مقدمه
من می خواستم این پست رو حدود یک ماه پیش بگذارم ولی به دلیل عدم امکان آپلود عکس روی پرشین بلاگ به تعویق انداختم تا امروز که دیگه تصمیم گرفتم بدون عکس آپ کنم. عکس ها رو هر وقت مشکل سرور حل شد میذارم.
نوروز نود و چهار هم تمام شد و آروشا خانوم ما در آستانه ی چهار سالگی چشم انتظار روز تولدش. تمام تعطیلات رو شیراز بودیم و این بار بیشتر تعطیلات به مریضی و سرماخوردگی تقریباً تمام اعضای خانواده گذشت. به ترتیب همه مریض می شدن و راهی دکتر. تنها شانسی که آوردیم این بود که آروشا نگرفت که اگر چه تو عید مریض نشد ولی بعد از عید جبران کرد و تو این سه هفته ی گذشته دوبار تب کرد. با این حال در کل بد نبود و تقریباً کل شیراز رو گشتیم و به آروشا حسابی خوش گذشت. مامان و بابا هم واقعاً زحمت کشیدن و از اینکه بیست روز در کنارشون بودیم واقعاً لذت بردیم. روز آخر که مشغول جمع کردن وسایلمون بودیم آروشا اومد تو اتاق یک دفعه با چشم های گرد گفت دیدین چی شد؟ همگی متعجب گفتیم چی شد؟ گفت : یادمون رفت بریم شاهچراغ. دیدیم حق با بچه ست پاشدیم سریع حاضر شدیم رفتیم شاهچراغ و دخترکم حسابی زیارت کرد و ماهی هفت سین ش رو هم انداخت تو حوض حیاط شاهچراغ و برگشتیم. مامان فلور و بابا فرشید هم آنتالیا بودن و با کلی سوغاتی های خوشگل برگشتن و آروشا حسابی خوش به حالش شد.
بعد از تعطیلات هم بلافاصله کلاس ها شروع شد و تا دو هفته مشغول عید دیدنی هامون بودیم و در کنارش هم کارهای تولد که برام خیلی شیرینه. تدارک دیدن برای تولدهای آروشا بیشتر از هر چیزی انرژی مثبت همراه داره و تا تولد حسابی مشغولم می کنه.
از این ترم کلاس موسیقی مامان ها هم تو موسسه پارس شروع شده و زمانی که بچه ها تو کلاس هستن خودمون هم آموزش می بینیم که بتونیم تو خونه کمک شون باشیم. با اینکه چند سال سه تار می زدم ولی انگار از صفر مطلق شروع کردم ولی با این حال برام شیرینه و دوست دارم پیشرفت کنم. به خصوص که آروشا ازم خواسته شاگرد زرنگ کلاس باشم و به قول خودش برنده شم.
این روزها آروشا با من نی نی بازی می کنه؛ یه پتو میاره می ندازه رو شکمم و می ره زیرش می گه بگو اینجا تو شکم یه نی نی خوابیده و می خواد به دنیا بیاد. بعد از چند دقیقه دست و پا می زنه و یک دفعه میاد بیرون و مثل نی نی ها گریه می کنه و بعد من می رم تو شکمش و به دنیا میام. دیگه اینکه از صبح تا شب می گه بیا قد بگیریم و تو پوزیشن های مختلف می خواد ببینه قد کی بلند تره و همین موضوع باعث شده یه کوچولو غذا خوردن ش بهتر بشه. همه ش هم دوست داره شونزده سالش بشه بهش می گم حالا چرا شونزده سال می گه برای اینکه قد پانیذ بشم! یه روز هم گفت اگه من یه شب بخوام صبح پاشم ببینم شونزده سالم شده و هنوز برام لباس های بزرگ نخریدید از لباس های شما بپوشم!
تو این مدت آروشا تولد پسر دوست بابا جان دعوت شد و همگی رفتیم تولد آرسام عزیز و کلی بهش خوش گذشت در حدی که خواست شب اونجا بخوابه. یه شب رفتیم نمایش کمدی و خیلی خوب بود. تقریبا همه ی جوون های فامیل بودیم. یه شب هم با دوست های گلمون رفتیم پالادیوم و آروشا حسابی بازی کرد و کادوی تولدش رو هم خرید. اسباب بازی مورد علاقه ی این چند ماه اخیر آروشا لگوهای Play Mobil هست که واقعا دوست داره و به هر مناسبتی یک مدلش رو براش می خریم؛ البته چند تاییش روهم دایی ایمان و شادی جون براش خریدن. عیدی ش رو هم تو شیراز به انتخاب خودش خریدیم و کادوی تولدش رو هم خودش انتخاب کرد.
تو این مدت حسابی ذهنم مشغول مدرسه و انتخاب مدرسه برای آروشاست و با اینکه با مشاور هم در این زمینه صحبت کردم ولی هنوز نتونستم تصمیم بگیرم که واقعا کدوم راه درسته. اگر دوستان گلم تجربه ی خاصی در رابطه با انتخاب مدرسه دارید خیلی خیلی خوشحال می شم برام بنویسید.