الان اینجور مراسمها نرفته بود و نمیدونستم عکسالعمل آروشا تو جمعی که کسی رو نمیشناسه چیه. فکر کنم شصت هفتاد نفری مهمون داشتن. آروشا اولش کنار من نشست و گفت مامان ناز چرا خونهشون شلک خونهی ماست؟ (به شکل هم میگه: شلک) گفتم چون طبقهی پایین ما هستن. یواش یواش شروع کرد به دست زدن و شادی کردن. خانومی که میخوند شکلات میریخت و آروشا میرفت وسط و شکلاتها رو جمع میکرد و میآورد میریخت تو کیف من. انقدر براش جالب بود که وقتی اومدیم بالا گفت تولد من رو نولودی بگیر! به مولودی هم میگه نولودی! لبهاش رو هم جمع میکنه و کلی با مزه میشه. بعد هم گفت خونهشون Number 8 بود! اینهم اولین تجربه ی آروشا از مولودی رفتن بود برای خودم هم خیلی خوب بود سالها بود تو یه برنامهی اینطوری شرکت نکرده بودم خیلی انرژی مثبت داشت و واقعاً برام خوب بود. از شکلاتهاش هم به همهمون داد و بعد از نیم ساعت پشیمون شد و گفت از تو شکمهاتون در بیارید پس بدید! من خیلی خسته شدم و خیلی زحمت کشیده بودم تا اون شکلات ها رو جمع کرده بودم. هنوز هم یه کیسه از اون شکلاتها مونده که انقدر با خودمون بردیم و آوردیم که تقریبا همه خمیر شده.
روز مادر هم تو کلاس برای مامانها با کاغذ رنگی و کاموا مامان درست کردن و هدیه دادن که برام واقعاً ارزش داشت و تا ابد نگهش میدارم.